به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، هشت سال دفاع مقدس تجلی رشادتهای غیورمردان و شیرزنان این سرزمین است که از اقصینقاط این سرزمین، پا به جبهههای نبرد با دشمن متجاوز گذاشتند و در این راه حتی از جان خود نیز گذشتند. مردم خطه سرسبز مازندران نیز همانند دیگر غیورمردان و شیرزنان این سرزمین نقش بیبدیلی را در هشت سال دفاع مقدس ایفا کردند و در این راه شهدای زیادی را در راه تحقق آرمانهای انقلاب اسلامی ایران تقدیم کردند.
«محمد اسفندیاری» یکی از شهدای استان مازندران است که بهمناسبت سالروز شهادتش، در ادامه زندگینامه او را از نظر میگذرانید.
۱۰ روز از خرداد ۱۳۴۱ گذشته بود که «محمد» در یکی از محلههای شهر «بابل» و در کاشانه «علی» و «نوابه» پا به هستی نهاد. علی کارگر سادهای بود. این زوج، سه دختر داشتند و محمد، تک پسرشان بود. محمد دوران کودکیاش را در آغوش خانوادهای پر از مهر و محبت سپری کرد.
وی کودکی بیش نبود که با صلاحدید والدین، جهت آشنایی با احکام و معارف الهی، راهی مکتبخانه شد و با طی کردن دوره ابتدایی، به مدرسه راهنمایی آیتالله «مطهری» زادگاهش راه یافت. دانشآموز سال دوم دبیرستان بود که به دلیل انقلاب فرهنگی و تعطیلی مدارس، از ادامه تحصیل بازماند؛ از اینرو به «شاهرود» رفت و ۲ سالی را نزد خواهرش «صغری» ماند و در همانجا به حرفه مکانیکی روی آورد. محمد در طول عمر خود، با الگوپذیری از سیره اهلبیت (ع)، همواره در پی کسب کمال معنوی و فضایل انسانی بود.
روایت خواهر شهید:
«گلی» از تقیدات دینی برادرش میگوید: «صوت قرآنش خیلی قشنگ بود. هروقت مشغول قرائت قرآن بود، پشت در اتاقش مینشستم و از گوش دادن به صدایش لذت میبردم. او در ادای نماز شب هم مقید بود. حتی اسم چهل مومن را روی تکه کاغذی نوشت و با سنجاق، روی پرده اتاق نصب کرد تا یادش بماند».
روایت مادر شهید:
مادرش میگوید: «یکبار به اتفاق هم به مشهد مقدس رفتیم. بار اوّلی که زیارت کردیم، حرم خیلی خلوت بود. محمد وقتی حرم آقا را دید، اصرار کرد که حتماً باید خادم آقا شود. به او گفتم: «پدرت همراه ما نیست. بدون تو برگردم»، چه بگویم. در این چند روزی که مشهد بودیم، محمد فقط شام و ناهار کنارمان بود و بقیه روزها را در حرم میماند».
در بیان خلقوخوی محمد باید گفت که در ادب و تواضع نسبت به پدر و مادر، زبانزد بود و در اطاعتپذیری از آنان، پیشتاز. با دیگران نیز در نهایت گشادهرویی و ملاطفت رفتار میکرد و نزدشان از محبوبیتی وافر بهرهمند بود. نوابه از بُعد دیگر تعهدات اخلاقی فرزندش چنین یاد میکند: «اگر دو روز در جایی مینشست، حرفی نمیزد. یک روز به او گفتم: پسرم! چرا ساکتی؟ چیزی بگو! گفت: مادر! سوالی داری، از من بپرس؛ وگرنه من چیزی برای گفتن ندارم. چرا غیبت دیگران را بکنم؟!»
محمد که در خانوادهای بااصالت و مذهبی بزرگ شده بود، نمیتوانست فضای مسموم و آلوده آن روزهای ایران را تحمل کند؛ از اینرو، وقتی فریاد انقلاب اسلامی در شهرها پیچید، پا به پای جوانان غیور، در راهپیماییها حضور فعّال پیدا کرد. محمد در سال ۱۳۵۹ با «فاطمه اسفندیاری» ازدواج کرد که حاصلش دو فرزند به نامهای «فرشته» و «علی» بود.
با شروع جنگ تحمیلی، دوران پُر تب و تاب زندگی محمد ادامه یافت و خیلی زود عازم جبههها شد. وی ۲۱ آذر سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه در آمد و تا سال ۱۳۶۳ بارها در مناطق نبرد با دشمن حاضر شد. حضور در جمع خانودههای شهدا و جمعآوری کمکهای مردمی جهت یاری رزمندگان، از جمله اقدامات محمد در جبهه فرهنگی به شمار میرود.
«گلی» در ادامه سخنش اذعان میدارد: «یکبار که به مرخصی آمده بود، برایش غاز کشتیم؛ امّا او به غذا لب نزد. گفتم: چرا چیزی نمیخوری؟ گفت: خواهر جان! در جبهه، رزمندهها چیزی برای خوردن ندارند. آن وقت من در اینجا این غذا را بخورم؟!»
و سرانجام، محمد در آخرین اعزامش در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۶۴ در جاده بین چنگوله و مهران بر اثر اصابت تیر به سرش، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش نیز پس از تشییع در گلزار شهدای «معتمدی» بابل آرام گرفت.
روایت همسر شهید:
بانو اسفندیاری از آخرین اعزام همسرش میگوید: «آخرینبار دو قطعه عکس خود را به من داد و گفت: هروقت که سپاه از تو عکس خواست، این را به آنها بده و بدان که شهید شدم. اطرافیان و آشنایان از من خواستند که جلوی رفتنش را بگیرم. اما من با آنها مخالفت کردم و گفتم: مگر خون محمد از خون امام حسین و دیگر شهیدان رنگینتر است؟، همیشه موقع اعزام به منطقه، فقط یک بار دخترم را میبوسید؛ ولی آن روز از سر کوچه برگشت و دوباره او را بوسید. بعد به من گفت: من برایت کاری نکردم. حلالم کن!»
انتهای پیام/