نگاهی به زندگی شهید «عباس بازماندگان قشمی»

«عباس بازماندگان قشمی» درسال ۱۳۴۸ در روستای گورزانگ متولد شد و در ۴ دی ۱۳۶۵ در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۴۹۱۱۶
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۵ - 27March 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از هرمزگان، «عباس بازماندگان قشمی»  در سال ۱۳۴۸ در یک خانواده مذهبی در روستای گورزانگ دیده به جهان گشود.

در سن شش سالگی وارد دبستان شد و دوران ابتدایی را در دبستان بهار روستای زادگاهش گذراند. سپس در مدرسه راهنمایی آیت الله غفاری به تحصیلاتش ادامه داد. او از همان کودکی علاقه وافری به مسائل دینی بخصوص نماز و روزه داشت از زمانی که خود را شناخت فرایض دینی را انجام می‌داد و تشنه فراگیری و تحصیل علوم دینی بود، همین انگیزه باعث شد که در سال ۱۳۶۲ مدرسه راهنمایی را رها نموده و جهت تحصیل علوم اسلامی همراه با تعدادی از همسالان خود در مدرسه علمیه امام جعفر صادق (ع)میناب ثبت نام نماید.

او پس از چند سال تحصیل در مدرسه علمیه شهرستان میناب، برای ادامه تحصیل عازم شهر مقدس قم شد و در مدرسه علمیه امام جعفر صادق(ع) آن شهر زیر نظر استادان بزرگ و علمای معظم و فراگیری دروس مذهبی پرداخت.

 عباس جوانی پاک، بسیار مودب و با ایمان بود که در طول زندگی نسبتاً کوتاهش هرگز برخورد تندی با برخورد تندی با کسی نکرد. از همان دوران کودکی روح پاک او درد مظلومین و محرومین را حس می کرد و در مسائل اخلاقی و دینی شوق و خلوص داشت.

 عباس برای احیای اسلام ناب محمدی و پاسداری از انقلاب لحظه آرام نمی گرفت.

 در هنگام مراجعت از قم، در سنگر مسجد بود و در پایگاه مقاومت روستا فعالیت می کرد.

 برگزاری دعای کمیل، شرکت در نماز جماعت و نماز جمعه علاقه زیادی داشت.

 وی لحظات زندگی‌اش را با فکر رفتن به جبهه ها و تشویق به جبهه رفتن می‌گذراند.

او علاقه داشت که در جبهه ها حضور داشته باشد، بارها تلاش کرد که به جبهه اعزام شود اما با جثه کوچک و سن کمی که داشت مانع از اعزام او می شدند.

 دوستش می‌گوید: «در بندرعباس، توی صف اعزام نوبتش که شد گفتند سن و سالش کم است. بار دیگر رفت آخر صف و وقتی نوبتش شد روی پنجه پا بلند شد که بزرگتر نشان بدهد؛مسئولین گفتند:

گفتیم پسرجان این قدر پیله نشو فرصت زیاد است جنگ که تمام نمی‌شود اما عباس با سماجت، گفت: شما ضمانت می دهید که جنگ تمام می‌شود. اصلا شاید عمری دیگر باقی نماند. مسئولین همه زدند زیر خنده و پیشانی اش را بوسیدند و او را بازگرداندند.

وقتی آمد محل، به من گفت: این بار هر طور شده می روم.

 چندی بعد متوجه شدم که از طریق سپاه قم موفق شده برود، هر چند با توجه به روحیاتش، می توانست در تبلیغات، بازدهی خوبی داشته باشد؛ اما همواره دوست داشت برود خط و مستقیماً با دشمن پیکار کند.»

سرانجام عباس،برای اولین بار از شهر قم به جبهه های جنوب اعزام شد و به دنبال آن چندین مرحله دیگر در جبهه‌ها حضور یافت و پس از ماندن در جبهه و جنگیدن در راه خدا برای مدتی کوتاه به گورزانگ روستای زادگاهش بازگشت.

 در تاریخ 26/6/65 همراه با کاروان راهیان کربلا از میناب برای آخرین بار راهی جبهه های نبرد شد.

 در عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران، خدمه توپ ۱۰۶ بود.

او چنان عاشق شهادت بود که سر از پا نشناخته به سوی دشمن یورش می برد و این شجاعت و رشادتش باعث شد تا مسئولیت نیروهای ویژه غواصی در گردان ۴۲۲ لشکر ثارالله را بر عهده بگیرد. در کربلای ۴ نیز غواص بود. عملیاتی که آخرین حضور عباس در جبهه را برایش رقم می‌زد.

 وقتی با بچه‌های گروهان وارد جزیره ام الرصاص شد، عراقی ها متوجه شدند و آنها را به رگبار بستند. دهانه آتش دشمن که معلوم می شد عباس داد می زد:«باید خاموش کنیم.» در این حین به ناگاه عباس با رشادت آر پی جی را روی دوش گذاشت و رو به جلو حرکت کرد که با ممانعت کمکی اش روبرو شد در حالی که داد می زد:« مرد مومن بچه‌ها دارن یکی پرپر می شن.»

 اما عباس از همرزمان کمکی اش فاصله گرفت و بقیه بچه ها هم همین طور، و تیربارچی دشمن را نشانه گرفت. ناگهان از توی نیزارها نارنجکی به سمت عباس پرتاب شد و مظلومانه صدا برآورد:

«آخ سینه ام! آخ سینه ام سوخت!»

 همان موقع از سوی فرماندهی دستور عقب نشینی داده شد؛ و کسی نتوانست او را به عقب منتقل کند. آن روز 4/10/65 بود که روز شهادت عباس نامیده شد.

 پس از آن واقعه تا مدت‌ها کسی نمی دانست او شهید شده است یا اسیر. تا اینکه بعد گذشت ۱۱ سال از عروج ملکوتی اش، تکه های پیکر پاک آن طلبه غواص جنگ تحمیلی پیدا و برای خاکسپاری به روستای زادگاهش منتقل شد و آرامگاه ابدی او مسجد افضل روستای گورزانگ شد.

 عباس در بخشی از وصیت نامه اش چنین سفارش کرد:

«... چون می‌دانستم که در جبهه جای خود سازی، ایثار و از خودگذشتگی،جای رسیدن به الله و جای یافتن قرآن و جایی زنده کردن اسلام است؛ آمدم تا خود را بسازم و با آیین اسلام آشنا گردم.

 آمدم، آمدم که تا با آمدن من و دیگر همرزمانم اسلام را از چنگ دشمنان آزاد سازم؛ زیرا اگر تمام مسلمانان به جبهه بیایند و دشمنان اسلام را نابود بسازند دیگر کسی نخواهد آمد که مسلمانی را زیر سلطه خود قرار دهد دیگر آمریکایی وجود نخواهد داشت که بعد به طبس حمله کند و دیگر اسرائیلی نخواهد ماند که فلسطین را اشغال کند و مسلمین را از خانه هایشان بیرون کند، دیگر صدامی وجود نخواهد داشت که زیارت امام سوم، امام حسین بن علی علیه السلام، را منع کند و آمدم تا بدانید قرآن می‌گوید.

 آمدم تا که راه سردار شهید، حسین بن علی علیه السلام را دنبال کنم.

 آری! تا زنده ایم نمی‌گذاریم که کشوری یا دولتی جنایتکار به دولت و فرماندهی ما برسد و ما را زیر سلطه قرار دهد تا اسلام را از بین ببرد.

تا زنده ایم نخواهیم گذاشت خون بی گناهی به ناحق ریخته شود؛ و دیگر نخواهیم گذاشت اسرائیل جرات کند به مسلمانان حمله کند و آنها را از وطنشان بیرون کند.

و هرگز تا زنده ایم نخواهیم گذاشت که آمریکا ناوگان های سنگین را در کشورهای اسلامی بیاورد و آنها را تهدید کند.

 و از همین جا (میدان نبرد) به آمریکا و تمام استعمارگران دنیا اعلام می دارم که ما ایستاده ایم و تا آخرین قطره خون خودمان خواهیم جنگید.

ای مردم! و ای جوانان! مبادا امام را تنها بگذارید که قاسم، حسین را یاری کرد.این برکت الهی را تنها نگذارید به دستوراتش خوب عمل کنید.

ای مردم! و ای جوانان! ای خواهران! و ای مادران! به آنان که می گویند: چرا فرزندتان را اجازه دادید که به جبهه برود و شهید شود. بگویید: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. مپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند...»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار