برشی از کتاب (1)/ حجت‌الاسلام «علی اصغر فضیلت»؛

دستورالعملی آمده بود که هر کس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند

«نزدیکی‌های انقلاب شور و حال دیگری داشتم. 15 سالم بود و هنوز همان چالاکی و فرزی بچگی توی وجودم بود و کمتر که نه بیشتر هم شده بود. آن وقت‌ها شهربانی با مردم درگیر بود. گویا دستورالعملی هم آمده بود که هر کس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند. شاید فکر می‌کردند هر کس کتانی دارد حتماً از آن انقلابی‌های سرسخت است که مثل فرفره از دست مأمورها در می‌رود.»
کد خبر: ۴۴۰۷۴۰
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۹:۴۶ - 03February 2021

دستورالعملی آمده بود که هرکس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از گرگان، حجت الاسلام «علی اصغر فضیلت» در کتاب «از آن سالها، از آن روزها» که به همت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گلستان در سال جاری و به قلم «زهرا اسمعیلی» به رشته تحریر در آمده، یکی از خاطرات ماندگار خود در دوران مبارزات انقلاب را این‌طور بیان می‌کند که در ادامه آن را می‌خوانید.

«نزدیکی‌های انقلاب شور و حال دیگری داشتم. 15 سالم بود و هنوز همان چالاکی و فرزی بچگی توی وجودم بود و کمتر که نه بیشتر هم شده بود. آن وقت‌ها شهربانی با مردم درگیر بود. گویا دستورالعملی هم آمده بود که هرکس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند. شاید فکر می‌کردند هرکس کتانی دارد حتماً از آن انقلابی‌های سرسخت است که مثل فرفره از دست مأمورها در می‌رود.

یک‌روز بی‌خبر از همین قضیه، از جلوی شهربانی گرگان رد می‌شدم. تا آن موقع هنوز نه در تظاهراتی شرکت کرده بودم و نه با گروهی همکاری می‌کردم. توی عالم خودم بودم و داشتم از خیابان رد می‌شدم که درجه‌داری تا چشمش به من و کتانی‌هایم افتاد با لحن خشنی گفت: «بیا اینجا ببینم پسر!»

از لحن صحبت و هیبت نگاهش ترسیدم و ناخواسته قدم‌هایم را تندتر کردم. درجه‌دار، نگهبانی را فرستاد دنبالم. بنا به فرار گذاشتم. من بدو نگهبان بدو! میدان وسط شهرداری نرسیده بودم که صدای شلیک تیر هوایی درجا میخکوبم کرد. نگهبان مچم را گرفت و من را با خودش برد داخل شهربانی. نمی‌دانستم برای چه دستگیرم کردند. نیم ساعتی گوشه سالن ایستاده بودم. کم‌کم پاهایم داشت خشک می‌شد. نشستم کناری که مأموری از آنجا رد شد و لگد محکمی کوبید به پهلویم و گفت: «پاشو وایستا. کی به تو اجازه داد بشینی؟»

یک ساعت یا بیشتر همینطور ایستاده تو حال خودم بودم و این پا و آن پا می‌کردم و به این فکر می‌کردم که به چه جرمی و تا کی باید اینجا بمانم؟ که یکهو نفهمیدم سمت چپ یا راست صورتم از ضربه سیلی محکمی سوخت. یک آن سرگیجه گرفتم و چشمهایم سیاهی رفت. به خودم که  آمدم همان مأموری را دیدم که اولین بار جلوی شهربانی بازخواستم کرد. همان سرگرد سلیمی‌زاده مشهور که خون جوانهای مردم را به شیشه کرده. با سیلی محکمش در همان عالم بچگی گفتم: «مگه مرض داری می‌زنی؟!»

او هم معطل نکرد و بلافاصله سیلی دوم را خواباند توی گوشم و پشت بندش سیلی سوم و چهارم. بعد هم شروع کرد به توهین و فحش. من هم نامردی نکردم و در جواب توهینش ‌گفتم: «خودتی!»

کتک روی کتک بود. در جواب هر توهین و فحشی کلمه «خودتی» از دهانم نمی‌‌افتاد. هر چه بیشتر می‌گفتم بیشتر و بدتر کتک می‌خوردم. اینقدر که بالاخره خودش از کتک زدن خسته شد و من را بعد از یک دلِ سیر کتک زدن، از شهربانی پرت کرد بیرون. با سر و صورت خونی رسیدم خانه. مادربزرگم خدا بیامرز، شیرزنی بود برای خودش. همیشه یک چماق بزرگ و محکمی داخل صندوقش داشت، به وقتش از آن استفاده می‌کرد. تا من را با آن حال دید، چماقش را برداشت و پرسید: «کدوم نامرد تو رو به این روز انداخته؟ بیا نشونم بده.»

آن موقع در محله‌مان تعدادی درجه‌دار شهربانی زندگی می‌کردند و مدام سرکوچه نگهبانی می‌دادند و هیچکس هم دل‌خوشی ازشان نداشت. مادربزرگم چماق به‌دست داشت می‌رفت سراغ همین‌ها که به زور جلویش را گرفتیم.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها