بخش دوم/ رزمنده دفاع مقدس در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

مساجد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رونق گرفتند/ جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند

«رحمانی» با بیان این‌که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مساجد رونق گرفتند، گفت: هنوز جنگی شروع نشده بود؛ ولی این جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند.
کد خبر: ۴۵۶۸۱۶
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۸ - 19May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، تاریخ دوران نهضت انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، روایت‌گر خاطرات تلخ و شیرینی است که بیان آن در این‌روز‌ها برای نسل جوان جذابیت‌های خاصی دارد و هم این‌که موجب می‌شود تا تاریخ حوادث آن‌روزها سینه‌به‌سینه منتقل شده و دچار «تحریف» و «فراموشی» نشود.

«علی‌اکبر رحمانی» یکی از رزمندگان بهابادی در دوران دفاع مقدس است که در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس به بیان خاطرات خود، هم از دوران نهضت انقلاب اسلامی و هم از دوران دفاع مقدس پرداخته است.

وی در بخش اول این گفت‌وگو به بیان خاطره‌ای از شادی مردم یزد بعد از فرار شاه پرداخت و گفته است: فاصله حدوداً ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری بین «میرچخماق» تا «حظیره» را با دوچرخه می‌رفتیم و می‌آمدیم. آن‌روز خیلی «حاجی‌بادام» پخش می‌کردند، خیلی «حاجی‌بادام» خوردم، بهترین شیرینی برای من بود و تا آن‌موقع هنوز شیرینی‌هایی به این خوشمزگی نخورده بودم. (بیشتر بخوانید).

«علی‌اکبر رحمانی» همچنین در بخش دوم این گفت‌وگو، با اشاره به این‌که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مساجد رونق گرفتند، می‌گوید: هنوز جنگی شروع نشده بود؛ ولی این جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند. ساعت ۴ صبح، قبل از نماز، همه جوانان می‌رفتند دو و نرمش. موقع اذان صبح آقای «حسینی‌پور» برای‌شان آب جوش درست کرده بودند. موقع برگشتن، حدود ۳۰ یا ۴۰ متر مانده بود به مسجد که همه می‌خواندند: «شیخ حسن، شیخ حسن، آبجوش ما کو!».

آن‌چه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس در یزد، با «علی اکبر رحمانی» است؛

وقتی پدرم سر کوچه می‌رسند، یکدفعه یادشان می‌افتد که عباس شهید شده بود/ به پدر و مادرم گفتم این برگه که روی آن نوشته شده «آری»، بردارید و بیندازید در صندوق

«علی‌اکبر رحمانی» در جبهه‌های دفاع مقدس

دفاع‌پرس: روز ورود امام خمینی (ره) به میهن را به یاد دارید؟

بله؛ یک تلویزیون در محله ما بود؛ در خانه «محمود شایق»، او همه را دعوت کرده بود و جمعیت در خانه او  پای یک تلویزیون سیاه سفید نشسته بودند. داشتیم برنامه ورود امام (ره) به ایران را می‌دیدیم که یک‌دفعه تصویر «بختیار» بر صفحه تلویزیون ظاهر شد.

همه بلند شدند و با عصبانیت و سر و صدا از خانه خارج شدند. آن‌روز هرطور بود خود را به مرکز شهر رساندم. روبروی مسجد «حظیره» مردم جمع بودند و می‌گفتند: «امام الآن دارند تهران صحبت می‌کنند». خیلی خوشحال شدم که امام خمینی (ره) به سلامتی وارد ایران شده‌اند.

مساجد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رونق گرفتند/ جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند

دفاع‌پرس: موقع رأی دادن به نظام جمهوری اسلامی ایران کجا بودید؟

تعداد زیادی از جوانان محله مثل برادرم، شهید «شایق»، شهید «بیگی»، «نبی‌زاده» و... در کار‌های انقلاب فعال بودند و مردم را تشویق می‌کردند که چگونه رأی بدهند. آن‌روز برادرم، چون مشغول بودند و سرشان شلوغ بود، به من گفتند که پدر و مادر را همراه کن و ببرشان پای صندوق رأی. پیاده راه زیادی آمدیم تا مسجد صاحب‌الزمان (عج). به پدر و مادرم گفتم این برگه که روی آن نوشته شده «آری» را بردارید و بیندازید در صندوق.

مساجد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رونق گرفتند/ جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند

دفاع‌پرس: یکی از دستورات امام خمینی (ره) بازگشت به مدرسه‌ها بود، واکنش شما چه بود؟

این برایم خیلی سخت بود! زمان انقلاب اگر یک نفر می‌گفت مدرسه را تعطیل کنید، سریع تعطیل می‌کردیم. آن‌موقع سال اول راهنمایی بودم. مدیر مدرسه ما بچه‌ها را خیلی می‌زد. هنوز یکی از معلم‌ها که خانم بود و معلم زبان؛ سربرهنه می‌آمد مدرسه. درس هم به چند نفری بیشتر می‌داد که از طرفداران رژیم سابق بودند. ما را خیلی اذیت می‌کرد.

برای این‌که کارهایش را تلافی کنم، موقعی که داشت روی تخته سیاه چیزی می‌نوشت، شیطانی‌ام گل می‌کرد و می‌رفتم زیر میز و یک دانه «ماش» داخل لوله خودکار می‌گذاشتم و فوت می‌کردم. محکم می‌خورد به پای برهنه‌اش. معلم هم جیغ می‌کشید. یکی دو دفعه نفهمید. ولی یک‌بار که این کار را انجام دادم، فهمید و سیلی محکمی به گوشم زد.

دفاع‌پرس: از فضای محله‌تان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بگویید.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مساجد رونق گرفتند. نزدیک به ۲۸ نفر نفر از جوانان انقلابی در مسجد «محمدیه» محله «مریم‌آباد» که به مسجد «بهابادی‌ها» معروف است، جمع می‌شدند؛ بیشتر وقت‌شان در مسجد بود. حتی ساخت حسینیه کنار مسجد که شروع شد، کارگر نیاوردند و بیشتر فعالیت‌های بنّایی مسجد را خود این جوان‌ها انجام می‌دادند. در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی نمایش بازی می‌کردند و جالب این بود که در نمایش آن سال، دو نفری که نقش شهید را بازی می‌کردند و کفن پوشیده بودند، یعنی «حسین نبی‌زاده» و «محمود شایق»، هر دو در جبهه‌های دفاع مقدس شهید شدند.

هنوز جنگی شروع نشده بود؛ ولی این جوانان خود را برای روز‌های سخت آماده می‌کردند. ساعت ۴ صبح، قبل از نماز، همه جوانان می‌رفتند دو و نرمش. موقع اذان صبح آقای «حسینی‌پور» برای‌شان آب جوش درست کرده بودند. موقع برگشتن، حدود ۳۰ یا ۴۰ متر مانده بود به مسجد که همه می‌خواندند: «شیخ حسن، شیخ حسن، آبجوش ما کو!»، همه وضو می‌گرفتند و می‌رفتند مسجد و آبجوش می‌خوردند. نماز جماعت برگزار می‌شد و می‌رفتند دنبال کارشان.

دفاع‌پرس: در مسجد پایگاه بسیج هم داشتید؟

ابتدا در محله پایین «مریم‌آباد» پایگاه تشکیل شد و افرادی مثل «عزت‌الله رحمانی»، «حسین رحمانی» و «محمدعلی خاکی» از فرماندهان پایگاه شدند؛ ولی قبل از تشکیل پایگاه، یکی از برادران به نام «گلزار» می‌آمد در یکی از باغ‌های «مریم‌آباد» جوانان را آموزش می‌داد. بچه‌ها را به خاک و خُل می‌کشید.

دفاع‌پرس: آموزش سلاح هم می‌دیدید؟

بله؛ دفعه اولی که می‌خواستند آموزش سلاح بدهند، فقط یک اسلحه به مسجد آوردند که آن هم تفنگ «برنو» بود. مسجد پر از جمعیت شده بود تا اسلحه ببینند. مربیان، اسلحه را باز و بسته می‌کردند و یاد بسیجیان می‌دادند. همه ذوق کرده بودند.

من علاقه زیادی به اسلحه داشتم. یادم هست قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک‌بار که به مسجد «حظیره» رفته بودم، از طرف خیابان «مهدی» به خانه برمی‌گشتم. روبروی شهربانی خود را به دیوار چسباندم؛ هم می‌خواستم تفنگ را ببینم، هم می‌ترسیدم اگر نگاه کنم، نگهبان یک‌دفعه بهم تیر بزند! پشت درخت کنار پیاده‌رو قایم شده بودم و اسلحه‌ای که دست نگهبان بود را می‌دیدم؛ ولی آن روز (بعد از پیروزی انقلاب اسلامی) در مسجد شیر شده بودم و اسلحه باز و بسته می‌کردم.

دفاع‌پرس: در پایگاه چه کارهایی انجام می‌دادید؟

از سال ۵۹ برای گشت به پایگاه می‌رفتم، اوایل یک دسته‌بیل کوتاه برای گشت به من می‌دادند؛ اما بعدا که سابقه‌ام بیشتر شده بود، یک سرنیزه به من دادند. اولین شبی که به من اسلحه دادند، اسلحه‌اش «ام یک» بود. این‌قدر دلم خوش بود که نرفتم نگهبان بعدی را که داخل مسجد بود صدا بزنم. آن شب برف زیادی هم باریده بود. شب تا صبح در کوچه ایستاده بودم، یکی بیاید ببیند من اسلحه دست گرفته‌ام. خیلی خوشحال بودم. می‌ترسیدم یکی اسلحه را از من بگیرد، برای همین نگهبان‌های بعدی را صدا نمی‌زدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها