به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از رشت، این دیدار معنوی که با مادر بسیجی شهید مهرداد رمضان پور انجام شد، وی با بیان خاطراتی از دوران کودکی و جوانی تنها فرزند زندگی خود اشاره کرد و گفت: مهرداد متولد سال 1341در شهرستان رشت است که در یک سالگی سایه پدر از سر زندگی اش کوتاه گردید و من با وجود سختی ها که خانمی بیست ساله بودم علاوه برکارهای منزل و نگهداری از تنها فرزندم در بیرون از خانه با گرفتن روز مزد کار می کردم تا فرزندم را با آبرومندی بزرگ کنم و محتاج به دیگران نباشم.
حاجیه خانم صغری طالب پور در ادامه خاطرات خود گفت: نگهداری از فرزند و اداره کردن محیط خانه و تهیه مایحتاج زندگی به گونه ایی شد که مادرم از من خواست تا من و پسرکوچکم با او زندگی کنیم و از آن زمان بود که مهرداد با مادرم زندگی خود را آغاز نمود. درآمد ناچیز هیچ گاه باعث نشد که من از درس و مدرسه فرزندم غفلت کنم و من هم که تا کلاس ششم ابتدایی سواد داشتم حواسم به درس و مدرسه پسرم بود تا او درس بخواند که به خاطر شروع جنگ تحمیلی تا کلاس سوم دبیرستان در رشته فنی درس خواند.
مادر در ادامه خاطرات از حضور عاشقانه و بی باکانه مهرداد در درگیری با منافقین و حفظ و حراست از مسجد خمیران زاهدان رشت گفت: پسرم بسیار فعال بود، حتی شبها که من و مادرم در خانه تنها بودیم، پسرم برای کمک به مردم، نگهبانی از مسجد به خانه نمی آمد و وقتی به او می گفتم: پسرم ما تنها هستیم. می گفت: مادر شما خدا را دارید من باید به کمک مردم بی بضاعت بروم و در کنار دوستانم یاری گر انقلاب باشم.
مادر از او به عنوان مهربان ترین و بامحبت ترین فرد در زندگیش نام برد و گفت: مهرداد با وجود خستگی و سختی در فعالیت هایش هر گاه به خانه می آمد مرا در آغوش می کشید و می بوسید و دو عدد شکلات نذری از جیبش بیرون می آورد و می گفت: مادرم بهترین مادر دنیا است. هر گاه من از سرکار به خانه بر می گشتم به استقبالم می آمد و به مادر بزرگش می گفت: مادرم آمد، عزیزم آمد. عشق و علاقه من به تنها امید زندگی ام آن قدر زیاد بود که لحظه ایی از او جدا نمی شدم. او دایم به کارهای خیر و خداپسندانه علاقه داشت. هر وقت اعلام می کردند که نیاز به خون است بدون لحظه ایی درنگ در صف اول خون دادن بود. با جهاد سازندگی به روستاها می رفت و در ساخت خانه، مسجد و کارهای کشاورزی کمک می کرد.اهل نماز اول وقت، نماز شب، شرکت در نماز جمعه، دعای کمیل و توزیع نفت و چادر مشکی، روغن و شکر در بین مردم بود. شبها حتی اگر در مسجد نفت نداشتند می آمد از خانه همان یک مقدار نفت خانه را می برد و می گفت: بچه ها در مسجد نگهبانی می دهند سردشان می شود.
مادر می گوید: با آنکه مهرداد تنها فرزند زندگی من بود هیچ گاه از من توقع خاصی در زندگی نداشت و همان مقدار پولی را که ماهها پس انداز می کرد برای خودش خرید می کرد و بسیار منظم و با اخلاق بود.
وی در ادامه خاطرات شیرین از حضور فرزندش برای شرکت در جبهه یاد کرد و گفت: من از مهرداد خواستم تا به جبهه نرود چرا که ما دو زن بودیم و سرپرستی نداشتیم، اما او با همه احترامی که به من و مادربزرگش می گذاشت گفت: مادرجان، اسلام به ما نیاز دارد. امام خمینی امیدش به ما جوانان است. به وجود من در جبهه نیاز است. من نمی توانم بمانم ، انشاالله بروم و برگردم دیگر اجازه نمی دهم شما سختی بکشید و سرکار بروید و من ازدواج می کنم و از شما نگهداری می کنم. اجازه دهید که من بروم.
مادر از آخرین بدرقه او یاد می کند و می گوید تا جاده تهران و تا جلو اتوبوس ها به بدرقه اش رفتم، طاقت دوری او را نداشتم اما او برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت و دیگر برنگشت و در عملیات والفجر 9 در سال 64 در سلیمانیه عراق به مقام والای شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از دو ماه به زادگاهش برگشت و در گلزار شهدای رشت آرام گرفت.
مادر در پایان خاطرات خود از همه جوانان خواست که ادامه دهنده راه و سخنان مهرداد شهیدش و همه شهدای انقلاب اسلامی باشند.
مادر می گوید: از درگاه خداوند صبر و مقاومت و الگو گرفتن از زندگانی حضرت زینب سلام الله علیها را همیشه در زندگی خود خواستارم و حال با نبود پدر و مادر و فرزند به زندگی دنیایی خود ادامه می دهم و شاکر خداوند متعال هستم.
انتهای پیام/