چهل‌سالگی سرو/

زندگی‌نامه شهید «محمدرضا رودسر ابراهیمی»

شهید «محمدرضا رودسر ابراهیمی» فرزند «عبدالله» هشتم دی ۱۳۳۵ در تنکابن به دنیا آمد و در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۴۲۷۲۵
تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۱:۱۹ - 13February 2021

زندگی‌نامه شهید «محمدرضا رودسر ابراهیمی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس و در سالروز شهادت شهید «محمدرضا رودسر ابراهیمی» زندگی‌نامه این شهید بزرگوار را از نظر می‌گذرانیم.

زندگی‌نامه شهید:

«محمدرضا رودسر ابراهیمی» فرزند عبدالله، در هشتم دی‌ماه سال ۱۳۳۵ از مادری به نام «صفیه جلالی رودسری» در خانواده‌ای مذهبی و باایمان در شهر تنکابن به دنیا آمد. مادرش او را محمدرضا نامید و از انگیزه خود برای این نامگذاری، چنین می‌گوید: «از بس به امام رضا (ع) ارادت داشتم، تمام توسلاتم به آقا امام هشتم (ع) بود، دوست داشتم همه فرزندانم، نام رضا بگیرند. وقتی محمدرضا به دنیا آمد، در آغوشش گرفتم و محمدرضا صدایش کردم.»

محمدرضا پنج برادر و دو خواهر داشت. پدرش کارگر سادۀ شرکت نفت بود؛ اما میزان حقوق دریافتی وی، کفاف مخارج خانواده پرجمعیتش را نمی‌داد. به همین علت، خانواده از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نبود، اما از آن‌جایی که فردی متدین و پایبند به شرع و معتقد به آداب اسلامی بود، با تلاش و کوشش شبانه‌روزی سعی در تأمین روزی حلال داشت و با زحمات فراوان امور خود را می‌گذراند.

محمدرضا، کودکی دوست‌داشتنی بود. روز‌های بی‌دغدغه کودکی‌اش در فقر حاصل از حکومت ظالمانه پهلوی سپری شد. به سن هفت‌سالگی که رسید، راهی مدرسه‌ای در شهر تنکابن شد. تحصیلات ابتدایی نظام قدیم را با موفقیت به پایان برد. در ایام تابستان و تعطیلی مدرسه، برای کمک به تأمین بخشی از مخارج خود و خانواده، در یک دوچرخه‌سازی مشغول به کار شد. از همان دوران کودکی و نوجوانی بسیار مهربان بود. پدر و مادرش را زیاد دوست داشت و به آن‌ها بسیار وابسته بود؛ اما علاقه محمدرضا به مادرش مثال‌زدنی است. همواره وظیفه مراقبت از خواهران و برادران کوچکتر از خود را به عهده می‌گرفت.

برای تحصیل در دوران متوسطه، در دبیرستان پهلوی سابق تنکابن ثبت‌نام کرد. هرچه برادر‌ها و خواهر‌ها بزرگتر می‌شدند، تلاش وی برای کسب درآمد بیشتر می‌شد؛ تا جایی که با سختی، مخارج تحصیل خود را تأمین می‌کرد.

بالاخره، مجبور شد بر اثر مشکلات فراوان مالی برخلاف خواسته‌اش، درس خویش را در حالی‌که در سال ششم (۱۳۵۵) متوسطه و رشته طبیعی بود، رها کند و روز‌های نوجوانی و جوانی را با کار‌های طاقت‌فرسا بگذراند.

هر چه روز‌ها می‌گذشت، به‌خاطر ظلمی که در کودکی و نوجوانی در حقش شده بود، کینه و نفرت او نسبت به رژیم پهلوی بیشتر و بیشتر می‌شد؛ چون با وجود هوش و ذکاوت بسیار، مجبور شد برای همیشه با تحصیل خداحافظی کند، آن هم فقط و فقط به‌خاطر فقر مالی خانواده. تا این‌که با افکار حضرت امام (ع) آشنا شد. اعتقاد داشت که باید در مقابل این همه ظلم و ستم‌ها فریاد عدالت و آزادی را سر داد.

محمد‌رضا در سال پایانی حکومت پهلوی در حال گذراندن سربازی بود، ولی زمانی‌که مبارزات علیه رژیم به شکل گسترده در سراسر کشور آغاز شد، در صف تظاهرکنندگان قرار گرفت و همپای دیگر مردم، ندای آزادی و انقلاب سر داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، باقی‌مانده سربازی خود را به پایان رساند و بلافاصله در ۲۰/۴/۱۳۵۸ با عضویت رسمی در واحد عملیات سپاه تنکابن، مشغول به خدمت شد. در بسیاری از عملیات‌های مقابله با منافقین و گروهک‌ها، حضور داشت تا این‌که در همان سال، به همراه هشت نفر از نیرو‌های رسمی سپاه تنکابن، بعد از فراگیری آموزش نظامی در تهران، به کردستان اعزام شد و به مدت ۱۸ ماه به طور متوالی از ۲/۱/۱۳۵۸ تا ۸/۶/۱۳۵۹ به‌عنوان مسئول دسته در پاوه خدمت کرد.

بعد از مدت کوتاهی، به سمت معاونت اطلاعات سپاه پاوه منصوب شد و در یک مأموریت سپاه، در درگیری با گروه‌های دموکرات و کومله در محور نوسود ـ پاوه به همراه نُه نفر دیگر، اسیر شد. به مدت نُه ماه کسی از آن‌ها خبر نداشت و زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفتند؛ افراد کومله آن‌ها را با پای برهنه روی برف راه می‌بردند، در شرایط نامناسبی زندانی کرده و با چشم و دست‌ِ بسته، از آن‌ها پذیرایی می‌کردند!...، اما هیچ کدام از این شکنجه‌ها نتوانست در روحیه محمدرضا آسیبی ایجاد کند. پس از نُه ماه اسارت و تحمل شکنجه، روز اعدام پاسداران فرا رسید. آن‌ها را روی زمین خواباندند و با شلیک گلوله به سرهای‌شان، آن‌ها را به شهادت رساندند.

در این بین، به شکل معجزه‌آسایی، تیر خلاص به صورت محمدرضا اصابت کرد و پس از بی‌هوشی طولانی به هوش آمد و خود را کشان‌کشان به منطقه‌ای رساند که ماشین گشت سپاه در راه بود؛ او را به بیمارستان سنندج رساندند، ولی دوباره بیهوش شد و به کما رفت. بعد از یک ماه بار دیگر به هوش آمد؛ ولی تا چند ماه بعد، همچنان در سنندج و بعد از آن، در بیمارستان شهید رجایی تنکابن بستری بود. به‌رغم مجروحیت، در ۹/۶/۱۳۵۹ فرماندهی پایگاه سلمان‌شهر را به عهده گرفت. در همین زمان، با دختری مؤمن و پاکدامن به نام فاطمه محمدی ازدواج کرد.

مادرش می‌گوید: «هر وقت از او می‌پرسیدم: «دوست داری با چه جور دختری ازدواج کنی؟» پاسخ می‌داد: «بانجابت، بااخلاق و پایبند به دین مقدس اسلام باشد»؛ تا این‌که دختر همسایه که دختر بانجابتی بود، به دلم نشست و تصمیم گرفتم برای محمدرضا عروسش کنم. مرتب به او یادآوری می‌کردم که ازدواجت را به تأخیر نینداز تا بالاخره یک روز به او گفتم: «محمدرضا، می‌خواهم راجع به زن آینده‌ات صحبت کنم، دختری دیدم که خیلی نجیب، پاکدامن و باحجاب است، اگر رضایت بدهی می‌خواهم بروم و برایت خواستگاریش کنم.» چیزی نگفت. گفتم: «محمدجان! دختر همسایه...» باز صدایش در نیامد، آخر محمدرضای من، خیلی به من احترام می‌گذاشت. احساس کردم خیلی خجالت کشیده، برای همین دیگر ادامه ندادم. فردای آن روز از محل کارش بِهم زنگ زد و گفت: «مامان، موضوعی که دیشب درباره‌اش صحبت کردید، هر طور شما تصمیم بگیرید من هم روی حرف شما حرفی ندارم.» ... همان روز رفتم، با خانواده عروس صحبت کردم و جواب بله را برای پسرم گرفتم.»

همسرش از خصوصیات اخلاقی‌اش می‌گوید: «ازدواج ما بسیار ساده بود. محمدرضا با تجملات مخالف بود. ما در یک اتاق، در خانۀ پدری‌شان زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. بسیار عاطفی بود و رفتار صمیمانه‌ای داشت؛ همیشه به دنبال حق و حقیقت بود، نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. در طی این چند سال زندگی مشترک، مرتب از شهادت صحبت می‌کرد. عاشق شهادت بود. نسبت به اصول اعتقادی خود بسیار پایبند بود و خودش را سرباز اسلام می‌دانست. از خصوصیات بارز اخلاقی‌اش نیت خالصانه در کارهایش بود. بی‌تفاوتی و بی‌توجهی او نسبت به دنیا بارز و آشکار بود. به اطرافیان بسیار بااحترام و ادب رفتار می‌کرد. هر وقت به خانه وارد می‌شد، اول به دیدن مادرش می‌رفت. بسیار به حاجیه‌خانم احترام می‌گذاشت.»

شهید رودسر ابراهیمی در ۳/۳/۱۳۶۰ بار دیگر جهت انجام مأموریت سه ماهه به پاوه اعزام شد و مسئولیت اطلاعات شهری را بر عهده گرفت. مدت کوتاهی بعد از بازگشت، برای بار سوم در ۱۰/۸/۱۳۶۰ به جبهه غرب رفت و این بار با مسئولیت فرماندهی گروهان در واحد عملیات پایگاه نوسود ـ باختران، مشغول به خدمت شد. این مأموریت یک سال طول کشید و بعد از بازگشت، تا سه سال در همان مسئولیت فرماندهی پایگاه سلمان‌شهر، مشغول انجام وظایف محوله بود و مدت کوتاهی نیز از ۲۴/۱۱/۱۳۶۲ تا ۳۱/۲/۱۳۶۳، فرماندهی طرح «لبیک یا خمینی» را در سپاه منطقه سه برعهده داشت. علاوه بر محمدرضا، دو برادر دیگرش علیرضا و غلامعلی نیز هم‌زمان در جبهه حضور داشتند. در عملیات بیت‌المقدس، برادر کوچکترش غلامعلی به شهادت رسید. از این پس، احساس مسئولیت و تکلیف برای محمدرضا سنگین‌تر شده بود؛ احساس می‌کرد باید هم جای برادر شهیدش بجنگد و هم جای خودش. می‌گفت: «شهادت شربتی است که هر کس توان ندارد آن را بنوشد؛ مگر این‌که از تمام قید و بند‌های ظاهری (مال و جان) گذشته و آن‌ها را در راه حق علیه باطل فدا کند.»

هر وقت که جنگ و جهاد فرصت کوتاهی به دست می‌داد، برای دیدن مادر، همسر و فرزندانش به رامسر می‌آمد؛ اما مرخصی‌هایش کوتاه بود. همسرش می‌گوید:‌ «طی دیدارها، در خانه بند نمی‌شد و به شدت حال و هوای جبهه داشت. مدام برای بازگشت به جبهه و [دیدار] دوستان بی‌قراری می‌کرد و اصرار داشت که هر چه سریع‌تر به جبهه بازگردد. می‌گفت: «تاکنون من مرده بودم و در این لحظه‌های آغاز جهاد و شهادت است که احساس می‌کنم زنده‌ام و زندگی غرورآفرینی را در پیش روی دارم.»

سرانجام اعزام آخر فرا رسید؛ این بار در ۱۵/۸/۱۳۶۴ به جبهه اعزام شد و به‌رغم حضوری کوتاه در لشکر ویژه ۲۵ کربلا، به‌عنوان جانشین گردان امام حسین (ع) در عملیات والفجر‌۸ شرکت کرد. هم‌رزمش ناصر محمدی می‌گوید: «شهید [ابراهیمی]از فرماندهان بافکر و فعال و لایق لشکر ۲۵ کربلا بود.»

محمدرضا بوی شهادت را استشمام کرده بود. همان‌گونه که در جای‌جای وصیت‌نامه‌اش آن را یادآور شده بود: «سوگند به شهادت که آرزوی من است، هر چه بیشتر به مأموریت می‌آیم، بیشتر به شهادت عشق می‌ورزم. آن‌گاه که شهادت همسنگرانم را می‌بینم، غبطه می‌خورم و می‌گویم آن فرد لیاقت داشت، ولی من ندارم... با یک دنیا دلبستگی در سنگر نشسته‌ام و هر لحظه بهشت زیبا را در مقابل چشم‌هایم می‌بینم. نزدیک است از خوشحالی پرواز کنم...

بدانید که زندگی از نظر اسلام مبارزه در راه اسلام است و انسانیت، موقعی کامل می‌شود که انسان با هوای خود با میل‌های بیرون و با ظلم‌ها مبارزه کند تا شهید شود و از مرگ هیچ هراسی نداشته باشد؛ آن هم در راه خدا مردن، که زندگی جاوید است. شهادت، مرگی سعادت‌آمیز و آغاز دیدن زندگی پر بار جدید است و من این مرگ را از عسل بر وجودم گواراتر می‌دانم، چون اطاعت از امام است. شهادت شربتی است که هر کس توان نوشیدن آن را ندارد.»

بعد از گذشت چند روز از شروع عملیات، محمدرضا در ۲۵/۱۱/۱۳۶۴ در شهر فاو با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید. هم‌زمان در دل مادرش غوغایی بر پا شده بود؛ گویی باز خبری در راه بود: «... از خواب بیدار شدم، دلهره عجیبی گرفتم. با خودم گفتم: «خدایا، دوباره امتحانی در پیش است؟» خبر داشتم در عملیات والفجر ۸، خیلی کشته دادیم، شهید هم خیلی آورده بودند. مدام به خانواده‌های شهدا سرکشی هم داشتم. در دلم همش غوغا بود و خیلی برای محمدرضا و علی‌رضا دلتنگ شده بودم. دوست داشتم زودتر ببینم‌شان. مدتی بود که از محمدرضا خبر نداشتم. چند روز بعد، برادرش علیرضا که مجروح شده بود، به رامسر برگشت. گفتم: «علیرضاجان، محمدرضای من کجاست؟» گفت: «مامان، بعد از عملیات دیگر او را ندیدم. من هم مجروح شدم، مرا برگرداندند به عقبه خط».

حالا نگو که علیرضا، چند روز در خط دنبال داداشش گشت، اما خبری نشد و به ناچار به رامسر برگشت. دوباره علیرضای من تمام بیمارستان‌ها و سردخانه‌ها را گشت تا خبری از محمدرضایم بشنود، ولی نشد که نشد. بالاخره برای او مراسم سوم، هفتم و چهلم [گرفتیم]. با این حال علیرضا مدام خبر می‌گرفت تا این‌که [پیکر]یک عده از شهدای ما در باتلاق نمکزار [فاو پیدا شدند]... علیرضا که برای شناسایی رفت، دید یکی از آن شهدا داداشش است. محمدرضای من بعد از ۱۰۰ روز از شهادتش تشییع شد...»

جسد مطهر محمدرضا بعد از تشییع، در گلزار شهدای تنکابن به خاک سپرده شد. در لحظه شهادت، دو فرزندش به نام‌های نرجس و میثم به ترتیب چهارساله و یک ساله بودند. یک سال بعد، برادرش علیرضا نیز در عملیات کربلای‌۵ به درجه شهادت رسید تا خانواده رودسر ابراهیمی جزء ۲۱ خانواده مازندرانی باشند که سه گُل خوشبو را تقدیم اسلام و انقلاب کردند. «برگرفته از کتاب فاتحان فاو»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها