به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، سردار «محمدمهدی فرهنگدوست» از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس است که به قول «مهدی نیرنگ» از قدیمیهای جبهه و جنگ، حضور فعال و مستمری را در خطوط مقدم جبهه تجربه کرده و بارها شیرینی جراحت سنگین نبرد در راه حق را چشیده است.
وی روایتگر وقایع تلخ و شیرین و رزمندگان و ایثارگرانی است که برخی از آنها امروز در میان ما حضور ندارند و یا در صحنهی تاریخ دفاع مقدس کمتر از آنها یادی شده است.
سردار «محمدمهدی فرهنگدوست» در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در یزد، به بیان خاطرات خود پرداخته است. وی در بخش اول این گفتوگو، با اشاره به خاطرهای از حضور خود در خرمشهر، گفته است: «آنجا بیشتر بچهها کتاب دعا و قرآن همراهشان بود و تا بیکار میشدند، داشتند دعا و قرآن میخواندند؛ بیشتر اهل اين برنامهها بودند. افرادی هم بودند که در آن تاريکی بلند میشدند و نماز شب میخواندند. اکثريت نیروها در سه نوبت، نماز جماعت شرکت میکردند. خیلی کم پیش میآمد که کسی در نماز جماعت صبح هم حاضر نشود». (بیشتر بخوانید)
آنچه در ادامه میخوانید، بخش دوم گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس، با این پیشکسوت دفاع مقدس است:
دفاعپرس: در جریان نهضت انقلاب اسلامی، اعلامیه و عکس امام (ره) به دستتان میرسید؟
بله، در جريان انقلاب اسلامی يکی از چیزهايی که در دسترس ما قرار داشت، عکس امام خمینی (ره) بود. آنروزها علاقه زيادی به عکس امام (ره) داشتیم. مرتب عکس ایشان را میگرفتیم. وقتی که حضرت امام خمینی (ره) به ايران آمده بودند، برادرم و ديگران برای استقبال ایشان به تهران رفتند و وقتی برگشتند، میگفتند: «اين عکسها هیچ کدامشان شباهت به حضرت امام نمیدهد؛ امام خیلی زيبا هستند، صورتشان دارد نور میدهد!».
هیچکس صورت امام (ره) را در عکس نمیکشید و مردم میگفتند: «امام نورانی هستند! اصلاً نمیشود صورتشان را ببینی؛ خیلی زيبا هستند!»
دفاعپرس: عکس امام خمینی (ره) را از کجا تهیه میکردید؟
ما عکس امام (ره) و اعلامیهها را بیشتر از پايگاه انقلاب (حظیره) و انقلابیون يا در راهپیمايیها میگرفتیم. انقلاب که شد؛ الحمدلله عکس ایشان خیلی در دسترس بود.
دفاعپرس: شما هم اعلامیه پخش میکردید؟
من خیلی نقش نداشتم؛ ولی همراهی میکردم. مثلاً اگر برادرم اين طرف و آن طرف میرفت تا اطلاعیه پخش کند، من هم همراهش میرفتم. بعضی مواقع اعلامیهها و عکسها را در راهپیمايیها به ما میدادند و ما هم میبرديم در محله، مدرسه و اينجور جاها پخش میکرديم. من بیشتر به صورت يک فرد عادی در جريان انقلاب اسلامی بودم؛ ولی اگر کاری هم میتوانستم، در حد وسعم انجام میدادم.
دفاعپرس: فرار شاه در یزد چه بازتابی داشت؟
واقعاً برای ما شوک بزرگی بود. ناگهان گفتند که «شاه فرار کرد!» رفتن شاه را کسی باور نمیکرد، خصوصاً آنهايی که طرفدار شاه بودند، به شدت شوکه شده و خیلی ترسیده بودند. از طرف ديگر انقلابیون خیلی خوشحال بودند که شاه فرار کرده است. میشود گفت که همان موقع، خیلیها پیروزی انقلاب اسلامی را به وضوح میديدند؛ البته آدمهای طرفدار شاه، جو را به شدت متشنج کرده و میگفتند: «يکبار ديگر هم فرار کرده است و دوباره برمیگردد؛ ايندفعه که برگردد، پدرتان را در میآورد! آخوندها را میکشد؛ شما را هم به زندان میاندازد!» اين جوّ را ايجاد کرده بودند.
زمان انقلاب، استان يزد جزو جاهايی بود که پیامهای امام خمینی (ره) سريع به آن میرسید. رفتن شاه و از آن طرف پیامهای حضرت امام (ره)، امیدی در همه به وجود آورد که رژيم شاه ديگر رفتنی است. روز فرار شاه يکی از روزهای خیلی شیرين بود؛ مردم جشن گرفتند، شربت میدادند، شیرينی میدادند. خوشحال بودند که شاه رفته است. امیدی در مردم انقلابی به وجود آمده بود که به پیروزی انقلاب چیزی نمانده است.
دفاعپرس: شما چگونه از رفتن شاه باخبر شدید؟
آنروز به خانه خواهرم برای تماشای تلويزيون که تازه خريده بود، رفته بودم و از طريق برنامه تلويزيون اين خبر را فهمیدم.
دفاعپرس: چگونه از تصمیم امام خمینی (ره) برای بازگشت به کشور باخبر شدید و هنگام ورود ایشان کجا بودید؟
وقتی که به قصابی میرفتم؛ يک نفر به نام «متقّی» که قصابی داشت و با انقلاب خوب بود، روزنامه میخواند و اطلاعات داشت. -آنروزها، روزنامه خواندن رسم نبود- يک روز رفته بودم کشتارگاه که آقای «متقی» گفت: «امام قراره بیايند ايران.» گفتم: «راستی؟ يعنی واقعاً حضرت امام ايران میآيند؟!» گفت: «بله، امام قرار شده بیايند!» اصلاً باور نمیکردم که امام به ايران بیايند.
وقتی امام خمینی (ره) به ايران آمدند، از محلهمان تعداد زيادی به تهران رفتند. سه تا از برادرهای من هم برای استقبال به تهران رفتند. آنروز به خانه خواهرم رفته بودم. جلوی تلويزيون نشسته بودم که وقتی امام میآيند، ايشان را ببینم. داشتم برنامه استقبال را میديدم؛ يادم است همینکه امام (ره) از هواپیما پايین آمدند، ناگهان تلويزيون برنامه را قطع کرد و عکس شاه پخش شد. ديگر همه گفتند: «امام را دزديدن، امام را بردند!» بعداً که برادرهايم از تهران آمدند، تعريف کردند که چه خبر بوده است. آن خبرها در تلويزيون پخش نشد.
امام خمینی (ره) که به ايران آمدند، در شروع خیلی برايم ناخوشايند بود که تلويزيون فیلم استقبال را قطع کرد و به من احساسی دست داد که «نکند برای حضرت امام حادثهای پیش آمده باشد؟!»؛ بلافاصله مردم از طريق راديو و وسايل ديگر پیگیری کردند و متوجه شدند که اين اقدام از طريق تلويزيون بوده و مشکلی برای امام (ره) پیش نیامده است.
دفاعپرس: مردم یزد چه واکنشی بهخاطر قطع تصویر امام نشان دادند؟
همانروز راهپیمايی شروع شد. آنموقع آيتالله «صدوقی» و تعداد زيادی از بزرگان به تهران رفته بودند؛ ولی خیلی زود به يزد برگشتند و اوضاع را در دست گرفتند؛ چون بعد از دوازدهم بهمن، درگیریهای شديدی شروع شد. در يزد آيتالله صدوقی مواظب بودند تا آنجايی که میشود، مردم درگیر نشوند و نظامیها را جذب انقلاب کنند و انصافاً نفوذ داشتند.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی آيتالله «صدوقی» با ماشین از خیابان عبور میکردند، پاسبانها برایشان احترام میگذاشتند. آيتالله «صدوقی» به عنوان يک روحانی ضدشاه، بهگونهای عمل کرده بود که ابهتی داشت و پاسبانها جرأت نمیکردند مخالفتی با ايشان داشته باشند. میشود گفت که در يزد، از دوازدهم بهمن، انقلاب پیروز شد. امام (ره) که آمد، همه میگفتند: «ديگر انقلاب پیروز شد!»، خصوصاً سخنرانی امام خمینی (ره) در بهشت زهرا (س) که گفتند: «من دولت تشکیل میدهم؛ من تو دهن اين دولت میزنم.» اين سخنرانی واقعاً اوج قدرت امام (ره) را نشان داد.
دفاعپرس: از انتخاباتی که بعد از پیروزی انقلاب انجام شد، چیزی یادتان میآید؟
بله، اولین انتخابات در دهم فروردين بود که قبل از انتخابات من يک بلندگو دستی برداشته و دور محلهمان تبلیغ میکردم تا مردم در انتخابات شرکت کنند. وسط کوچه يک چهار پايه میگذاشتم و میرفتم بالا میايستادم؛ بلندگو دست گرفته و میگفتم: «در انتخابات شرکت کنید!»، آن قسمت از جمله امام (ره) دقیقاً يادم است که میگفتم: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم، نه يک کلمه کمتر، نه يک کلمه بیشتر». دوباره میرفتم جای ديگری صحبت میکردم. خلاصه دو سه روز مانده بود به انتخابات، کارم اين بود که تبلیغ کنم. من نمیتوانستم در انتخابات شرکت کنم؛ آنموقع هنوز به سن قانونی نرسیده بودم تا رأی بدهم؛ ولی جزو ستاد انتخاباتی بودم. اولین انتخاباتی که رأی دادم، انتخابات رياست جمهوری بود.
دفاعپرس: شرکت شما در ستاد انتخاباتی خودجوش بود؟
بله، همهچیز خودجوش بود. در مسجد «میرخضرشاه» بودم و خیلی حرص میخوردم که نکند «جمهوری اسلامی رأی نیاورد؟!» وقتی رأی را اعلام کردند، خیلی خوشحال شدم.
دفاعپرس: با شروع انقلاب، شما به چه فعالیتهایی مشغول شدید؟
انقلاب که پیروز شد به خاطر انقلابیگری و حال و هوای انقلاب و برای پشتیبانی از آن، همچنان در صحنه بودم. در محله «چهارمنار»، گروهی تشکیل داديم و بعداً اسم آن گروه را «الفتح» گذاشتیم. شبها در جاهای مختلفی که از طرف کمیته مشخص میشد، نگهبانی میداديم. ما بیشتر مراقب پمپ بنزينها بوديم (مثل پمپ بنزين روحانیون و پمپ بنزينی که در بلوار شهید دشتی فعلی بود)؛ تا صبح نگهبانی میداديم.
اوايل سال ۱۳۵۹ بود که به عضويت بسیج درآمدم. در بسیج خیابان مهدی ثبت نام کردم و از آن به بعد با بسیج پايگاه محلهمان «پايگاه امام حسین (ع)» که کنار «حسینیهی مُلتکیه» بود، همکاری داشتم.
آن موقع جوّی عمومی به وجود آمده بود که همه دوست داشتند به بسیج بپیوندند و اگر کاری در رابطه با انقلاب است، انجام دهند. پس از مدتی با تعدادی از بچههای محلهمان، خصوصاً «علیمحمد نخلبند» که بیشتر از همه مشوّق من برای پیوستن به بسیج بود، و چند نفر ديگر از دوستان، با هم رفتیم و آموزش بسیج را در بسیج خیابان مهدی شروع کرديم. در دوره آموزشی هم که بودم، شبها در پمپ بنزينها و جاهايی که مشخص میکردند، نگهبانی میدادم.
دفاعپرس: آموزشهای اولیه بیشتر شامل چه آموزشهایی میشد؟
به ما آموزش سلاح «ام يک» دادند. بعداً سلاح «ژ۳» هم آموزش ديديم. میدان موانع هم که داخل محوطه بسیج بود، زياد کار میکرديم. در آنجا مربیانی داشتیم، خصوصاً برادران «اصغر بنافتیزاده» و «خدابنده» مسئول بسیج هم آقای «جواد محمدی پناه» بود. آقای «عزتالله رحمانی» هم کارهای آموزشی را انجام میداد. کلاسها، بیشتر نظامی بود و روی نماز اول وقت حساسیت زيادی وجود داشت.
يک روز گفتند: «امروز قرار است اسلحهی کلاشینکف به شما آموزش بدهند.» خیلی خوشحال شديم. آن روز ديگر «سر از پا نمیشناختیم.» با خود میگفتم: «اسلحهی کلاشینکُف چه شکلی است؟» يک عدد اسلحه کلاشینکف به بسیج يزد داده بودند که آن هم فقط برای آموزش بود؛ ولی اسلحه را به دست ما نمیدادند؛ فقط آن را تماشا میکرديم.
اردوهايی هم برای ما در بیرون از شهر برگزار میکردند که پیادهروی زيادی داشت؛ در اين اردوها به ما غذای کمی میدادند که خیلی میچسبید. چون پیادهروی زيادی کرده بوديم، آن غذای کم، اشتهاآور بود. غذاهای معمولی بود، مثلاً کنسرو لوبیا به ما میدادند. در دوران آموزش بین بسیجیها مرسوم بود که از هم میپرسیدند: «مربی شما کیست؟» من خیلی علاقه داشتم که مربیام آقای «بُنافتیزاده» باشد؛ چون هم از کار و هم از قیافه و برخورد ايشان خوشم میآمد. آقای خدابنده هم جزو مربیهايی بود که میگفتند يک دستی با اسلحه شلیک میکند و خیلی خوب تیراندازی میکند. اين موارد برای ما خیلی مهم بود.
وقتی میخواستند ما را به تیراندازی ببرند، ديگر «هیچکس روی پا بند نبود.» يعنی همه شیرينی آموزش به اين بود که برويم تیراندازی و ما را به میدان تیر ببرند.
انتهای پیام/