به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «ردیف سوم کنار پنجره» عنوان داستانی کوتاه به قلم مولود فاضل علیزاد است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده معرفی شده است که در ادامه میخوانید.
به آبا گفتم کسی دنبالم به استقبال نیاید و به کسی نگوکه میآیم. این طور بهتر است. بعد ده سال از خودم، از تهران وتنهایی خسته شدم. دلم خواست برگردم. هنوز از آن چشمها میترسیدم، اما دلتنگ خانه شدم. گفتم هر چه بادا باد. میخواستم خودم کلید در قفل بیاندازم و پا به خانه بگذارم. خانه خودمان. میدانند یا که ازآن چشمها فرارمی کنم؟ چشمهایی که انگار تنها عضو زندهی تن و صورت کسی باشد.
دلم برای شبهای فروردین تبریز یک ذرّه شده بود. میخواستم کمی بگردم و بعد بروم خانه. کاش دوچرخه ام را داشتم و میتوانستم بی هوا به کوچه پس کوچههای امیر خیز سر بکشم. بی اینکه بایستم، کاهی از آن دیوارهای قطور و کج کلنگی بکنم و بگذارم لای دفترم. ردّ قوطی کنسرو توی جوی آب را بگیرم. این بو... بوی باد که از «آجی چای» بلند میشود کودکی هایم را برایم زنده میکند و من را جایی در گذشته رها میکند. همان وقتها که دستم را مشت میکردم و توی دیوار طاقچه میکوبیدم. فرّخ هم دو تا ضربه میزد و میفهمیدم میآید.
آنقدر رکاب میزدیم تا به جایی برسیم که دیگر راه خانه را گم کنیم. دوست داشتم همینطور بروم بی آنکه بدانم کجا. راههای بی پایان را دوست داشتم. وقت برگشتن توی تاریکی شب و زیر دالان سر کوچه، همیشه سایه کسی منتظرمان بود. کسی که از تاریکی زیر دالان بیرون بیاید و از ترس، سوت زدن یادمان برود. گوشمان را آنقدر بکشد که زخم شود یا کمربند را روی تن خسته مان شیار کند و همیشه این سوال تکراری «تا حالا کجا بودید؟». زوق زوق کمربند آقا جان را هنوز هم حس میکنم.
فرّخ دهن لق بود. فرقی نمیکرد آقا جان باشد یا کریم آقا. وضع من بدتر از فرّخ بود که اگر آقاجان هم نبود، چهار تا برادر بزرگتر بود که کبودم کنند یا حداقل برایم چشم غرّه بروند. اول فرّخ کتک میخورد البته کمتر. با او زودتر به جواب میرسیدند. تا میگفت آجی چای، فرودگاه، جاده سنتو رهایش میکردند و میافتادند به جان من. بار آخر که گفت «پلیس راه» توی دلم گفتم «اسگیح» الان است که پدرمان را در بیاورند یا با گوشهامان از دیوار آویزان کنند. دستش را حایل کرد تا کمربند به صورتش نخورد. صدای گریه و فریاد هاش که «نزن» و صدای قلب خودم که توی دهانم میزد را هنوز هم میشنوم. هیچ وقت گریه نمیکردم. التماس هم نمیکردم. با سماجتم لجشان میگرفت و بیشتر میزدند. آقا جان زد. بدجور هم زد. کریم آقا دوچرخهها را بلند کرد و محکم کوبید به زمین. همان سال دوچرخهها مان را فروختند. خوبی اش به این بود که همه با هم دنبالمان میگشتند. مطمئن بودند هر جا برویم، با هم میرویم و با هم بر میگردیم.
آن شب خاله اقدس اگر نمیرسید، نمیدانم چه میشد. داد و بیداد کرد و ما را از دست آقا جان و کریم آقا گرفت. پیراهن فرّخ را بالازد. ردّ کمربند روی پشت فرّخ انگار که پارچه راه دار قرمز بود. دست به پاهاش کوبید و گفت «ننه ن اولسون بالا». چادر را روی صورتش کشید. اشک میریخت و بلند و گفت «قولوز قوروسون».
گاهی وقتها به فرّخ حسودی میکردم. بعد شش دختر، تک پسر بود. خاله اقدس همه جوره نازش را میکشید و هواش را داشت. هیچ کس از ترس اوجرات نداشت به فرّخ نزدیک شود که پشت بندش دعوایی اساسی راه میافتاد. اما از طرفی هیچ کس همبازی فرّخ نمیشد جز من که همسایه دیوار به دیوار هم و خانه یکی بودیم. بیشتر فرّخ دنبال من راه میافتاد. اما توی هیچ کدام از دعواهایی که توی محلّه یا مدرسه داشتیم، پشتم نبود. دست به جیب میایستاد و تماشا میکرد و فقط سوت میزد.
زمان خیلی زود گذشت. خاله اقدس مدرک دیپلم فرّخ را قاب گرفت و به دیوار زد. با هم رفتیم سلمانی وداشتند بدرقه مان میکردند. خاله اقدس اشک میریخت. اما آبا فقط آیت الکرسی خواند و فوت کرد توی صورتم. فرخ کل راه کنار دستم بود و حرف نزد. چند باری دیده بودمشان و میدانستم فکرش پیش آیدا مانده بود.
هیچ وقت گوش به حرفم نمیداد و فکر میکرد خیلی میداند. چلّهی تابستان بود و هوا خیلی گرم. سر پست گفتم حواسش باشد تا من نمازم را بخوانم و زود برگردم. چفیه اش را خیس کرد و انداخت روی سر وگردنش. لم داد به کیسههای شنی و پاهاش را دراز کرد. وضو میگرفتم. دیدم چفیه را برداشته و موها را به چپ و راست میخواباند و فرق باز میکند. صدا زدم: «هوووی ... خوش تیپ! بوردا دئییرها».
خندید. کلوخی پیدا کرد و پرت کرد طرفم. سکّهی دو تومانی دستش بود و با خودش شیر یا خط بازی میکرد.. گردن نگرفت، اما عراقیها با برق همان سکّه ردّمان را زدند و مثل مور و ملخ ریختند سرمان. اگر نمیجنبیدیم وبچهها به موقع نمیرسیدند، شاید تنها فرصت این را داشتیم تا دستهامان را ببریم بالا سرمان. آن لحظه دلم میخواست دست هام بند نباشد و عراقیها نبودند و تا میخورد میزدمش. همیشه چوب بی فکریها و کلّه خری هاش را خورده بودم. این بار بدتر.
عید فطر آن سال عملیات رمضان، دشمن همه بچهها را درو کرد. تانگ هاشان داشت، نزدیک میشد. آرپیچی به دوشم بود و فرّخ کمک من. تانگها داشتند از سه طرف نزدیک میشدند. گیر افتاده بودیم. همانطور که حواسم به دور و بر بود، زیر پایمان چالهای کندم. آرپیجی و مدارکمان را خاک کردم. خودش را گم کرده بود و علّت هر کاری را میپرسید. توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم اگر اسیرمان کردند همدیگر را نمیشناسیم. میلرزید. چشمهاش دو دو میزد. دراز کشید. کلاهم را روی چوبی گذاشتم و تیری پرت نشد. انگار در تیر رسشان نبودیم. چند بار همین کار را تکرار کردم و قدم به قدم از آن جا دور شدیم. داشتیم به نخلستان نزدیک میشدیم که صدای سرفه و کلام عربی به گوشمان رسید. از پشت سر حمله شد و دستگیرمان کردند.
همان روز اول، بعد حوض خون و تونل مرگ، حساب کار دست ما و عراقیها آمد. فرّخ خودش را خیس کرده بود. چند روز بعد ریختند آسایشگاه و من را جدا کردند. توی گونی انداختند و از پلهها پرتم کردند. حس کردم تمام استخوان هام خردشد. درد امانم را بریده بود. جا به جای گونی ردّ خون بود. از بویش فهمیدم. چیزی نمیدیدم جز نوری که از درزهای گونی زخیم راه به داخل آن پیدا کرده بود و انگار چشمهایی بودند که من را میپاییدند. هر چه کردند، چیزی نگفتم. توی همان گونی میدانستم از دهن لقی فرّخ خورده ام.
باز هم دهن باز نکردم. زدند. بد جور زدند. حتما فرخ با اولین سیلی یا لگد حرف زده بود. بشکه پر از خرده شیشه را نشانم دادند و گفتند این بار توی آن بشکه حسابم را میرسند. نترسیدم. چشمها من را میپاییدند. چشم هام را بستم و وقتی بازشان کردم، بچهها گفتند یک روزتمام بیهوش بوده ام. زخمها خوب نمیشدند وقتی بازجویی پشت بازجویی بود و من همان حرفهای قبلی را تکرار میکردم. کاری به کار فرّخ نداشتند. هر بار که فرخ را میبردند بعدش مشت و مال حسابی در کار بود. میریختند توی آسایشگاه و بچهها را لت و پار میکردند. میدانستم که حرف کشیدن از فرخ کار سختی نیست. باید مواظب برنامههای بچهها بودم تا فرخ بویی از آنها نبرد. میدانستم اگربفهمد سیر تا پیاز همه چیز را کف دست بعثیها میگذارد. دست خودش نبود. کم تحمل بود. اما هم بند هامان نمیدانستند، فرخ پسر خاله اقدس است.
خاله اقدس اگر این جا بود، حال و روز فرخ این بود؟ از طرفی نگران فرخ بودم حتی زیر دوش یا دستشویی حواسم بود تا تنها نباشد. میترسیدم. از خاله میترسیدم. حتما باز منتظر بود. دنبالمان میگشت. مطمئن بود هر جا برویم با هم میرویم و با هم بر میگردیم. همه چیز سخت و غیر قابل تحمل بود. اما تا آن روز که نوبت من شد، کنار ظرف مخصوص شاش گوشه آسایشگاه بخوابم. توی تاریکی شب نمیدانم کارچه کسی بود. خواب آلود و تلو تلو خوران، وقتی کارش تمام شد پاش به ظرف خورد و ظرف برگشت. تا صبح عق زدم. بوی پسماندهای گوشه و کنار آجی چای یادم آمد. زیر پل، جایی که آقا جان و کریم آغا قداغن کرده بودند. میترسیدند آب ما را با خودش ببرد.
از آن روز هر بار که عراقیها شکنجه ام میکردند و کتک میخوردم، توی خیال خودم دوچرخه ام را بر میداشتم و تا جایی که میتوانستم از آنجا دور میشدم. دوست نداشتم توی این گریزها فرّخ کنارم باشد که از همان اول راه ترس برش دارد و بگوید بیا برگردیم. یا وقتی برگشتیم جایمان را لو بدهد و یک کتک حسابی منتظرم باشد. رکاب میزدم و میرفتم تا برسم به آجی چای. دوچرخه را تکیه میدادم به پل و بعد سنگ جمع میکردم و دانه دانه پرت میکردم توی آب. سنگهای ریز، صاف و یکدست که چند باری روی آب بپرد و بعد فرو برود.
باورم نمیشد تمام بشود. اما شد. پنج سال، قد پنجاه سال گذشت. انگار خواب میدیدم. حلقهی گل را انداخته بودند روی گردنم. روی شانههای برادرهام بودم. دنبالم راه افتاده بودند و حس میکردم الان است که پیراهنم پاره شود. آنقدر هیجان داشتم که فکر میکردم دیگر قلبم تاب نمیآورد و نزدیک است بترکد. توی سینه ام فشرده میشد. رسیدیم به در خانه. نردبانی گذاشته بودند تا بروم و پشت بام برایشان صحبت کنم. نگاه کردم. جا برای سوزن انداختن نبود. من فقط گریه کردم. دلم برای همه اینها تنگ شده بود. همه این خانهها. همه این مردم. برای تمام همسایهها که با فرّخ درشان را کوبیده و فرار کرده بودیم. چند ساعت بعد که وارد خانه شدم آبا دستهایش را باز کرد. یکریز گریه میکرد. دست هاش را بالا میبرد وخدا را شکر میکرد. حرف هاش را نمیفهمیدم شبیه ناله بود. صداش گنگ بود. چند باری جدا شدم و توی صورتش زل زدم. توی این پنج سال چقدر چین و چروک روی صورت صاف آبا نشسته بود و موهاش دسته دسته سفید شده بود. طوری بغلم کرده بود که انگار قرار است تا قیامت رهایم نکند. پیر شده بود. اما بوی همیشگی را میداد. بو کشیدم. مادرم، آبای خودم را. سر و صورتم را میبوسید. سر روی شانه ام گذاشت و گفت " بالا یامان قوجاتدین منی".
سر آبا روی شانه ام بود که خاله اقدس جلو آمد. از بین جمعیت با آن قد بلند پیدا بود. بالهای چادرش را دور گردن گره زد. راه باز کرد وجلو آمد. به چشمهام زل زد. صورتم را توی دستهاش گرفت. داد زد «رحیم! فرّخ سوز گلدین؟» چند باری تکرار کرد «رحیم! فرّخ سوز گلدین؟». هر بار صداش را بالاتر میبرد. جیغ میکشید. صورتش را چنگ زد: «رحیم! فرّخ سوز گلدین؟».
با لبخند گفتم «خالا ایندی گئله ر. بیزینن بیرایدی». ولم کرد و دوید سر کوچه.
سر تا ته کوچه را چراغانی کرده و ریسه بسته بودند. شربت میدادند و گلاب میپاشیدند. آقا جان نبود تا سر کوچه بایستد، کمربندش را به دست بگیرد. چند باری به دست خودش بکوبد و با تشر بگوید «کجا بودی؟» کاش بود و میزد. میزد و میدید این بار آن قدرگریه میکنم که دلش به رحم بیاید و دیگر نزند. این بار گریه میکردم و دست وپاهاش را میبوسیدم. نمیتوانستم حرف بزنم. اشک بود و گریه. از شادی، از غم و از درد. آقا جان نبود. باورم نمیشد که میتوانم بروم. به هر جا که دلم بخواهد. دیگر در بند نبودم.
خاله اقدس هر روز میآمد و سراغ فرّخ را میگرفت. خودش را میزد. میگفتم میآید. همه چیزرا گفتم. همراه ما توی اتوبوس بعدی بود. توی راه هم دیدمش. ردیف سوم، کنار پنجره. آنقدر آمد و رفت که من هم فکری شدم. چشمهای فرّخ هنوز هم یادم است. از پشت شیشه چرک اتوبوس خیره نگاه میکرد. براش دست تکان دادم انگار من را ندید. هیچ کس را نمیدید. چشم هاش سالها پیش مرده بودند. همان روز اول توی تونل مرگ عراقیها. آن چشمها را جای دیگر هم دیدم. همان چشمها را اگر زنده میکردی چشمهای خاله اقدس بود. چشمهای دریدهی مشکی.
سراغ هر کس که میشناختم رفتم. سراغ کسانی که سوار آن اتوبوس بودند. طفره میرفتند و میگفتند فرّخ را توی اتوبوس ندیده اند. شک نداشتم آنجا بود. وقتی از پلههای اتوبوس بالا میرفت، صدایش زدم. آنقدر هول بود که نشنید. تا نزدیکیهای مرز و خود مرز اتوبوس با ما بود. ردیف سوم کنار پنجره نشسته بود. بعد مرز توی شلوغی اولین شهر مرزی، شور و شوق مرز نشینها و بعد اینکه گرد و خاک بلند شد، گمشان کردم یا حواسم پرت شد. نمیدانم. بعدش نوبت آبا بود «بالا دوغرودان فرّخو گوردون؟». عصبانی شدم. «آبا سن نیه؟».
بعدها فهمیدم چرا فرّخ نیامده. کاش میتوانستم بروم و همه را برای خاله اقدس بگویم. دلیل طفره رفتن بقیه و انکارشان را. چطور میتوانستم بگویم توی خاک خودمان بچهها حسابش را رسیده اند. حساب دهن لقی اش را. نمیتوانستم. با این حرف پیرزن خیالش راحت میشد؟ دیگر چشمش به راه نمیماند و آن وقت از چشم من نمیدید؟ خاطر من آسوده میشد؟ اینها قبل آن بود که از آبا بشنوم خاله اقدس توی این سن بالشت به شکمش بسته. دست روی شکمش میگذارد و میگوید "پسر است پسر". قبل آنکه بفهمم صبح تا شب دم در مینشیند و منتظر است. قبل آنکه آبا بگوید: «بئچارانین باشینا هاوا گلیب». حالا دیگر حرفی نداشتم.
رویای دوچرخه هر شب دورو دورتر میشد. از وقتی آن چشمها روی لحافم راه میرفتند. اوّلش یک جفت بود. مژههای چشم مثل پاهای هزارپا ردیف هم میشدند و به سویم میآمدند. بعدش بیشتر و بیشتر شد. دو جفت، سه جفت، چهار جفت. همه جا چشم بود. چشمهای دریدهی مشکی که روی لحافم ردیف میشدند. مثل عنکبوت از سقف پایین میآمدند و میافتادند روی صورتم. چشمهای فرّخ. چشمهای خاله اقدس. چشم خواهرهای فرّخ. چشمهای آبا. چشمهای برادرهام. چشم مردم محله. چشم مردم شهر. چشمها حرف میزدند. خواب و بیدار بودم. صدای دو ضربه روی دیوار را میشنیدم. اما دیگر خبری از دوچرخه نبود. نمیتوانستم رکاب بزنم و از آن همه چشم دور شوم. باید میرفتم. باید از دالان، از این کوچه، این محله واز خاطرههای تبریز، دور میشدم. انتقالی گرفتم.
تهران، این شهر که رودخانه ندارد. جریان ندارد. با همه دونده گی هاش راکد راکد است. ده سال بس بود. دلم برای تبریز تنگ شده بود. برای آجی چای، آن بو... صدای آب و برای جویهای کنار خیابان. خانههایی که تک و توک کاهگلی مانده اند. برای آن کوچههای مارپیچ. چه زشت است این «مرسی» وقتی گوشهایم میخواهد کسی به پشتم بزند و بگوید «ساغول کیشی». میخواستم برگردم. چه فرقی میکرد کجا باشم وقتی آن چشمها همه جا با من بودند و این اواخر بیشتر. حتی توی آینه هم آنها را میدیدم.
به آبا زنگ زدم وگفتم کسی دنبالم به استقبال نیاید. این طور بهتر است. پا به امیر خیز گذاشتم و از دالان سرکوچه رد شدم. سرم پایین بود و داشتم قدم هام را میشمردم. دست خودم نبود و سوت میزدم. چند قدمی به خانه مانده بود که دیدم کسی منتظر است. دیر وقت بود. سایهی کسی که سر روی زانو داشت. خیلی کند، سر بلند کرد و به سمتم چرخید. دلم ریخت. انگار فقط چشم بود. حتما باز هم از فرّخ میپرسید. نمیدانستم چه جوابی بدهم. برای او که دیگر حالش خوب نبود. پا سست کردم و بعد جلو رفتم. سلام کردم. توی چشمهام زل زد. در خانه مان هم باز شد. آبا بود. جلو آمد. خاله اقدس را دید. عقب رفت. عقب تر. در را بست.
سرم را پایین انداختم. خاله دست به عصایش برد. به هر والزّاریاتی بلند شد. چادر را روی سرش درست کرد. جلو آمد. سرم را گرفت و به سینه چسباند. سر و صورتم را میبوسید. دست هاش میلرزید. دست هاش خیلی میلرزید. با اشک و با ناله صدا را بیرون داد. صورتم خیس خیس بود. دهانش روی گوشم بود که گفت: «فرّخ! گوزله ریوه قوربان اوغلوم».
چشمهای آبا را میدیدم که از شکاف در نگاهمان میکرد.
انتهای پیام/ ۱۲۱