به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، تاریخ دوران نهضت انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، روایتگر خاطرات تلخ و شیرینی است که بیان آن در اینروزها برای نسل جوان جذابیتهای خاصی دارد و هم اینکه موجب میشود تا تاریخ حوادث آنروزها سینه به سینه منتقل شده و دچار «تحریف» و «فراموشی» نشود.
«علیاکبر رحمانی» یکی از رزمندگان بهابادی در دوران دفاع مقدس است که در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس به بیان خاطرات خود، هم از دوران نهضت انقلاب اسلامی و هم از دوران دفاع مقدس پرداخته است.
وی در بخش اول این گفتوگو به بیان خاطرهای از شادی مردم یزد بعد از فرار شاه پرداخت و گفته است: فاصله حدوداً ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری بین «میرچخماق» تا «حظیره» را با دوچرخه میرفتیم و میآمدیم. آنروز خیلی «حاجیبادام» پخش میکردند، خیلی «حاجیبادام» خوردم، بهترین شیرینی برای من بود و تا آنموقع هنوز شیرینیهایی به این خوشمزگی نخورده بودم. (بیشتر بخوانید).
«علیاکبر رحمانی» همچنین در بخش دوم این گفتوگو، به بیان خاطرات خود در رابطه با رونق مساجد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی گفت: هنوز جنگی شروع نشده بود؛ ولی این جوانان خود را برای روزهای سخت آماده میکردند. ساعت ۴ صبح، قبل از نماز، همه جوانان میرفتند دو و نرمش. موقع اذان صبح آقای «حسینیپور» برایشان آب جوش درست کرده بودند. موقع برگشتن، حدود ۳۰ یا ۴۰ متر مانده بود به مسجد که همه میخواندند: «شیخ حسن، شیخ حسن، آبجوش ما کو!». (بیشتر بخوانید).
آنچه در ادامه میخوانید، بخش سوم گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس در یزد، با «علی اکبر رحمانی» است؛
دفاعپرس: لطفا از برادرتان شهید «عباس رحمانی» بگویید.
ما در خانواده دو پسر و چهار دختر هستیم. «عباس» پسر متولد سال ۴۱ بود که در عملیات «رمضان» به شهادت رسید و من متولد سال ۴۴ هستم. «عباس» به آخرین خواهرم خیلی علاقه داشت. هرچه از او بگویم، کم گفتهام. خیلی هوای خانواده را داشت و اهل نصیحت بود.
چون پدرم در معدن کار میکرد، «عباس» تا پنجم ابتدایی همانجا درس خواند و بعد از ابتدایی، چون آنجا مدرسه راهنمایی نداشت، برای تحصیل به یزد رفت. پدرم زمینی با کمک شوهرخالهام خریدند و زیرزمینی درست کردند؛ «عباس» در این زیرزمین ساکن شد و درس میخواند.
پسرعمویم شهید «محمد رحمانی» هم به یزد آمده بود و با هم درس میخواندند. شوهرخالهام که در یزد ساکن بود، روی آنها نظارت داشت. «عباس» صبحها به هنرستان صنعتی یزد (آلادپوش) میرفت. رشتهاش «صنایع چوب» بود؛ بعدازظهرها هم به کارخانه بافندگی «فرافر» میرفت.
«عباس» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دیپلم گرفت و از سال ۵۹ به جبهه رفت و در عملیات «بازیدراز» مجروح شد؛ طوری که قرار بود پایش را قطع کنند. ساق پایش طوری شده بود که نمیتوانست پوتین پا کند، با همان کتانی بود. بعد از مجروحیت به عضویت سپاه درآمد و در عملیات «فتحالمبین ۶» و «بیتالمقدس ۷» شرکت کرد و در عملیات «رمضان ۸» نیز شهید شد؛ موقعی که پیکر برادرم را آوردند، هنوز کتانیاش پایش بود.
دفاعپرس: آیا حضور برادر شهیدتان را در زندگی خود احساس میکنید؟
بله؛ گاهی در روضهها و گاهی هم وقتی که یکی فوت میکرد، پدرم زود حالش به هم میخورد و برخی مواقع حالت غش به او دست میداد، بابا یک موتور «رکس» داشت. یکسالی بعد از شهادت «عباس»، یکروز عصر موتور را سوار شد و برای خواندن فاتحه به گلزار شهدای «خلدبرین» رفت. آنروز داشت باران میآمد، پدرم با خود گفت که صبر کنم تا باران بند بیاید و بعد بروم منزل. در حال فاتحه خواندن بود که خوابش برد؛ وقتی بیدار شد، دید که هوا دارد تاریک میشود؛ با خود گغت که بروم موتور را بردارم و به منزل بروم؛ اما هرچه رکاب زد، دید که موتور روشن نمیشود، موتور را دست گرفت و راه افتاد.
بین راه ماشین پیکانی جلویش ایستاد، شب شده بود. پدر هم ترسیده بود. ناگهان جوانی از ماشین پیاده شد، پدرم دید که «عباس» است. «عباس» به پدرم گفت: «چرا موتور را دست گرفتید؟»، پدرم گفت: «روشن نمیشه»، عباس گفت: «بگذار من روشن کنم.» «عباس» موتور را از دست پدرم گرفت و با یک رکاب زدن آن را روشن کرد. پدرم با «عباس» خداحافظی کرد و سوار موتور شد و به طرف خانه رفت. سر کوچه که رسید، یکدفعه یادش افتاد که عباس شهید شده است! بنابراین همانموقع غش کرد.
دفاعپرس: هیچ موقع عباس شما را تنبیه نکرد؟
چرا! چند دفعهای تنبیه شدم که هربار مقصر خودم بود. یکبار کنار استخر، یکبار هم موقع اعزام. عباس شناگر ماهری بود. سال ۵۸ بود. با دوچرخه از مریمآباد آمدم تا شنای عباس را در استخر باغ ملی ببینم. با چند نفر از بچ ههای ناباب محله آمده بودم.
همین که عباس مرا کنار استخر دید، گفت: «علیاکبر، چرا اومدی؟!» با تندی گفتم: «به تو هیچ ربطی نداره!» یک سیلی محکم به من زد. آن سیلی از هشت واحد درس اخلاق برایم بهتر بود. بعد از آن سیلی قهر کردم و رفتم خانه. همان روز عباس برای دلجویی بین راه هدیهای برایم گرفته و به خانه آورد.
سربند و خودکار شهید «عباس رحمانی»
بار دوم که تنبیه شدم سال ۶۰ بود. برای اعزام کردستان بدون آنکه پدر و مادر چیزی بفهمند به سپاه رفتم. یکدفعه عباس جلوی اتوبوس مرا دید. گفت: «کجا؟!» گفتم: «به تو چه! خودت چرا رفتی جبهه، نمیگذاری من برم!» عباس در عملیات سپاه یزد بود و از اعزامها خبر داشت. پر رویی کردم. یک سیلی به من زد. بعد مرا کشید کنار و گفت: «زدم زیر گوشت تا این بار یاد بگیری به بزرگترت احترام بگذاری.
برو خانه، من با تو کار دارم.» با عباس قهر کردم. عباس مرا نصیحت کرد و گفت: «اولاً بابا و مادر به تو احتیاج دارن. خواهرات را نمیبینی کوچکن، یکی باید باشه اینجا بالای سرشان. یک قول باید بدی به من، تا من زنده هستم نباید بروی جبهه، من که شهید شدم تو باید بروی.» آن موقع نمیدانستم باید بروی یعنی چه. وقتی که بعد از شهادتش وصیتنامهاش را خواندم، آنجا که نوشته بود برادر نباید اسلحه مرا زمین بگذاری، این بار فهمیدم باید بروی، یعنی چه.
جانماز شهید «عباس رحمانی»
انتهای پیام/