به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، سردار «محمدمهدی فرهنگدوست»، از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که به قول قدیمیهای جنگ «مهدی نیرنگ»، از جمله رزمندگانی است که حضور فعال و مستمر در خطوط مقدم جبهه جنگ با دشمن بعثی را تجربه کرده و بارها شیرینی جراحت سنگین نبرد در راه حق را چشیده است.
سردار فرهنگدوست روایتگر وقایع تلخ و شیرین و حضور هزاران نفر رزمنده و ایثارگری است که امروز در میان ما حضور ندارند و یا در صحنهی تاریخ دفاع مقدس کمتر از آنها یادی شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس در یزد، با این پیشکسوت دفاع مقدس است:
دفاعپرس: اولین اعزام شما به جبهه چه تاریخی و به کجا بود؟
اولین اعزامم، 16 خرداد 1360 بود. آن موقع 17 سالم بود. من از پانزدهم ارديبهشت بهصورت بسیجی به آموزش رفتم. آموزشمان که تمام شد، با اتوبوس از بسیج خیابان مهدی (عج) که آن موقع محل اعزام نیرو بود، به کردستان اعزام شديم. ابتدا رفتیم کرمانشاه و از کرمانشاه به طرف کامیاران و سنندج حرکت کرديم. اين مسیر را فقط در روز، آن هم با اسکورت میرفتند.
در طول مسیر، حسابی مواظب اطراف بوديم. هنوز ما را مسلح نکرده بودند؛ ولی مرتب نگاهمان بالای ارتفاعات بود، چون به ما گفته بودند: «ضدانقلاب کمین میزند!» آن موقع کمینها خیلی کم شده بود، ولی هنوز شهر سردشت، بوکان و خیلی جاها دست ضدانقلاب بود. هر آن میگفتیم که الآن تیراندازی میشود. (کردستان در زمان جنگ، جبهه خاصی در نوع خود بود و ديد ديگری روی کردستان بود.) وقتی رسیديم سنندج، به سپاه رفتیم. حدود 200 نفر در سپاه سنندج جمع شده بوديم. هنوز هم گردان و گروهان نداشتیم.
حدود 10 نفر به طرف روستايی به نام حسنآباد که اطراف سنندج بود، حرکت کرديم. آقای «رضا دهقانیزاده» (رضا خان) مسئولمان بود. وقتی رسیديم، رفتیم روی ارتفاعی که بر فرودگاه سنندج مسلط بود. آنجا هیچ خبری نبود و درگیریهای در کار نبود. خیلی ناراحت بودم و به آقای دهقانیزاده میگفتم: «ما را برای چه به اينجا آوردهايد؟!» تعدادی از نیروها را به اطراف مريوان و تعدادی را هم به اطراف بانه فرستاده بودند.
ما اولین گروه از سپاه بوديم که روی آن ارتفاع مستقر میشديم. از قبل نیروهای ارتش آنجا مستقر بودند. آن موقع به همه ما لباس سپاه ندادند؛ ولی آرم سپاه به ما داده و گفتند: «شما ديگر پاسدار هستید.» صبحها به پايین ارتفاع میآمدم. جادهای بود که به طرف توريور میرفت. بچهها میگفتند: «حسنآباد و توريور نمیشود رفت، دست ضدانقلاب است»! ما در مسیر جاده ايست و بازرسی داشتیم و ماشینها را کنترل میکرديم. هر ماشینی میخواست عبور کند، نگه میداشتیم و میرفتیم داخل ماشین را نگاه میکرديم؛ بیشتر ماشینها مینیبوس بود.
بعد از نگهبانی، پیاده به بالای ارتفاع میرفتم که بر جاده مسلط بود. يک چادر هلال احمری بالای ارتفاع زده بوديم و همه داخل آن بوديم. يک ماشین دست آقای دهقانیزاده بود. بعضی وقتها هم چند نفر از پیشمرگهای کرد مسلمان پیش ما میآمدند. محل استقرار ارتشیها دقیقاً بالای فرودگاه بود. بعضی مواقع با هم نمازجماعت برگزار میکرديم.
دفاعپرس: در یک چادر، چند نفر بودید؟
چادر ما هفت، هشت نفر بیشتر جا نداشت و رزمندگان به سختی میخوابیدند؛ ولی چون يکی دو نفر همیشه نگهبان بودند، مشکل کمبود جا نداشتیم. غذای ما را هم آقای دهقانیزاده از سنندج میآورد.
دفاعپرس: اسامی کسانی که همراهتان بودند، یادتان است؟
بله. «محمدرضا ابويی» و يکی ديگر از برادران که فامیل او هم «ابويی» و از بچههای بغدادآباد مهريز بود. چون آقای دهقانیزاده (مسئولمان) بچهی مهريز بود، بیشتر کسانی که با او همراه بودند، مهريزی بودند. به 10 نفر نمیرسیديم؛ همین تعداد در آنجا بوديم. بیشتر مواقع نماز جماعت را به امامت «محمدرضا ابويی» میخوانديم. تعداد زيادی از ارتشیها هم برای خواندن نماز به ما ملحق میشدند. آن موقع مصادف با ماه رمضان بود. يک شب که نگهبان بودم و داشتم پست میدادم، شب احیاء بود. راديويی با خود داشتم. آن شب آيتالله «مهدویکنی» در حال برگزاری مراسم احیاء بود که از راديو پخش میشد. آنقدر مجذوب برگزاری مراسم شدم، که از فکر نگهبانی خارج شدم.
يک شب به ما گفتند: «امشب آماده باشید، میخواهیم برويم روستای حسنآباد را پاکسازی کنیم.» خیلی خوشحال بودم که برای کمین میروم. پیاده راه افتاديم؛ ولی هرچهقدر رفتیم، بینتیجه بود و دست خالی برگشتیم. همه ناراحت بوديم که چرا ما را به اينجا آوردهاند و میگفتیم: «اينجا جای خوبی نیست!» موقعی که ما آنجا بوديم، يکی از روحانیهای کرد به نام «عبدالقادر» را در سنندج ترور کردند.
دفاعپرس: چند وقت در این منطقه بودید؟
حدود يک ماه آنجا بوديم. يادم است در تاريخ هفت تیر 60 که آقای «بهشتی» شهید شدند، ما در ارتفاع حسنآباد اين خبر را فهمیديم.
دفاعپرس: چطور این خبر را فهمیدید؟
با راديو. خیلی ناراحت شده بوديم. آن روز موقعی که ماشینهای در حال عبور را بازرسی میکرديم، کُردها اعتراض کردند و گفتند: «چرا میگرديد؟» من با حالت عصبانیت به يکی از آنها گفتم: «ما کوتاهی کرديم که رفتند و آقای بهشتی را شهید کردند!» ولی مردم اصلاً اعتنايی به اين صحبتها نداشتند.
دفاعپرس: آموزش خاصی برای سلاح آرپیجی دیده بودید؟
نه، همان آموزشهايی که قبلاً ديده بودم. حتی هیچدفعه آرپیجی شلیک نکرده بودم؛ چون آن روزها آرپیجی خیلی کم بود. در دورهها يک گلوله آرپیجی میزدند؛ که آن هم بیشتر، خود مربیها شلیک میکردند و به ماها هم جرئت نمیکردند بدهند. مدتی که در اهواز بودم، ماه رمضان بود و چون عملیات در پیش بود و نمیتوانستم قصد ده روزه بکنم، روزه نمیشدم. بعضی مواقع که به ما مرخصی میدادند، به شهر اهواز میرفتم؛ ولی خیلی کم اين اتفاق میافتاد.
نزديک ظهر جمعه که میشد، معمولاً يک ماشین نیسان به مقر ما میآمد. بچهها عقب ماشین سوار میشدند و برای نماز جمعه به داخل شهر میرفتند. روز يازدهم تیرماه ،1361 نزديکیهای اهواز انفجاری رخ داد که صدای آن پايگاه ما را لرزاند. (فکر میکنم صدای انفجار زاغه مهمات بود). من آن روز به نماز جمعه نرفته بودم. حدود يک سعت بعد حاج آقای «مختاری» با حالت گريان خبر آورد که آيتالله «صدوقی» را ترور کردهاند! اول فکر میکرديم که شايعه است. تا اينکه اخبار ساعت دو اعلام کرد که آيتالله صدوقی شهید شدهاند.
مراسم عزاداری شروع شد. اولین مراسم را بچههای گردان ما گرفتند. حاج آقای «مختاری» در آن مراسم صحبت کرد. آقای «محمود قاسم شريفی» هم صحبت کرد؛ ايشان مدت زيادی محافظ آيتالله صدوقی بود. وقتی اسم شهید صدوقی را میبرد، به گريه میافتاد. يک مراسم هم در مسجد اعظم اهواز برگزار شد که نیروهای تیپ نجف و همه يزدیها به صورت گسترده، حضور پیدا کردند.
در پادگان شهید مدنی که بوديم، آموزشهايمان بیشتر عملی بود؛ بیشتر آمادگی جسمانی، دو و نرمش و حرکتهای بدنی اجرا میشد. کلاس تئوری خیلی کم داشتیم. صبح که به پیادهروی میرفتیم، تا ظهر در حال پیادهروی بوديم. بعدازظهرها بیشتر اوقات فراغت داشتیم. مربیهای تربیتی مثل: برادران «داعی»، «برهان»، «زارعزاده» و چند نفر ديگر به نام «زارع» آمده بودند و برایمان کلاس عقیدتی و غیره میگذاشتند. آن موقع ورزشهايی مثل فوتبال، بازی نمیکرديم و خیلی باب نبود. بعداً در جبهه اين ورزش هم باب شد. يادم است در دانشگاه جندی شاپور که زمین چمن داشت، بچهها بازی میکردند.
آنجا چند دفعه برادران «قاسم شريفی» و «طاووسی»، با يک نفر ديگر آمدند و به من گفتند: «شما سابقهات بیشتر است و در اين عملیات شهید میشوی!» جالب اين بود که هر سه نفر در عملیاتی که در پیش بود، شهید شدن؛ ولی من فقط زخمی شدم.
ما به مقری در خرمشهر آمديم که سوله بود. بعد از عملیات بیتالمقدس تا حدود يک ماه، عراقیها خیلی کم آتش میريختند. مقر ما کنار «پل نو» در پشت نهر عرايض بود.
فاصله ما با عراقیها حداکثر يک کیلومتر بود. از کنار رودخانهی اروند و حوالی امالرصاص، با تیر هم میتوانستند به طرف سولهای که ما داخل آن بوديم، شلیک کنند؛ ولی از آن سوله به عنوان ستاد تاکتیکی تیپ نجف اشرف استفاده میشد. بعداً ما را به سولهی ديگری بردند.
فرماندهی گردان، دستهها، مسئول تسلیحات و... هر کدام در گوشهای از اين سولهی بزرگ مستقر بوديم. نیروها هم داخل سوله میخوابیدند. يک شب به ما گفتند: «ديشب ماشین ايفا از روی شکم يکی که خوابیده بود، عبور کرده.» حالا قدرت خدا، به آن فرد صدمهای وارد نشده بود! واحد موتوری اين طرف بود، نیرو آن کنار خوابیده بود. آن طرف تدارکات بود، يک طرف ديگر تسلیحات بود؛ همه چیز در کنار هم بود.
آنجا بیشتر بچهها کتاب دعا و قرآن همراهشان بود و تا بیکار میشدند، داشتند دعا و قرآن میخواندند؛ بیشتر اهل اين برنامهها بودند. افرادی هم بودند که در آن تاريکی بلند میشدند و نماز شب میخواندند. اکثريت نیروها در سه نوبت، نماز جماعت شرکت میکردند. خیلی کم پیش میآمد که کسی در نماز جماعت صبح هم حاضر نشود.
آنجا که بوديم، همین بحثهای آموزش بود. فرماندهان مراقب بودند که به صورت گردانی به دو و نرمش نرويم؛ بیشتر به صورت دسته میرفتیم. يادم است يک شب که تعدادی از بچهها برای رزم شبانه رفته بودند، يکی از برادران زخمی شد که گفتند شهید شده و او را به سردخانه برد. بعداً در سردخانه فهمیده بودند که ايشان هنوز زنده است.
از آنجا که برای چهارمینبار به مأموريت میآمدم، بیشتر اوقات در جايی بودم که برادران «میرحسینی»، سید «خلیل آواره» و «دهقانپور» (بعداً خلبان شد) حضور داشتند. برادر «اکبرزاده» (در عملیات رمضان اسیر شد) مسئول تدارکات آنجا بود. برادر «رضا هدايتی» کارهای تسلیحات را انجام میداد. سید «محمد اشرف» هم بیسیمچی بود.
آنجا نماز جماعت به صورت عمومی برگزار میشد. چون هنوز مناسبتهای شهید صدوقی بود، يک شب، آيتالله جمی را از آبادان به مقر ما دعوت کردند تا صحبت کنند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/