به گزارش دفاعپرس از کرج، «غلامرضا زارع» در تیر سال 1343 در شهر خاش استان سیستان و بلوچستان، دیده به جهان به گشود و در سن هفت سالگی به همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و پس از اقامت در خیابان دانشکده وارد دبستان سعدی شد و چند سال بعد با نقل مکان به محله چهارصد دستگاه تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه عارف ادامه داد.
وی پسری خوشبرخورد، مهربان، باهوش، زیرک، شجاع، فعال، صبور و خونگرم بود و از همان کودکی در قبال خانواده، احساس مسئولیت میکرد و در كنار تحصيل، به كار و فعاليت مشغول بود. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نماز میخواند و به مسجد میرفت و با اخلاق خوشی که داشت دوستان زیادی را به خود جذب میکرد.
به دلیل علاقه بسیار به ورزش کشتی، اوقات بیکاری خود را در باشگاه تختی به صورت نیمه حرفهای به این ورزش میپرداخت و چندین بار هم موفق به کسب رتبه در این رشته شد. در سالهای انقلاب، غلامرضا نوجوانی پر شور و شعف بود که در کنار دیگر جوانان و نوجوانان انقلابی در راه پیروزی قیام بزرگ ملت ایران گام برمیداشت و در مواقع ضروری نیز در ساختن کوکتل مولوتف و پر کردن نوار کاست سخنرانیهای امام فعال بود و پس از پیروزی انقلاب در مسجد امام فعالیت میکرد.
بیش از 20 ماه از آغاز جنگ تحمیلی استکبار علیه جمهوری نوپای اسلامی ایران میگذشت و شهر خرمشهر همچنان در چنگ نیروهای ارتش عراق قرار داشت. عملیات فتح المبین اخیراً به پایان رسیده و نتایج شگفتانگیز آن روح تازهای را در کالبد رزمندگان اسلام دمیده بود. برادران بزرگتر غلامرضا در ورود به صحنه بر او پیشی گرفته بودند و پدر شرط عزیمت غلامرضا به جبهه را بازگشت یکی از برادرانش تعیین کرده بود.
غلامرضا قلبش برای رفتن به جبهه میتپید و تصمیم خود را گرفته بود اما به دلیل اینکه دو برادرش سرباز و در حال خدمت بودند، پدرش با رفتن وی مخالفت میکرد. غلامرضا با اصرار زیاد به پدرش گفت: اگر با رفتن من موافقت نکنی در روز قیامت به امام زمان (عج) شکایت خواهم کرد و پدرش نیز پاسخ داد: عاطفه پدری من مانع از موافقت برای رفتن تو به جبهه میشد اما برو. و اینگونه بود که موافقت پدر را جلب کرد.
غلامرضا خود را به جبهه رساند و پس از دو هفته گذراندن دورههای آموزشی از دوکوهه به لشکر محمد رسول الله (ص) در اهواز ملحق شد. فرماندهان جنگ بر آن بودند تا فرصت ابتکار عمل و کشاندن جنگ به شکلی فرسایشی و بلند مدت از دشمن گرفته شود. به ویژه آنکه فصل گرمای طاقت فرسای جنوب کشور در راه بود.
رزمندگان باید مسیر هشت ساعته اهواز به دارخوین را پیاده طی میکردند. همه خسته بودند و تشنگی امانشان را بریده بود اما غلامرضا زارع با لبخندی بر لب و سیمایی بشاش و نورانی چنان با اطمینان قدم بر میداشت که خبر از غوغای درونش برای رسیدن به هدفی والا میداد.
صبح روز دهم اردیبهشت سال 1361 بود که نیروهای اسلام، با قایق از رود کارون گذشتند و به منطقه وسیع و مسطحی وارد شدند که برای حركت نیروهای پیاده به دلیل در دید و تیر قرار داشتن نامناسب بود. آتش توپخانه دشمن بعثی بر سر رزمندگان باریدن گرفته بود و سربازان عراقی با دید مناسبی که از خاکریزهایشان داشتند جوانان ایرانی را به خمپاره و گلوله بسته بودند.
رزمندگان جان برکف، با وجود حجم آتش به سوی خرمشهر پیش میرفتند و از حرکت باز نمیایستادند. حدود 200 متر به خاکریز عراقیها مانده بود که پیکر شهید غلامرضا زارع در تپه الله اکبر بر زمین افتاد و با ترکشی که به زیر قلب پاکش اصابت کرده بود به ديدار جانان شتافت تا درس عشق و فداكاری، جهاد و شهادت را به همگان بياموزد.
«علیرضا زارع» برادر شهید بیان میکند: غلامرضا احترام زیادی برای پدر و مادرم قائل بود تا جایی که حتی گاهی اوقات ما برادران بزرگتر به این احترام حسادت می کردیم.
«زینت زارع» خواهر شهید می گوید: برادرم پسری مهربان، قانع و زحمتکش بود. مدام به مادرم میگفت: مادر اگر من به جبهه بروم و شهید شوم، مادر شهید و باعث افتخار خانواده ات میشوی. مادرم هم همیشه در جوابش میگفت: با پدرت صحبت کن، من مادر هستم و حق اجازه دادن ندارم.
«محمد جهادگر» همرزم شهید مطرح میکند: در عملیات بیت المقدس، نیروها را پیاده از اهواز تا دارخوین حرکت دادند؛ هوا گرم و پیاده روی دشوار بود و امکاناتی هم نبود. بچه ها در طول راه خسته میشدند اما شهید زارع همیشه لبخندی بر لب داشت و از جمله کسانی که بود همه از او درخواست شفاعت داشتند یعنی تقریباً مطمئن بودند که او در این عملیات شهید میشود.
«نصرت ساکانلو» همرزم دیگر شهید نیز میگوید: غلامرضا زارع هنگام شهادتش در آغوش من بود؛ با چهره نورانی و لبخند به من نگاه می کرد که آرام چشمانش را بست. هرگاه آن صحنه را به خاطر می آورم، اشک می ریزم. مگر می شود کسی با وجود دردی که حاصل از اصابت ترکش به زیر قلبش است، باز هم لبخند بزند؟
انتهای پیام/