دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «گاهی به چپ گاهی به راست»

«گاهی به چپ گاهی به راست» عنوان داستانی کوتاه به قلم «پروین برهان» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۲۳
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۰ - 25March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «گاهی به چپ گاهی به راست» //// اتونشر5فروردینگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «گاهی به چپ گاهی به راست» عنوان داستانی کوتاه به قلم «پروین برهان» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید؛

همانطور که پاورچین پاورچین آمده بود و کم کم  و قلپ قلپ رفته بود توی دهنم و نفسم را بند اورده بود وحباب‌های ریز و درشتش را بالای سرم به رقص در اورده بود. همانطورهم ارام و آهسته کم کم رفت پایین و موهایم را شانه کرد و از روی پیشانی‌ام رد شد و چشم‌هایم را جاگذاشت و درگوش‌هایم هوره کشید و لب‌هایم را بوسید و از دهنم بیرون امد و ازچانه و گردن و سینه و کمرم پایین ریخت و رفت زیر پاهای لخت سفیدم که روی گل‌ها دراز شده بودند {انگشت‌هایم چروک شده مثل وقت‌هایی که با اقاجان میرفتیم به حمام ته کوچه‌ی بن بست جنی. اما لرزم نگرفته مثل سربینه‌ی همان حمام. خیالم هم ناراحت نیست مثل توی راه حمام تاخانه. چون قرار نبود به خانه که رسیدیم یک پدری ازم در بیاورند که ان سرش ناپیدا باشد} از یک زاویه‌ی دیگر اگر نگاه می‌کردی یک جورهایی مثل عکس روی کارت تبریک‌های عید بود. مثل عکس روی صابون لوکس. وسط یک ساحل گلی که شب وروز سگ ماهی‌های سبیلوی اخمو رویش چلپ وچلوپ می‌کردند مردجوانی را می‌دیدی که بیخیال نشسته و به تنه ی نیم سوزنخلی  تکیه داده و پاهایش را دراز کرده رو به اب و دستهایش دو طرف بدنش بیکار مانده و نگاهش خیره شده به یک جایی در دوردست که معلوم نیست کجاست.

اما اصلا این طوری نبود. ازیک زاویه‌ی دیگر که نگاه می‌کردی ساحل بود و سگ ماهی‌ها و چلپ چلوپشان و تنه نیم سوخته‌ی نخل. همین. هیچ چیز دیگری به چشم نمی‌امد. وگرنه سگ‌های بعثی محال ممکن بود بروند پی کارشان. چه دوپاهایشان وچه چهارپاهایشان. ان شب وقتی  قیامت عزما برپاشد ولو رفتیم و شب ظلمات مثل روز روشن شد. کنار ساحل سگ‌های بعثی به خط شدند تا هرکس سراز اب در اورد اسیرش کنند. ما وسط اب اشهدمان را خواندیم. ولی نمی‌شد سرمان را زیر بیندازیم و همین طور برویم توی چنگشان که. پس باید تا می‌شد مقاومت می‌کردیم. یک ان با حمید و مرتضا و صالح هنوز به طناب رابط وصل بودیم و یک لحظه بعدش  دیگر طنابی درکار  نبود. من تنهای تنها مانده بودم و رگبار بود که اب را هزار پاره می‌کرد و صداهای در هم و بر هم انفجار و موج‌های وحشی اروند و اتش ودود وبو...

چه می‌توانستم  بکنم غیر از اینکه ریه‌هایم را در اخرین لحظه قبل از کشیده شدن به زیر اب  پرازهوا بکنم. آن پایین در ظلمات محض همین طوری که مثل گیسوی پریشانی درباد به این طرف وان طرف می‌رفتم چند باری خوردم به جسم‌های سنگین مخوف ناشناسی. نفهمیدم ادم بودند. کوسه بودند. ولی دران واویلی ظلمانی فرق چندانی با هم نداشتند. اروند وحشی شده بود و موج‌هایی تولید می‌کرد که در تمام طول شناسایی شبانه‌روزی‌مان انجا ندیده بودیم.

لا به لای امواج چلانده می‌شدم. سیلی می‌خوردم. به اینجا وانجا کوفته می‌شدم. ولی هنوز نفس داشتم که موجی در همم پیچید واز میان آب‌ها کند و با خودش  برد بالا ورساندم میان هوای آزاد. تا دهنم را باز کردم که نفس بکشم یا نفس بگیرم  دست قدرتمندی من را از آن بالاپس گرفت کشیدم پایین و برم گرداند به آغوش وحشی آب. ناقافل ازپشت گردنم تا پایین کمرم انگار آتش گرفته باشد داغ شد و یک  ردیف تیرداغ رگبار مسلسل مثل کوک‌های ننه‌جان به لحاف‌های مخملش تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتق از یک جایی آمدند وصاف نشستند روی بدن  من و مرا دوختند به امواج اروند.

ناگهان انگار دنیا از حرکت ایستاد و اختیار دست وپایم را ازدست دادم. شدم مثل یک تکه سنگ وفرو رفتم در آغوش سیاه آب. دیگر نشد شنا کنم. نه فریاد بکشم. نه کمک بخواهم. فقط مثل سنگی که پرتش کرده‌اند توی رودخانه  فرو رفتم توی ظلمات مطلق آب. اما مثل سیبی که باد آنرا به آب روانی انداخته باشد تاخود صبح  همین طور به این طرف و آن طرف افتادم و غلطیدم و چرخیدم. تابلاخره دل آب به رحم آمد و برم داشت و برد نشاند روی ساحل و تکیه‌ام داد به تنه‌ی نیم سوخته‌ی یک نخل. بعد خودش خونها را شست و زخم‌ها را مداوا کرد و کم کم رفت عقب. هیچ چیزی آن اطراف نبود. نه درختی. نه بوته‌ای. نه حیوانی. نه سری. نه صدایی. سکوت محض برقرار بود. همانطور مات و مبهوت وخیس و سفید و چروکیده  و شوره زده نشسته بودم انجا و سربه زیر و ساکت به نخل سوخته تکیه داده بودم وخستگی در می‌کردم.

موهای خیسم چسبیده بودند به پیشانی. بعدنسیم امد و آنها را خشکاند و با عشق شانه کرد. گاهی به چپ وگاهی به راست. یک ردیف سوراخ  به قاعده‌ی دوریالی‌های اول انقلاب هم روی پشتم بود. از بالای کتف راست  تا پایین دنده ی اخر سمت چپم. که مثل دانه‌های تسبیح عقیق اقا جان مرتب ومنظم به من چسبیده بودند. و باد خنکی ازانجا میرفت تو. اما یک ذره خون محض نمونه پیدا نمی‌شد. همه جای بدنم طیب و طاهر شده بود. سفید سفید سفید{سفید سفیدش صد تومن. سرخ وسفید سیصد تومن. حالا که رسید به سبزه. هرچی بگی می ارزه این شعر را ننه جان برایم می‌خاند. وقت‌هایی که ناراحت بودم که چرا مثل یوسف عمه زهرا بور و چشم ابی نیستم} ناگهان  دور وبرم  پرشد ازسگ ماهی‌های سبیلوی اخمویی که انگار از زمین و اسمان در می‌آمدند.

و چلپ چلوپ کنان روی ساحل دنبال غذا می‌گشتند. از روی پاهای من که رد می‌شدند قلقلکم شد ویادم افتاد به ابجی سوسن که از دست زدن به ماهی چندشش می‌شد. افتاب که  در امد و بر سروصورت من تابیدن گرفت کم کم گرمم شد و رنگ سفید بدنم مهو شد و داشت از آن خوشم می‌آمد که رفته رفته داغ شد و داغ شد و داغ شد. تا صلات ظهر که دیگر هیچ ذره خیسی روی ساحل به جا نماند وهمه‌اش بخار شد و رفت هوا. نه بر روی شن ریزه‌ها ونه درمن ذره‌ای نم به جا نمانده بود.

خشک خشک خشک شده بودم و پوست صورت و دست و پایم سوخته بود و از جای خود بلند شده بود مثل کاغذ روغنی. کم کم داغی آفتاب کمتر شد و نسیم برگشت. ابرهای آسمان هم به رنگ پرتقال در آمدند و هوس یک پرپرتقال یا یک قاچ هندوانه یا یک کاسه‌ی پر از فالوده شیرازی را به جان من انداختند {روز اخر دم مسجد فریبا را که کولش کردم دم گوشم گفت: بابا یک بستنی قیفی برام می‌خری. خواستم بگویم وقتی برگشتم. خواستم بگویم حالا دیگر وقت نیست مامان برگشتنه برایت می‌خرد. ولی نگفتم. انگار یک نفر درگوشم گفت که نگویم. گفت که برش دارم وبروم بستنی را بخرم. او را سفت چسبیدم ودوتایی دویدیم آن طرف خیابان وبستنی را خریدیم. بچه‌ها  سوارمینی بوس شده بودند ونوحه  به آخر رسیده بود ولی بچه‌ام خوشحال بود. وقتی برای بار اخر بای بای کرد هنوز بستنی را لیس نزده بود} هوا کمی خنک شده بود که  کم کم اب برگشت.

اول انگشت‌های خشک پوسته پوسته‌ی سرخ رنگم را نوازش کرد بعد از روی پاهایم رد شد و بالا آمد و دست‌هایم را درخودش گرفت. بعد کمرم را دور زد و ردیف سوراخ‌های قد دو ریالی را پر کرد و سینه‌ام را پوشاند و چانه‌ام را قلقلک داد و قل قل رفت توی دهان و بینی و گوشم. بعد چشم‌هایم را مات کرد و پیشانی‌ام را بوسید و موهایم را به هم ریخت و بلاخره از سرم رد شد. تا همین امروز هم اگر ننه‌ام امده بود حتما من را می‌شناختم. ولی فردا صبح که آب برود عقب. من با بدنی بدون پوست که در آب شور یک شب دیگر مانده. بیشتر شبیه سرخ پوست‌ها هستم تا پسر سبزه‌ی او.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار