به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، سالروز وفات حضرت امالبنین (س) در تقوم جمهوری اسلامی ایران به نام روز تکریم از مادران و همسران شهدا نام گرفت. روزی به نام مادران و همسران ایران زمین که در دفاع از کیان اسلام و خاک وطن جگرگوشههای خود را راهی کربلای ایران کردند و اینگونه در تاریخ نقش آفرین شدند.
زنانی که سربند یا زهرا (س) و یا زینب (س) به پیشانی فرزندان و همسران خود بستند و عزیزان خود را راهی جبهه حق علیه باطل کردند و حماسه آفرین شدند. در ادامه به معرفی کوتاه چند تن از این اسطورههای مقاومت در مازندران میپردازیم.
امام رضا (ع) محمدعلی را شفا داد
«صدف اسلامی» مادر شهیدان «محمدعلی، حجتالله، و ابوالقاسم عبوری» در سال ۱۳۳۲ در یک خانواده بسیار ساده که روزی خود را از طریق چوپانی پدر کسب میکردند، به دنیا آمد، و چه زیبا او را صدف نام نهادند!
وی پس از ازدواج با «حسین عبوری» صاحب هشت فرزند شد، اما از این میان سه مروارید در صدف وجودش که گویا از روز الست پیمان قالوا بلی بسته بودند، بارور شدند و پس از تولد در نشئه طبیعت، محمدعلی، حجت الله، و ابوالقاسم نام گرفتند. روحشان همیشه تشنه زیارت وجهالله بود و لذا با کسب رضایت از مادر و پدر، به راهی رفتند که شایسته یک جان باخته طریق الهی است.
در خاطرات این مادر شهید میخوانیم: وقتی محمدعلی برای بار دوم مجروح شد، دیگر قادر نبود راه برود، هر دو پایش فلج شده بودند. او را در بیمارستان بستری کردیم. دفعه قبل که مجروح شده بود، مدتی نه میتوانست صحبت کند و نه میتوانست بشنود، ولی با هزار نذر و نیاز، بعداز مدتی شنوایی و قدرت تکلمش را بدست آورد! یک روز که به ملاقاتش رفتیم رو کرد به طرف پدرش و گفت: «پدر دیگر از این وضعیت خسته شدم. پدرش در جواب گفت: «توکل کن به خدا، توکل کن به ائمه اطهار...» چند روز مانده بود به تولد حضرت امام رضا (ع). حاج آقا رو کرد به سمت امام رضا (ع) و گفت: «یا ضامن آهو شفای پسرم را از تو میخواهم» همان شب توی بیمارستان غلغلهای به پا شد. محمدعلی از شدت درد به خود میپیچید و بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. دکتر دستور داد دستش را ببندند و به او مسکن تزریق کنند...
فردا صبح قبل از اذان، بیدار شد، پرستارها را صدا زد و گفت: بیایید دستانم را باز کنید و وقتی پرستارها دستهای او را باز کردند او بدون اینکه بداند نمیتواند راه برود! بلند میشود و میرود به سمت وضوخانه، تا وضو بگیرد.
وقتی پرستارها او را دیدند تعجب کردند. محمدعلی شفا گرفته بود. همان صبح او را آوردند منزل. حتی ما را برای نماز صبح او بیدار کرده بود. وقتی ما او را دیدیم که صحیح و سالم راه میرود، نماز شکر به جا آوردیم.
یادت باشد، مخالفت نکنی!
«عذرا باطبی» مادر شهیدان «علیرضا، حمیدرضا و عباسعلی باطبی» در سال ۱۳۱۱ ه. ش در خانواده زحمتکش و متدینی در لاریجان آمل چشم به جهان گشود. با حمایت پدر شریفی به نام محمدعلی رشد نمود. در سال ۱۳۲۸ با مردی به نام علی اکبر باطبی پیمان ازدواجی را امضا کرد که حاصل این پیوند، ظهور ۶ فرزند پسر در نشئه طبیعت شد.
از این ۶ ثمره، ۳ شیرمرد صحنههای نبرد به نام «علیرضا، حمیدرضا و عباسعلی باطبی» ندای حق را لبیک گفته و با تلاش در سعی صفای عشق و مروه حق، خونین پیکر شربت شهادت را نوشیدند.
در روایتی از این مادر شهید آمده است: وقتی عباسعلی خواست به جبهه برود؛ داداشش مرحوم محمد راضی نبود. برای همین آمد پیش من و گفت: «رضایت نده عباسعلی به جبهه برود.» محمد میگفت: «من که مریضیام لاعلاج است، حمیدرضا و علیرضا هم شهید شدند، چه کسی میخواهد بعد از من از شما نگهداری کند؟» وقتی حرفهای محمد را شنیدم رفتم پیش عباسعلی. کمی بغض کرده بودم و با همان حالت گفتم: «ننه! دو داداشت رفتند جبهه شهید شدند. تو هم که وظیفهات ر انجام دادی، مجروح هم که شدی، اجر و ثواب شهید را بردی. حالا دیگر به جبهه نرو.» عباسعلی گفت: «مادر جان! همه این چیزهایی را که گفتی درست. ولی یک چیزی را من به جملههایت اضافه میکنم و آن هم این است، هر کسی رفت جبهه و شهید شد، به تکلیف خودش عمل کرد. دو برادر شهیدم به تکلیف و وظیفه خود عمل کردند. کار آنها به من مربوط نمیشود.» آمد جلو پیشانی مرا بوسید و با لبخند به اشکی که از گوشههای چشمانم سرازیر شده بود پاسخ داد...
شب خواب دیدم لشکر عظیمی عازم جبهه است. خودم را به هر زحمتی به فرمانده لشکر رساندم. به فرمانده لشکر گفتم: «پسرم عباسعلی در جمع شما هست؟» فرمانده لشکر گفت: «نه! ولی فردا به جمع ما خواهد پیوست.» در ادامه گفت: «یادت باشد، مخالفت نکنی!» وقتی از خواب پریدم، تصمیم گرفتم مانع رفتن عباسعلی نشوم.
حکایت «گالوشهای» طوبی و عیدانه
«شهربانو ثمنی» مادر شهیدان «قربانعلی، رحیم، خدیجه، طوبی» و همسر شهید «نوروزعلی یزدانخواه» در سال ۱۳۱۹ در یک خانواده زحمتکش، متدین و با کرامت دیده به جهان گشود. شغل پدرش کفاشی بود و از این راه امرار معاش میکرد. هنوز ده نسیم صبحگاهی بر چهره شهربانو نوزیده بود که مادرش چشم از جهان بست و از فیض حضورش شهربانو را بیبهره ساخت.
پدرش او را با صمیمیت و مهربانی پرورش داد و او در سن ۱۷ سالگی با شهید نوروزعلی که در آن وقت کارگر سادهای بود ازدواج کرد. ثمره این پیوند فرخنده، ده فرزند شد که از میان این فرزندان، قربانعلی، رحیم، خدیجه و طوبی به فیض شهادت نائل میشوند و همسر باوفایش نیز در کربلای خونین جبهههای ایران لباس شهادت را بر تن کرد.
این مادر شهید در خاطراتش میگوید: اولین روز مدرسه همه بچهها با لباسهای نو سر صف ایستاده بودند. چند تا دانشآموز بودند که معلوم بود وضعیت مالی خوبی ندارند. یکی از ین دانش آموزان دخترم طوبی بود که کتابهایش را داخل نایلونی گذاشته بود و گالوش پلاستیکی البته پاره شده و از سال گذشته پایش بود که انگشتهای پاهای کوچک بدون جورابش را به همه نشان میداد.
دلم برایش سوخت. یک مرتبه هم رو نزد به من نگفت، که مامان من کفشم پاره است. نوروزعلی هم تو دست و بالش چیزی نبود و من هم رو نداشتم ازاو برای خریدن کفش طوبی درخواست پول بکنم. ولی آن روز هم خجالت کشیدم و هم دلم برای طوبی کباب شد...
بین راه که به منزل برمیگشتم، دلم را به دریا زدم و مسیرم را به سمت محل کار نوروزعلی کج کردم وقتی پیش نوروزعلی رسیدم، نمیدانستم چطوری موضوع را به او بگویم. خلاصه وقتی نوروزعلی علت آمدنم را پرسید، سفره دلم را پیشش باز کردم. شاید گریه هم کرده باشم. نوروزعلی بعد از اینکه حرفهایم را شنید، دست برد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومانی آورد بیرون و رو کرد به من و گفت: «چرا ناراحتی؟ بگیر و برو یک جفت کفش برای دخترمان بخر.» از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. پول را از نوروزعلی گرفتم و به سمت بازار حرکت کردم...
وقتی کفش قرمز را به طوبی دادم. طوبی آن را گرفت تو بغلش، انگار عروسکی را بغل کرده باشد. خیلی تشکر کرد. فردای آن روز کفش را پوشید و رفت به مدرسه. وقتی که برمیگشت، چون هوا باران میبارید، کفشهایش کمی گل شده بود.
وقتی وارد حیاط منزل شد. رفت روی پله نشست. یک پارچه گرفت گرفت و کفشش را پاک کرد. آن را گذاشت داخل جعبهاش. از او پرسیدم. «چرا گذاشتی داخل جعبه؟» رو کرد به من و گفت: «اگر تا عید کفشم را بپوشم، کفش کهنه میشود و بابا عید که شد پول ندارد برای من کفش بخرد.» من به او گفتم: «گالوش تو پاره است!» گفت: «به بابا میگویم وصبه بزند.» فردا صبح با همان گالوشهای پاره به مدرسه رفت.
«محمدرضا» پس از اعدام در جبهه شهید شد
«صفیه جلالی رودسری» مادر شهیدان «محمدرضا، علیرضا و غلامرضا رودسر ابراهیمی» در سال ۱۳۱۰ در شهرستان تنکابن به دنیا آمد و با ورود خود مژده فتح و پیروزی خاصی را به ارمغان آورد.
صفیه با صدق و صفا در خانه پدر و مادری مقید به آداب و سنن الهی پرورش یافت و در سن ۱۳ سالگی با مرحوم عبدالله رودسر ابراهیمی پیمان زناشویی بست. حاصل این ازدواج هشت فرزند است که از میان آنان «محمدرضا، علیرضا و غلامرضا رودسر ابراهیمی» بستر شهادت را برای تکامل خود برگزیدند.
در خاطرات این مادر شهید آمده است: اوایل جنگ، محمدرضا در کردستان به اسارت ضد انقلاب درآمد. یازده ماه در اسارت آنها بود تا اینکه تصمیم گرفتند او را اعدام کنند. در آنجا سرسختی نشان داد. هرچه به او گفتند: «امام» را فحش بدهد، نداد. مسئولین گروه الحادی تصمیم میگیرند او و چند نفر از رزمندگان که تسلیم خواستههای پلید آنها نشدند را اعدام کنند. آنها را از سلول بیرون آوردند. بردند میان کوه و در آنجا آنها ر اعدام کردند. تیر به صورت محمدرضا اصابت کرد. آنها خیال کردند کارش تمام شده است. وقتی ضداتقلابیون میدان اعدام را ترک کردند محمدرضا بهوش آمد. وقتی دید زنده است و از ضد انقلاب خبری نیست، خودش را کشان کشان به جاده رساند.
ماشین سپاه که داشت از آن منطقه رد میشد، وقتی محمدرضا را با آن وضعیت دیدند سوار کردند و به بیمارستان بردند. به ما خبر دادند مجروحی را آوردهاند که قادر به صحبت کردن نیست. ما خود را سریع به بیمارستان سنندج رساندیم. وقتی محمدرضا را دیدیم اول او را نشناختیم، چون گلولهای که به صورتش خورده بود، صورتش را به طور کلی متلاشی کرده بود. وقتی وضعیتش را آنطوری دیدم، زدم زیر گریه. محمدرضا با اشاره به من فهماند که نباید گریه کنم. بعد از اینکه او را به منزل آوردیم مدتی در سپاه خدمت کرد و وقتی حالش بهتر شد دوباره رهسپار جبهه شد و هر چه به او گفتیم حال و وضعیت تو مساعد نیست قبول نکرد و گفت: «جبهه به من نیاز دارد.»
اولین باری که «محمدحسن» غافلگیرم کرد
«خدیجه صالحی» همسر شهید «محمدحسن مرادی» و مادر شهیدان «مصطفی و علی اکبر مرادی» در سال ۱۳۰۶ در منطقه سوادکوه به دنیا آمد. از آنجا که پدرش مرحوم آقای صالحی از روحانیون متدین و پارسا بود، او از همان ابتدا در دامان معارف اسلامی رشد کرد و در دریای علوم قرآنی غوطهور شد و عشق فراوانی به اهل بیت عصمت و طهارت پیدا کرد. در سن ۲۴ سالگی بنا بر سنت الهی با محمدحسن که کارگر زحمتکشی بود ازدواج کرد و ثمره این پیوند فرخنده هشت فرزند بوده است که از میان فرزندانش مصطفی و علی اکبر گلچین باغبان هستی شدند. بعداز شهادت فرزندانش شوهرش در ادامه راه سرخ فرزندانش گام بر میدارد و سرانجام لباس فاخر شهادت زیبنده قامتش میگردد.
این همسر شهید میگوید: وقتی آخرین بار به جبهه رفت، بیخبر رفت. به هیچکس تگفت. تعجب کردم. اولین باری بود که بدون اطلاع من به جایی رفته بود. قبل از اینکه به جبهه برود به من گفته بود که قصد دارد به جبهه برود، ولی من بهش گفتم: «حالا که دو فرزندمان شهید شدند، تو دیگر به جبهه نرو.» به خیالم، حرفم را گوش میکند. وقتی از جبهه نامهاش رسید، تازه فهمیده بودم برای چی بیخبر به جبهه رفته بود. از اینکه آنروز بهش گفته بودم: «تو دیگه جبهه نرو.» ناراحت بودم. تو نامه نوشته بود امام حسین (ع) را در خواب دید و نمیتوانست در منزل بماند. وقتی دید اهل منزل ناراضی هستند. گفت: «پس بیخبر میروم تا خدیجه جلوی مرا نگیرد.» بعد از خوانده شدن نامه، دلواپسیهایم بیشتر و بیشتر شد. بعد از ۳۰ سال زندگی مشترکمان این اولین بار بود که محمدحسن اینطوری من را غافلگیر میکرد...
انتهای پیام/