به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، تاریخ دوران نهضت انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، روایتگر خاطرات تلخ و شیرینی است که بیان آن در اینروزها برای نسل جوان جذابیتهای خاصی دارد و هم اینکه موجب میشود تا تاریخ حوادث آنروزها سینهبهسینه منتقل شده و دچار «تحریف» و «فراموشی» نشود.
«علیاکبر رحمانی» یکی از رزمندگان بهابادی در دوران دفاع مقدس است که در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس به بیان خاطرات خود، هم از دوران نهضت انقلاب اسلامی و هم از دوران دفاع مقدس پرداخته است.
وی در این گفتوگو به بیان خاطرهای از شادی مردم یزد بعد از فرار شاه پرداخته و میگوید: فاصله حدوداً ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری بین «میرچخماق» تا «حظیره» را با دوچرخه میرفتیم و میآمدیم. آنروز خیلی «حاجیبادام» پخش میکردند، خیلی «حاجیبادام» خوردم، بهترین شیرینی برای من بود و تا آنموقع هنوز شیرینیهایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
«علیاکبر رحمانی» در جبهههای دفاع مقدس
در ادامه بخش اول گفتوگوی دفاعپرس با «علیاکبر رحمانی» را میخوانید؛
دفاعپرس: لطفا در ابتدا از خانواده و دوران کودکیتان بگویید.
بیشتر خاطرات کودکیام مربوط به زمانی است که پدرم در معدن کار میکرد. آنموقع تعدادی خانه سازمانی کنار معدن بود که کارگران غیربومی در آن ساکن بودند. یکی از آن کارگران هم پدرم بود، تا اینکه سال ۱۳۵۶ همزمان با شروع جرقههای انقلاب اسلامی به یزد آمدیم؛ چراکه معدن دیگر رو به تعطیلی میرفت؛ چون مواد آن که سرب بود به آخرش رسیده بود؛ بنابراین کارگران یکییکی اثاثیههایشان را جمع کردند رفتند. به جز نگهبان و تعداد اندکی نیرو، دیگر کسی نمانده بود.
دفاعپرس: خاطرهای از دوران نهضت انقلاب اسلامی بهیاد دارید؟
وقتی به یزد رفتیم، آنموقع زیاد به شهر نمیرفتیم؛ ولی یک چیزهایی داخل جلساتی که در مسجد محل بود، میفهمیدم. برادرم «عباس» و چند نفر جوانان محله از فعالین انقلابی بودند و عکس شهدای انقلاب را از روزنامههای اطلاعات میچیدند و نگهداری میکردند.
اوایل سال ۵۷ بود، یک روز بدون اینکه «عباس» را صدا بزنم، در اتاقش را باز کردم و رفتم داخل. «محمد» و «عباس» آنجا بودند. همین که مرا دیدند، هر دوتایی دعوایم کردند و گفتند: «چرا بدون اجازه وارد اتاق میشی!»، پرسیدم: «حالا آمدم، چطور شده؟ خانه خودمانه. به شما ربطی نداره»، گفتم: «دارید چه کار میکنید؟»، نتوانستند وسایلشان را جمع کنند، گفتند: «ما داریم نقاشی میکشیم»، گفتم: «یاد من هم بدهید»، گفتند: «نمیخواهد! لازم نکرده! سن تو به اینها قد نمیدهد».
پرسیدم: «این عکس کیه دارید میکشید؟»، گفتند: «کارِت نباشه. این عکس امام خمینی است. مرجع تقلید هستند»، با مداد خیلی قشنگ عکس امام (ره) را داشتند میکشیدند. من هنوز نمیدانستم مرجع تقلید یعنی چه؟! خانواده ما هنوز مقلد آقای خویی (ره) بودند؛ ولی «عباس» و «محمد» مقلد حضرت امام (ره) بودند. این عکس را جایی زیر میز قایم میکردند. من که جایش را بلد بودم، میرفتم به آن عکس نگاه میکردم؛ البته چندباری بهخاطر فضولی کتک خوردم تا نزدیکیهای انقلاب که دیگر این عکس را بیرون آوردند و به دیوار منگنه زدند.
دفاعپرس: آیا در تظاهراتها هم شرکت میکردید؟
«عباس» و شوهرخالهام چندباری دعوایم کردند که بچهها نباید به تظاهرات بیایند، معنا ندارد! بیشتر بهخاطر اینکه ممکن بود دست و پا گیرشان شوم، من را همراه خود نمیبردند، تا اینکه عاشورای سال ۱۳۵۷ برای اولینبار در تظاهرات شرکت کردم؛ آن موقع از محله بهصورت دستهجمعی حرکت میکردند. من هم دنبال آنها راه افتادم. وقتی به خیابان اصلی شهر رسیدند و شلوغ شد، من هم رفتم بین جمعیت. رفتیم میدان شاه. یک روحانی جوان که عبا هم نداشت بر بلندی ایستاد و صحبت کرد.
وقتی از خیابان فرح (شهید مطهری) داشتیم راهپیمایی میکردیم، صدای تیراندازی شنیدم. اولینبارم بود که میدیدم نیروها دارند تیراندازی میکنند. جلوی کارخانه «اقبال» که رسیدم. داشتم نگاه میکردم که دیدم یکچیزی مثل قوطی پرت شد و خورد به سر یکی که علمدار هیئت بود. آن بندهخدا پیشانیاش مجروح شد؛ ولی خودش میگفت: «بروید! بروید!»، گفتم: «چطور شد، اینکه صدمهای ندید»، بعد دیدم دود سفیدی از آن قوطی دارد بیرون میآید، سرفه افتادم و اینبار اشک ریختنم با گاز اشکآور شروع شد. یکی مرا از زمین بلند کرد و با خودش برد.
رفتیم میدان باغ ملی. آنجا که رسیدیم، مردم لاستیک آتش زده بودند. از آنجا رفتیم به سمت میدان مجسمه (شهید بهشتی)، اذان ظهر شده بود. تعدادی از جوانان سیمبکسل را بسته بودند به مجسمه شاه. میخواستند مجسمه را پایین بکشند. مردم هم دست میزدند و صلوات میفرستادند. از ساعت ۸ صبح که از خانه بیرون رفته بودم تا ساعت چهار و پنج بعدازظهر، یکسره بیرون بودم، بدون آنکه یک لیوان آب بخورم. آنقدر روزهای انقلاب هیجان داشت که فکرمان به آب خوردن هم نبود.
دفاعپرس: روزهای دیگر انقلاب را هم به یاد دارید؟
۲۶ دی سال ۱۳۵۷، روزی که شاه فرار کرد را خوب به یاد دارم. آنروز با چند نفر از بچههای محله رفته بودیم مرکز شهر. یکی از بچهها دوچرخه داشت؛ چون قدش کوتاه بود، یکی از پاهایش را وسط تنه دوچرخه بیرون آورده بود و رکاب میزد. من هم عقب دوچرخه نشسته بودم. فاصله حدوداً ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری بین «میرچخماق» تا «حظیره» را با دوچرخه میرفتیم و میآمدیم. آنروز خیلی «حاجیبادام» پخش میکردند، خیلی «حاجیبادام» خوردم، بهترین شیرینی برای من بود و تا آنموقع هنوز شیرینیهایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
انتهای پیام/