حکایت فرمانده مازندرانی که در جوار حرم امام رضا (ع) آسمانی شد

«محمد سلیمان‌نژاد» یکم اسفند ۱۳۳۰ در رامسر به دنیا آمد و در عملیات والفجر ۸ بر اثر اصابت خمپاره مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان امداد مشهد در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۵۳۲۲۷
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۷ - 27April 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، در سالروز شهادت «محمد سلیمان‌نژاد» زندگی‌نامه این شهید را از نظر می‌گذرانیم.

«محمد سلیمان‌نژاد» فرزند یحیی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان رامسر به دنیا آمد. او در خانه‌ای پرورش یافت که در آن، به بوی خوش دعا و صوت قرآن عادت کرده بود. پدرش، مردی باایمان و غیرتمند بود. هر چند، از فقر و نداری در عذاب بودند؛ اما با همان اندک درآمد از دوزندگی کفش توانستند چرخ زندگی را بچرخانند.

مادرش، از زمانی‌که چشم به جهان گشود، خود را در خانواده‌ای رعیت و بدون پدر، با چند خواهر و برادر قد و نیم قد دید و از همان کودکی طعم فقر و نداری را خوب می‌دانست. هر چند سن و سالی از او نگذشته بود که همسری یحیی را برگزید؛ اما با همان دست‌های پینه‌زده خانۀ پدری، با بافندگی و کار در زمین‌های کشاورزی، در تأمین مخارج زندگی به شوهرش کمک می‌کرد.

بعد از تولد محمد، زندگی‌شان رونق دیگری یافت. به قول مادر شهید: «این بچه وقتی به دنیا آمد، مثل این‌که خداوند فرشته‌ای به ما داد. بعد از تولدش، این‌قدر خداوند به کار ما رونق داد که خودمان دست‌گیر مردمان ضعیف شدیم.

حکایت فرمانده مازندرانی که در جوار حرم امام رضا (ع) آسمانی شد

مادر، بهترین مشوق محمد در آموختن مسائل اسلامی و دینی بود. وقتی سجاده اش نمازش را پهن می‌کرد، محمد هم کنارش می‌ایستاد، پابه‌پای او کمرش را خم و راست می‌کرد و زیر لب چیز‌هایی می‌گفت. پنج‌ساله بود که پدر، دستش را گرفت و به مکتب‌خانه برد. خیلی زود خواندن قرآن را یاد گرفت. مدت زیادی از حضور محمد در مکتب‌خانه نگذشته بود که قرآن را دوره کرد. بعد از فراگرفتن قرآن، خانه را تبدیل به کلاس قرآن کرد. از هم‌سن و سال‌های خودش گرفته تا سنین بالاتر، همه در کلاس قرآنش شرکت داشتند. پیوند محمد با قرآن ناگسستنی بود.

به هفت‌سالگی که رسید، پدرش او را در دبستان شیر و خورشید رامسر ثبت‌نام کرد. اولین روز مدرسه را مادر به خوبی به یاد دارد:

«خیلی خوشحال بود. سرش را بلند کرد. مرا در آغوش کشید. دست‌هایم را دور گردن او حلقه کردم: سعی کن بچۀ خوبی باشی و به حرف‌های آقامعلم خوب گوش کنی. نگاه روشنش را به من دوخت و گفت: «باشد مادر! این را به شما قول می‌دهم.» قولِ محمد، قول بود؛ هم‌چنان که حرف‌های معلم زمان، رهبر کبیر انقلاب را خوب گوش کرد و لبیک گفت.»

به دبستان که رفت، در کنار درس، به مطالعه کتاب‌های غیردرسی علاقه‌مند شد. تا جایی‌که پول‌توجیبی‌هایش را کتاب می‌خرید. هر چه سن‌اش بالاتر می‌رفت، زرنگی‌اش هم بیشتر می‌شد. تا کمی رمق پیدا می‌کرد، می‌افتاد پی حرفی که پدرش به او گفته بود، که هم درس بخواند و هم در کار به او کمک کند. ساکت و سر به زیر بار آمده بود. احساس مسئولیت‌اش خیلی زود بالا رفت. انگار خیلی زود بالغ و مرد شد، همراه پدرش که می‌رفت، عین آدم‌های بزرگ کار می‌کرد و محبتش در دل همه افتاده بود.

کارکردن محمد هم‌زمان با تحصیلش، باعث شده بود که چند کلاس جا بماند. بعد از دوران ابتدیی، دوره راهنمایی را در مدرسه پارسای رامسر و دوره دبیرستان را در شهر تنکابن گذراند. سال ۱۳۵۳ بعد از گرفتن دیپلم در رشته طبیعی، در کنکور سراسری شرکت کرد. قبل از اعلام نتایج، به خدمت سربازی فرا خوانده شد. در حین خدمت سربازی، خبر قبولی در کنکور را شنید؛ ولی هر چه برای رفتن به دانشگاه سعی و تلاش کرد، بی‌فایده بود. مجبور شد بماند و خدمت سربازی را به پایان برساند.

عشق، علاقه و ارادت زیادی نسبت به اهل بیت (ع) داشت. آرزو می‌کرد که محل خدمتش مشهد مقدس باشد، تا در اوقات فراغت بهانه‌ای باشد برای زیارت حرم مطهر آقا امام‌ رضا (ع)؛ همین هم شد و دو سال خدمت را در تربت جام گذراند. بعد از پایان خدمت سربازی، به رامسر بازگشت. از ۱ آبان ۱۳۵۶ با مدرک دیپلم در اداره آموزش و پرورش رامسر مشغول به خدمت شد. در طی این چند سال، برگزاری جلسات آموزش قرآن برای خردسالان و نوجوانان را کنار نگذاشت.

حکایت فرمانده مازندرانی که در جوار حرم امام رضا (ع) آسمانی شد

محمد، دو سال قبل از انقلاب، فعالیت مخفیانه خود را علیه رژیم شروع کرده بود. با شرکت در سخنرانی‌ها و هیئت‌های مذهبی و مطالعه کتاب‌های مذهبی و سیاسی، با واقعیت و حقیقت جامعه کاملاً آشنا شد. اعتقاد داشت بهترین راه مبارزه با بی‌عدالتی و فقر، بالا بردن رشد فکری و آگاهی مردم است. محمد معتقد بود که دلیل انحراف مردم و گرایش‌شان به شیاطین شرق و غرب و گروهک‌های وابسته، ناآگاهی آنان است. با خود عهد کرده بود که در جهت بیداری مردم محروم و کودکان معصوم، همت گمارد. با همین اعتقاد، وارد خدمت فرهنگی و سنگر علم و تربیت شد.

در شهر رامسر، انجمن جوانان مسجد را تشکیل داد. در کنار درس قرآن و تفسیر آیات آن، به نشر سخنان حضرت امام (ره) می‌پرداخت. در ماه‌های مبارک رمضان و محرم که محمد، مداحی و سخنرانی مجالس را به عهده داشت، آشکارا، باور‌های انقلابی و اسلامی را تبلیغ می‌کرد. در سطح شهر رامسر نیز، بانی بسیاری از راهپیمایی‌های علیه رژیم بود، که گاهی اوقات به درگیری با عوامل شاه و طرفدارانش منجر می‌شد. چند بار مورد ضرب و شتم مأموران نیز قرار گرفت. محمد، نهضت امام را مقدمه انقلاب امام زمان (عج) می‌دانست و می‌گفت:

«اگر تمام دنیا را در کفه‌ای و امام در کفه‌ای دیگر [باشد]، شما با امام باشید و تنهایش نگذارید.»

او از بنیان‌گذاران کمیته انقلاب اسلامی شهرستان رامسر بود. در جمع‌آوری سلاح‌ها از مراکز نظامی و دستگیری عوامل رژیم طاغوت نقش به‌سزایی داشت. تا۳۰ تیر ۱۳۵۸ به‌عنوان مسئول تدارکات در شورای فرماندهی کمیته رامسر عضو بود. پس از آن، توانست رضایت اداره آموزش و پرورش رامسر را برای مأمورشدن به سپاه این شهر جلب نماید و از ۱ مرداد ۱۳۵۸ با مسئولیت اطلاعات و تحقیقات سپاه رامسر، مشغول به خدمت شود.

در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۵۹ با دختری مؤمن و پاکدامن به نام خدیجه فتوکیان ازدواج کرد و با همان لباس سپاهی، سرِ سفره عقد نشست. عقدشان در قم توسط آیت‌الله مشکینی خوانده شد، تا برکتی باشد برای زندگی‌شان؛ این اعتقاد و باور محمد بود.

وقتی که جنگ شروع شد، خیلی مایل بود که در آن شرکت کند؛ اما اجازه حضور نیافت. گفته می‌شود در این ایام، ساعت‌ها بر مزار شهدا می‌گریست و از خداوند، شهادت در راه حق و حقیقت را می‌طلبید. افکار و عقیده، او را به طرف شهادت سوق می‌داد. هنوز سه ماه از جنگ نگذشته بود که در ۱ دی ۱۳۵۹ به موجب حکم دفتر هماهنگی مناطق ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و با امضای برادر محسن رضایی، مسئولیت فرماندهی سپاه رامسر را بر عهده گرفت.

از مهم‌ترین فعالیت‌های او در این دوره، مقابله با منافقین و گروهک‌های ضدانقلاب بود و در مقابل تحرکات این گروهک‌ها، موضع‌گیری شدیدی داشت. در نهایت توانست در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۱ با مأموریتی سه‌ماهه در جبهه جنوب حضور پیدا کند و با مسئولیت معاون ستاد تیپ ۲۵ کربلا در عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) شرکت داشته باشد. پس از بازگشت از منطقه عملیاتی بیت‌المقدس، دوباره فرماندهی سپاه رامسر را به عهده گرفت.

سخنرانی در شهر‌ها و روستا‌ها و نمازجمعه‌ها از مهم‌ترین رویکرد‌های تبلیغی، و عدم وابستگی به گروه‌ها، از بارزترین خصوصیات محمد بود. گروه‌گرایی را موجب انحراف از مکتب می‌دانست و معتقد بود که فقط باید پیرو ولایت فقیه باشیم و با سخنرانی‌های خود در برنامه‌های مختلف، مردم را به حمایت از انقلاب و پشتیبانی رزمندگان تشویق می‌کرد. اولین فرزندش عبدالله (محمدمهدی) در ۳۱ اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ یعنی زمانی‌که در منطقه حضور داشت، به دنیا آمد. لذت حضور اول در جبهه، کافی بود تا خیلی زود برای بار دوم در ۱۸ اسفند ۱۳۶۱ عازم جبهه جنوب شود و این بار نیز معاونت ستاد یگان ۲۵ کربلا را به عهده بگیرد. پسر دومش، رضا نیز در ۲۵ مرداد ۱۳۶۲ در زمان غیبت پدر، متولد شد. محمد هنوز در جبهه بود که با پی‌گیری‌های اداره آموزش و پرورش، به شهرستان رامسر بازگشت.

حکایت فرمانده مازندرانی که در جوار حرم امام رضا (ع) آسمانی شد

دوباره در اختیار آموزش و پرورش رامسر قرار گرفت. ناگفته نماند که محمد در طول خدمت در آموزش و پرورش، به‌عنوان مسئول امور تربیتی و دفتردار مشغول انجام وظیفه بود. مجتبی، آخرین فرزند محمد نیز در ۱۵ خرداد ۱۳۶۴ متولد شد. محمد در امر تربیت فرزندان، بسیار حساس بود و می‌گفت: «فرزندانم را باید با قرآن بزرگ نمایید و پرورش دهید.»

سرانجام محمد در ۶ فروردین ۱۳۶۵ در ادامه عملیات والفجر‌ ۸ به‌عنوان رزمنده بسیجی به منطقه فاو اعزام و در گردان امام محمد باقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا سازماندهی شد. در روز درگیری، بعد از این‌که بر اثر اصابت خمپاره جراحت برداشت، به بیمارستان امداد مشهد انتقال یافت؛ اما به علت شدت جراحت، در هفتم اردیبهشت ۱۳۶۵ به شهادت رسید و تقدیر این بود که در کنار امام‌رضا (ع)، جان به جان‌آفرین تسلیم نماید. همان‌طور که در وصیت‌نامه‌اش آمده بود: «در صورت امکان، جنازه‌ام را دورِ حرم آقا امام‌رضا (ع) طواف دهید.» بعد از طواف پیکر مطهرش به دور حرم امام‌رضا (ع)، در رامسر تشییع و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. هم‌رزم محمد، احمد پزشکان از چگونگی حضورش در ادامه عملیات والفجر ۸ می‌گوید:

«در ادامۀ عملیات فاو ـ بصره و عملیات قائم (عج)، در هفت‌تپه مشغول سازماندهی گردان بودیم که برادر مقررّی از سپاه رامسر، به گردان آمدند و به ما گفتند: «برادر سلیمان‌نژاد با شما کار دارند.» گفتم: «کجا هستند؟» گفت: «نزدیکی یگان دریایی مستقر هستند.» رفتم خدمت ایشان، سلام و علیکی کردیم، ایشان رو به من گفتند: «احمدآقا! فردا می‌آیم یگان شما، با شما کار دارم.» ما فردای آن روز در گردان مالک نشسته بودیم که ایشان آمدند و گفتند: «تنها می‌خواهم با شما صحبت کنم.» رفتم داخل چادر فرماندهی، ایشان با آن متانت اخلاقی که داشت، بسیار آرام و با روحیۀ قوی گفت:

«هر جای این گردان‌ها که می‌روم، به من احترام زیادی می‌گذارند، ولی من می‌خواهم به‌عنوان یک رزمنده بجنگم.» گفتم: «شما فرمانده ما بودید و هستید، ما در خدمت شما هستیم. این‌جا هم فرمانده ما هستید.» گفت: «نه، می‌خواهم به من قول بدهی که در گردان شما، به‌عنوان یک رزمنده بسیجی بجنگم.» ایشان رفتند تمام وسایل خود را تحویل گردان دادند، بعد به گردان ما آمدند و وسایل رزم را تحویل گرفتند. گفتم: «شما تجربه زیادی دارید، پس لااقل در حین عملیات، پرسنلی گردان را هدایت کنید» پذیرفتند. قبل از عملیات، یک هفته یا ۱۰ روز وقت برای‌مان تعیین کردند. این شهید بزرگوار تا قبل از شروع عملیات، در تاریکی هر شب، گردان را بیرون از لشکر به بیابانی می‌برد، برای نیرو‌ها سخنرانی و نوحه‌سرایی می‌کرد و مصیبت اهل بیت (ع) را می‌خواند. عملیات شروع شد. با هم بودیم، در خط مقدم با شجاعت می‌جنگید، پس از سقوط سه‌راهی کارخانه نمک، ایشان به من گفتند: «سه‌راه مرگ همین است.» که بعد هم به شهادت رسیدند.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار