شوخی‎های رزمندگان در جبهه

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود.
کد خبر: ۴۴۲۸۸
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۳ - 08April 2015

شوخی‎های رزمندگان در جبهه

به گزارش دفاع پرس، شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمیگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان میشود.

* پیاده کردن اسلام

اکبر محمدزاده رزمنده دفاع مقدس، خاطرهای را چنین نقل میکند: در پادگان آموزشی بسیج نور مسئول گروهمان سید علیرضا نام داشت، رو به من گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشای آن چیزهایی که شما همیشه با آب و تاب از جبهه برایمان تعریف میکنید.»

خندید و بعد با هم راه افتادیم طرف شالیکوبی پدرش - حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش - سید علیرضا که دست به جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یکوقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده.

* نخستین تظاهرات نوشهر

غلاممحسن سنگاری رزمندهای دیگر خاطرهای را چنین بیان میکند: سال 57 خفقان در نوشهر موج میزد، جلوی هر فعالیت ضد رژیم با حضور مأمورها و عوامل شاه گرفته میشد، هر چیز مشکوکی را که میدیدند سریع میآمدند ببینند قضیه از چه قرار است، آن موقعها محمدباقر سنگاری در رشته تربیتبدنی دانشگاه تهران درس میخواند و از اوضاع انقلابی تهران بیشتر از بقیه افراد محل باخبر بود، سوغات آمدنش هم از تهران به نوشهر، اعلامیههای امام خمینی (ره) بود، فضای امنیتی شهر را که دید، نقشهای به ذهنش نشست، یک دعوای صوری با یکی از رفقایش راه انداخت و کلی مردم را دور و بر خودش جمع کرد تا بیایند و آنها را از هم جدا کنند.

هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد، مأمورها هم که دیدند دعوا سر مساله غیرسیاسی است، اهمیتی ندادند، در همین لحظه، محمدباقر روی دوش یکی از دوستانش رفت و با صدای بلند، شعار «مرگ بر شاه» را سر داد، مردم هم که متوجه قضیه شدند با دیدن جمعیت دلشان قرص شد و یک صدا فریاد زدند: «مرگ بر شاه.»

مأمورها تازه فهمیدند چه کلاه گشادی سرشان رفت، تظاهرات آن روز نخستین تظاهرات نوشهر بود.

* صدای گوسفند درآوردیم

حسین علیزاده رزمنده دفاع مقدس درباره دوران اسارتش خاطرهای را چنین نقل میکند: در مدت 9 ماه اسارت در دست کومولهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم، محمدرضا ابراهیمی و بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند، به جای غذا علف میدادند، شبها هم که در طویله میخوابیدیم.

حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند، روحیه قوی محمدرضا باعث میشد، بچهها جلوی کومولهها کم نیاورند.

یادم است هر چند وقت یکبار، مکان استقرارمان را عوض میکردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی، یک روز با پیشنهاد محمدرضا، بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟»

محمدرضا گفت: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.» بعد بچهها زدند زیرخنده، روحیه بچهها با این حرف تقویت شد.

* غسل مگس تو لیوان چای

رضا دادپور، رزمنده گردان بهداری لشکر 25 کربلا بیان میکند: بذلهگویی و شوخیهای علیرضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری که آن شوخیها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشود، یک روز ما در فاو نشسته بودیم، در همان اورژانس خط اول، با علیرضا چای میخوردیم، یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علیرضا نشست، همین طور خیره به مگس بودیم، مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یکدفعه مثل این که سُر خورده باشد، افتاد توی لیوان علیرضا، علیرضا هم برگشت و گفت: «ببین نگاه کن! میرود روی جنازه عراقیها مینشیند و غسلش را میآید توی لیوان چای ما میکند.»

* گربههای عرب

وی در خاطرهای دیگر میگوید: در فاو گربه زیاد بود، یک روز یکی از این گربهها به پایین خاکریز آمده بود، ما به خاطر این که گربه ترکش نخورد و بلایی سرش نیاید، میگفتیم: «پیشته، پیشته»

در همین لحظه، علیرضا کوهستانی هم آمد، تا دید دارم گربه را پیشت میکنم، و گربه هم به حرف من توجهی نمیکند، گفت: «رضا جان! مثل این که فراموش کردی توی عراق هستیم و این گربه هم عراقی هست، ببین تکان نمیخورد، حرفت را نمیفهمد، تو باید عربی باهاش حرف بزنی، باید بگویی: «الپیشت ـ الپیشت!»

* تنماهی شیمیایی

عباس خمیری رزمنده هشت سال دفاع مقدس چنین نقل میکند: سال 66 همراه با تیپ مالکاشتر در پیرانشهر مستقر بودیم، فرماندهی تیپ را هم آن وقتها ناصر فارابی بهعهده داشت، من هم در گردان حمزه (ع) بودم، رضا تسنیمی از بچههای گرگان، فرمانده گردان بود و من هم جانشینش، منطقه پوشیده بود از خاکریزهای بلند، محل استقرار ما هم وسط این خاکریزها بود.

پیک گردان طبق روال هر شب رفت تا سهمیه غذای آن شب را بگیرد و برگردد، همه ما منتظر بودیم، پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا در بیاوریم، سفره را پهن کرده بودیم تا این که سر و کله پیک پیدا شد، به تعداد بچهها با خودش کنسرو ماهی آورده بود، در کنسرو که باز شد، صدای «فش» مانندی از آن زد بیرون و بعد هم بوی تعفن، چادر پر شده بود از بوی گند کنسرو، معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا فاسد شده است.

یکی از بچهها با عجله آن را گرفت و با خودش برد بالای خاکریز و از آنجا هم با همه زور بازویش آن را پرت کرد، با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون، اما بوی بدش دست از سر ما برنمیداشت، هر کاری از دستمان بر آمد انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم.

مثلاً هر چی کاغذ باطله بود، از این گوشه و آن گوشه چادر درآوردیم و آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد، مجبور شدیم از چادر بزنیم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا وقتی آب از آسیاب افتاد، برگردیم به چادر و فکری به حال شام شبمان بکنیم، هنوز خوب ننشسته بودیم که یکهو یکی از نگهبانها، سراسیمه از آن طرف خاکریز آمد به طرف ما و داد و هوار زد: «بچهها! بچهها! یالّا ماسکهایتان را بردارید، عراقیها منطقه را شیمیایی زدند.»

با تعجب گفتیم: «معلوم هست چی میگی؟ شیمیایی چیه؟ ما که اینجا اصلاً بویی حس نمیکنیم.»

گفت: باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی میدادم، بیرون آمد، رد صدا را گرفتم، نزدیکش که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده میآید.»

گفتیم: «خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟»

گفت: «مگر توی آموزش ش.م.ر به ما یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ یالا وقت تلف نکنید! الان همهمان شیمیایی میشویم، از من گفتن، بعد نگویید، نگفتم.»

ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده، نگهبان که هاج واج داشت نگاهمان میکرد، گفت: «چیزی شده، خب به من هم بگویید.»

ماجرای کنسرو را که برایش تعریف کردیم، از تعجب ماتش برد و بعد هم زد زیر خنده.»


منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها