فتح خرمشهر، فتح خون/ فرمانده دفاع مقدس در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

حکایت محاصره خرمشهر به‌وسیله تیپ ۳ لشکر ۷۷ ارتش

عبدالله‌پور گفت: وقتی محاصره خرمشهر به‌وسیله تیپ سه لشکر ۷۷ تکمیل و راه تدارکاتی نیرو‌های داخل شهر با بیرون، قطع شد به یگان برگشتم و بچه‌ها هم، دیگر حتی یک کلاش هم شلیک نکردند.
کد خبر: ۴۵۷۳۹۶
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۳:۳۳ - 22May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، سرهنگ ستاد «جمشید عبدالله‌پور» از فرماندهان توپخانه ارتش جمهوری اسلامی ایران در آستانه سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر به روایت حضور در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر پرداخت.

این فرمانده ارتشی در بخش اول گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس، به وضعیت استقرار قرارگاه‌ها و چینش جایگاه آنها در منطقه عملیاتی بیت ‌المقدس پرداخت و با اشاره به نحوه آغاز عملیات و مراحل مختلف اجرای آن در خرمشهر، نقش تیپ سه لشكر77 و تیپ جوادالائمه و تیپ المهدی از قرارگاه فجر و تیپ 55 هوابرد را تشریح کرد.

وی با بیان اینکه عملیات بیت‌المقدس هم، مثل سایر عملیات‌ها در چند مرحله طرح‌ریزی شده بود، گفت: قرار بود، ما مرحله اول را انجام بدهیم، بعد بیاییم تجزیه و تحلیل کنیم و ببینیم چند درصد موفقیت کسب کردیم. اگر 50 درصد به بالا بود، خب قطعاً امکان انجام مراحل بعدی به ما داده می‌شد.

مرحله اول، در ساعت 30 دقیقه بامداد 10 اردیبهشت 1361 با رمز «یا علی‌بن‌ابیطالب» آغاز شد. با آغاز عملیات، قرار بود که دشمن را در منطقه کرخه‌کور و فکه مشغول نگه‌ داریم. بعد از شروع به سرعت سرپل جنوب کارون تصرف شد و یگان‌ها توانستند خودشان را به جاده اهواز ـ خرمشهر برسانند. بعد از نابودی دشمن در همین مرحله از عملیات، رزمندگان خودشان را به نقطه صفر مرزی رساندند.(بیشتر بخوانید)

سرهنگ عبدالله‌ور در ادامه به عکس‌العمل ارتش عراق در قبال از دست‌رفتن منطقه فکه نیز اشاره کرد و اینک ادامه این روایت را در بخش دوم گفت‌وگو می‌خوانیم.

حکایت محاصره خرمشهر به‌وسیله تیپ ۳ لشکر ۷۷ ارتش

دفاع‌پرس: مأموریت محوله به آتش‌بار شما در این عملیات چه بود؟

بعد از عملیات فتح‌المبین، به بنده سه قبضه دیگر توپ اضافه شد؛ و با توجه به این‌که از قبل نُه قبضه داشتم، با دوازده قبضه توپ، در منطقه شیخ‌هادی ـ حدود هفت، هشت کیلومتر مانده به خود پاسگاه فکه ـ مستقر شدم. وقتی دستور حرکت یگانها به قرارگاه فجر ابلاغ شد، ساعت ده صبح 27/2/61، برای سرکشی دیدگاه، از یگان بیرون رفتم. بعد از بازدید از دیده‌بانها و خط، اطلاعات کافی در مورد دشمن را از دیده‌بان گرفتم و دوباره به یگان برگشتم.

وقتی برگشتم، سرباز سنگرم خبر آورد که «سرگرد خبازی از گردان زنگ زده و شما را خواسته! سریع‌تر به حضورش بروید.» من هم بلافاصله حرکت کردم و به دهکده شَمُكلی در پایین برقازه یا پایین قرارگاه فرماندهی عراق که در عملیات فتح‌المبین، آنجا را تصرف کرده بودیم، آمدم. وقتی به ستاد گردان رفتم، سرگرد خبازی گفت: «عبدالله‌پور ساعت چند است؟»

گفتم: «یازده!»

گفت: «ساعت دو باید موضع یگانت را تحویل بدهی و به منطقه چنانه بروی و در دامنۀ دو ارتفاعِ دوسَلَک مستقر بشوی! ستوان تکالو می‌آید و موضع را از شما تحویل می‌گیرد.»

وقتی برگشتم، دیدم ستوان تکالو با سرگرد کریم صفاپیشه، در وسط موضع ایستاده‌اند. سرگرد صفاپیشه، رئیس رکن سه گردان 315 بود.

ما با هم توافق کردیم که آنها قبضه به قبضه بیاورند و من هم قبضه به قبضه تخلیه کنم! تکالو گفت: «جمشید! تو که این‌جا پای قبضه، مهمات داری؛ این مهمات را بار نزن! ماشینت را بفرست تا مهمات مورد نیازت را از تنگه ابوغریب بارگیری کند. تو که می‌خواهی مهمات ببری؛ فرقی نمی‌کند از اینجا باشد، یا از ابوغریب!»

گفتم: «مشکلی نیست!»

و بعد، شروع به آماده کردن مقدمات حرکت کردم. اگرچه، همزمان که داشتیم حرکت می‌کردیم، با طوفان شن برخورد کردیم که باعث شد جابه‌جایی ما تا ساعت یازده شب طول بکشد؛ چون به شدت، جلوی حرکت ما را گرفته بود.

ساعت یازده شب، سوار آخرین خودرو که همان اُواز فرماندهی بود، شدم و خودم هم آمدم. مقارن با حرکت و جابهجایی ما، من یگان پیشرو خودم را به معاونم ستوان جهان‌بخش سپردم، چند معاون توپ و یک تانکر آب و آنچه که مورد نیاز این یگان پیشرو بود، هم در اختیارش گذاشتم و گفتم: «ستوان جهان‌بخش! شما به این مختصاتی که می‌دهم بروید! من فردا حرکت می‌کنم و به شما ملحق می‌شوم. شما اطلاعات اولیه را از آنجا کسب کن. اگر توانستید کارهای لازم را انجام بدهید، که هیچ؛ اگر نه، صبر کنید تا من خودم بیایم.»

سپس، مختصات و اطلاعاتی را که از سرگرد خبازی گرفته بودم، به او سپردم و راهیشان کردم.

بعد از اینکه ما به چنانه رسیدیم، به نقطه نهایی می‌رفتیم. در همین چنانه، من تا ساعت یک شب مشغول بودم که آمار بگیرم و خودروها را بازدید کنم؛ چون باید از چنانه تا اهواز، روی پای خودشان میرفتند. سوخت لازم باید پیشبینی می‌شد و جیره بین راهی را در مسیر، به کارکنان می‌دادیم؛ و از قبل معلوم می‌شد که کجا می‌توانیم توقف داشته باشیم. بعد از این‌که همه دستورات صادر شد، من پشت خودرو آیفا دراز کشیدم.

صبح، سپیده‌ زده‌ نزده، سرهنگ جاودانی، از دژبان یگان پرسید: «ستوان عبدالله‌پور کجاست؟»

سرباز گفت: «داخل خودرو، خواب است!»

من همزمان که صدای او را شنیدم، بلند شدم و خودم را آماده کردم تا پایین بیایم؛ اما ایشان تا مرا دید، با یک حالت خاصی گفت: «عبدالله‌پور! تو هنوز حرکت نکردی؟!!»

گفتم: «اطاعت میشود!»

و بلافاصله، دستور دادم همه آماده شدند.

تا همه آماده شوند، نیم‌ساعتی طول کشید. یگان را به ستون کردم. یک تریلی هجده چرخ داشتیم که باید می‌رفت مهمات را بارگیری می‌کرد. به او گفتم: «تو برو بارگیری کن و پشت سر ما بیا!»

به مسئول پارک‌موتوری‌ام، که مسئول تعمیر و نگهداری یگان بود، گفتم: «من از جلو حرکت می‌کنم و تو هم از پشتسر حرکت کن!»

خلاصه، حرکت کردیم و در پانزده کیلومتری اهواز، همانجایی که تانک فارم داشت، ایستادیم. به سربازها گفتیم که ناهارشان را بخورند، آبی به سر و صورت‌شان بزنند و رفع خستگی کنند. بعد، حرکت کردیم و از منطقه آب‌تیمور گذشتیم. سپس، از یگانی یک مقدار بنزین گرفتم. تا این‌که به قرارگاه نصر رسیدیم. قرارگاه نصر در بیست‌وپنج کیلومتری خرمشهر، در جادهای که به سمت دارخوین می‌رفت، مستقر بود. در اینجا، معاونم را دیدم که داشت با بقیه بچه‌ها می‌رفت. گفتم: «کجا؟»

گفت: «می‌روم شناساییِ جایی که یگان مستقر بشود.» من با یک آمبولانس، و استوار ملکشاه با یک آیفا جلوتر رفتیم و منتظر شدیم. هرچه نگاه کردیم، دیدیم یگان نرسید! به ملکشاه گفتم: «تو اینجا بمان! یک سرباز هم به عنوان راهنما بگذار! من می‌روم عقب، ببینم چه خبر است!»

همین‌طور که به عقب می‌آمدم، در خود سه‌راهی خرمشهر ـ اهواز، فقط دو خودروی یگان‌مان را دیدم. سؤال کردم: «بقیه چه شده؟»

گفتند: «بنزین‌شان تمام شده بود و مسئولی که باید برای ماشین‌ها بنزین می‌آورد، نیامده!»

دوباره عقب رفتم، تا به پلیس‌راه اهواز ـ اندیمشک رسیدم. دیدم راننده خودروی حمل بنزین، کنار پلیس‌راه ایستاده است. همان‌جا هرچه از دهانم در آمد، نثار این ستوانیار کردم. خلاصه، تا تانکر را حرکت بدهد و همه، یکییکی سوخت بزنند، حدود ساعت یک نصف‌شب بود که خودروها رسیدند.

روز بیست‌ونهم، تا من آمدم به خودم بجنبم، سرگرد صفایی ـ فرمانده گردان توپخانه تیپ 55 هوابرد ـ با سرگرد خبازی، به یگان آمدند. با هم به نقطه‌ای که آتش دشمن زیاد بود، رفتیم. این دو بزرگوار، از زیادیِ آتش دشمن، فقط توانستند روی زمین بنشینند و بدون اینکه نقشه‌ای پهن کنند، با اشاره به مکان مورد نظر، گفتند: «اینجا موضع تو است!»

من هم مختصات را سریع تا حدودی که می‌توانستم تخمین زدم و یادداشت کردم؛ اینها هم برگشتند. بعد از استقرار ما و قبل از انجام عمل اشتباهی،‌ سرگرد قطره سامانی  از گروه 22 شهرضا، با ماشین نقشه‌برداری آمد. چون از قبل همدیگر را می‌شناختیم، لطف کرد و مختصات درست موضعم را گفت. وقتی مختصات را روی طرح تیر بردم، خنده‌ام گرفت. با خودم گفتم: «ترس هم عجب چیزی است!» چرا که اینها، تقریباً 1800 متر مختصات را، به‌اشتباه به من نشان داده بودند!

با راننده، به جهاد اصفهان رفتم و یک لودر و بولدوزر گرفتم. اینقدر صمیمیت و همکاری بود که تا من رفتم، مسئول جهاد، فوری به دو راننده گفت: «بپرید بالا!» بعد، این‌ها پشت سر من راه افتادند.

همین‌طور که می‌رفتیم، جنازه عراقی‌ها را که روی زمین افتاده بودند، می‌دیدیم. این دو جهادگر بزرگوار، در حین حرکت ، خاک را هم، روی جنازه عراقی‌ها میریختند.

تا این‌که، به نقطهای که باید دو آتش‌بار من مستقر میشدند، رسیدیم. وقتی رسیدیم، آنچنان آتش دشمن زیاد بود، که از ساعت یک بعدازظهر تا زمانی که هوا تاریک شود، بنده و راننده من و راهنمای همراه ـ کسی‌که در صورت حرکت ستون، سر آن را راهنمایی کند ـ به همراه این دو راننده لودر و بولدوزر، کنار دامنه خاکریز دراز کشیده بودیم و دستهای‌مان دور گردن حلق شده بود؛ اصلاً جرأت حرکت نداشتیم.

شب شد و ما این راننده‌های لودر و بولدوزر را سوار کردیم و برگرداندیم به یگان خودشان؛ بدون اینکه هیچ اقدامی انجام داده باشیم. بعد از این‌که دوستان را به جهاد اصفهان رساندیم، گفتم: «صبح وقتی هنوز تاریک است، دوباره می‌آییم دنبال‌تان.»

اینها هم هیچ حرفی نزدند.

صبح روز بعد، دستور دادند توپها را به ستون کنند. به معاونم و آن راهنمایی که روز قبل همراهم بود، گفتم: «من قبضه به قبضه می‌فرستم و تو هم توی مسیر، یک راهنما بذار! بعد برو یک بیل لودر و یک بیل بولدوزر بردار و این توپها را داخلش قرار بده!»

همین کار را کردیم و تا ساعت یک ظهر نشده، توپ‌ها را بردیم و بدون این‌که کوچکترین آسیبی ببینند، مستقر کردیم. فرصت کندن سنگرهای اجتماعی نبود. به سربازها دستور دادیم: «هر کدام برای خودتان سنگر انفرادی بکنید و همانجا بمانید تا ببینیم وضعیت چطور می‌شود!»

در همین نقطه‌ای که ما بودیم، یک سنگر فرماندهی عراقی بود که من به سرگروه‌بانم علی فایقی، دستور دادم که سریع تمیزش کرده، با جعبه‌های مهمات، داخلش را فرش کنند. بعد هم، لوازم هدایت آتش و مخابرات و فرماندهی را در همین سنگر بچینند. چون این سنگر، بسیار وسیع بود و با تراورزهای آن‌چنانی!

بعد از استقرار ما، بلافاصله در بیسیم پیام آمد: «با لیست آماج در ساعت مقرر، به قرارگاه نصر در ستاد توپخانه لشکری بیا!»

چرا آنجا؟

چون قرارگاه در آنجا بود، توپخانه هم در آنجا بود؛ بنابراین سرهنگ جاودانی و رئیس رکن سه او ـ سرگرد هاشمی ـ به همراه بقیه، به این‌جا حرکت کرده بودند. من هم سریع، سه رسد دیده‌بان آوردم و توجیه‌شان کردم؛ گفتم: «عرض واگذاری این منطقه‌ای که ما می‌خوایم اجرای مأموریت کنیم، دو کیلومتر است. صد متر هم از دو طرف، حاشیه امنیت گذاشتیم که میشود هزاروهشتصد متر. شما در شروع این مسیر، یعنی از نقطه «آ» تا پایانش در نقطه «ب»، برای هر نقطه، یک گلوله تیراندازی می‌کنید و مختصاتش را به عنوان آماج به من میدهید!»

بعد هم، این دیده‌بانها رفتند و درخواست آتش کردند. ما هم اجرای آتش می‌کردیم و تا ساعت چهار، توانستیم یک لیست آماج تعجیلی آماده کنیم.

سپس، به سمت قرارگاه نصر حرکت کردیم. حالا سی‌ام اردیبهشت بود که نشستیم و با مسئولان، شروع به طرح‌ریزی آتش کردیم.

حکایت محاصره خرمشهر به‌وسیله تیپ ۳ لشکر ۷۷ ارتش

دفاع‌پرس: خاطرتان هست چه کسانی در این جلسه حضور داشتند؟

علاوه بر کسانی که نام بردم، چند تن از فرماندهان سپاه نیز بودند؛ مثلاً سردار غیب‌پرور، که آن زمان در تیپ المهدی، سِمتی داشتند. ایشان به همراه بچه‌های شیراز آمده بودند.

حرفها رد و بدل شد که چه بکنیم و چه نکنیم. برادران سپاه، پنج رسد دیده‌بان به من معرفی کردند. سه رسد هم خودم داشتم. لذا، من این هشت رسد دیده‌بان را برای دو آتش‌بار تحت فرماندهی داشتم.

کد مخابراتی معرف خودم را، جمشید گذاشتم. به بقیه هم از جمشید یک تا جمشید هشت، کد دادم. بعد از اینکه تصمیمات قرص و محکم گرفته شد، همه به سمت یگانهای خودشان رفتند.

در حین جلسه آماج این عملیات را، در هفت مرحله طرح‌ریزی کردیم تا یگان‌های پیاده، به خود اروندرود ـ یا همان شط العرب برسند. تمام طرح‌ریزیها مشخص بود که از مرحله اول تا هفتم، هر یک، تا کجا باید انجام شود. لیست عناصر مراحل را هم در آوردیم.

دفاع‌پرس: موقعیت مکانی شما نسبت به سایر یگان‌های عمل کننده، به چه صورت بود؟

قرارگاه فتح، سمت چپم بود. تیپ 55، سمت راستم بود و بعد از آن، قرارگاه نصر قرار داشت. ما، هم مهمات آوردیم و هم هفت، هشت دستگاه ماشین را مأمور کردیم که مرتب مهمات به ما برسانند. من، شش قبضه خودم را گرفتم و سرپرستی شش قبضه دیگر در سمت راست، تحت نظر معاونم بود.

قرار شد در ساعت 22:30 روز 31/2/61 عملیات شروع شود. همه ما با در نظر گرفتن تمام جوانب، در سنگرها منتظر اجرای مأموریت بودیم. ناگهان دیدیم که ساعت ده، عراق چنان آتشی روی نیروهای ما باز کرد که زمین و زمان، همگی آتش شدند. کسی جرأت این را نداشت که حتی نفس بکشد. خوشبختانه، چه یگانهای پیاده ما و چه زرهی و توپخانه، همه در سنگرها بودیم؛ چون هنوز سی دقیقه به آغاز عملیات مانده بود و دستور شروع، ابلاغ نشده بود. با این‌حال، ما تا آن ساعت تحمل کردیم.

تا این‌که در رأس ساعت عملیات، بلافاصله با گفتن رمز «یا علی‌بن‌ابیطالب»، آتش یگان های ما روی عراق باز شد. به‌جرأت می‌گویم که این حرکت ما، مثل این‌ بود که یک اقیانوس آب را بگیریم و روی یک شعله کوچکِ آتش بریزیم، تا خاموشش کنیم. با این حرکت، عراق آنچنان خاموش شد که حتی با یک کلاش هم نتوانست تیراندازی بکند. خودم می‌خواهم این تفسیر را داشته باشم که امداد غیبی هم بود. چون، باران هم شروع به باریدن کرد؛ البته نه بارانی که مانع پیشروی ما بشود؛ بلکه فقط هوا را مطبوع و خنک کرده بود.

یگان من، از ساعت 22:30 که شروع به تیراندازی و اجرای مأموریت کرد، تا ساعت هفت صبح روز بعد، برای یک ثانیه هم مکث نداشت. خود من که یک آمار گرفتم،  آن شب فقط هجده‌هزار گلوله 105 از دو آتش‌بار من شلیک شد. لوله توپ 105، اگر بیست‌هزار گلوله با خرج کامل تیراندازی کند، می‌ترکد؛ البته ممکن است این آمار با احتساب خرج ناقص، به بیست‌وپنج هزار گلوله هم برسد.

ساعت شش، من فرصت کردم بیرون خاکریز بیایم و نگاه کنم. وقتی آمدم، دیدم لوله‌های این دوازده توپ ما، درست مثل کورهای که حرارت آتشش دو هزار درجه باشد، آنچنان سرخ شده که می‌درخشد! با این‌حال، گریزی نبود؛ چون دیده‌بانها مدام درخواست آتش میکردند.

دفاع‌پرس: دفاع‌یگانهای پیاده در چه وضعیتی قرار داشتند؟

تیپ جوادالائمه به اهدافش دسترسی پیدا کرد. تیپ المهدی از خط عبور کرد. تیپ سه لشکر 77 هم، از المهدی عبور خط کرد و رفت. یگانها با این‌که نفس ‌به ‌نفس جلو می‌رفتند، اما مرحله‌ به‌ مرحله تعویض می‌شدند تا یگانهای تازه‌نفس‌تر به جلو بروند.

تا ساعت شش‌ونیم، عملیات به مرحله هفتم رسید. ساعت شش‌ونیم، دیده‌بان من ـ آقای آراسته ـ از بی‌سیم به یگان گزارش کرد که «من کنار رودخانه شط‌ العرب هستم.»

وقتی این گزارش رسید، با‌لطبع، من باید به بالاتری‌ها منعکس می‌کردم. اما برای این‌که مطمئن باشم، رفتم و گفتم: «آراسته! می‌دانی این پیام باید به کجا برود؟ اگر غلط باشد، فردا ما را به دار می‌کشند!»

از خرمشهر به طرف شلمچه، نهری به نام نهر عرایض، و عمود برجاده وجود دارد. در ادامه، به آراسته گفتم: «آراسته! نکند این نهر عرایض باشد و تو آن را با شط العرب اشتباه گرفته باشی؟!»

از آن‌جا که در این‌جا مکالمات بیسیم رمزش بهم خورده بود، همه واضح صحبت می‌کردیم. آراسته گفت: «یعنی شما می‌فرمایید منی که زاده و بزرگ‌شده خرمشهر هستم، نهر عرایض را از شط العرب تشخیص نمی‌دهم؟! من كنار شط‌ العرب هستم، جناب سروان!»

خودم این پیام را به توپخانه لشكری مخابره كردم. سرگرد خبازی وقتی پیام را گرفت، به عرض سرهنگ جاودانی رساند. سرهنگ جاودانی هم، بلافاصله گوشی را برداشت و گفت: «عبدالله‌پور! حتماً می‌دانی این پیام باید به كجا بره؟ اگر این پیام به عرض پدر بزرگ – قرارگاه - برسد و اشتباه از آب در بیاد، آن موقع دیگر جای تو نیست‌ها!»

لذا، دوباره من شك كردم و با دیده‌بان تماس گرفتم. گفت: «بابا! من پوتین‌هایم درآوردم و پاهایم را گذاشتم توی آب شط‌‌ العرب! چه می‌گویید شما!»

با این‌حال، من قانع نشدم و به همراه سروان كلانتری و آقای ملكشاه، سوار جیپ اُواز شدم و از آتش‌بار بیرون آمدیم. وقتی رفتیم، دیدیم یگان‌های ما ـ منهای تیپ المهدی ـ همگی جلو هستند. از همه عبور كردیم و به جاده آسفالته خرمشهر ـ شلمچه رسیدیم.

تا این‌جا، آراسته درست گفته بود. حتی، مقداری از این آسفالته را به آن طرف هم رفتیم و دیدیم، حقیقت دارد! از همان نقطه تماس گرفتم و گفتم: «آقا! یگان‌های ما خودشان را به شط العرب رساندند.»

اینجا بود که محاصره خرمشهر به‌وسیله تیپ سه لشکر 77 تکمیل شد و راه تدارکاتی نیروهای داخل شهر با بیرون، قطع شد. به یگان برگشتم و بچه‌ها هم، دیگر حتی یك كلاش هم شلیك نكردند.

مشغول خوردن صبحانه شدیم. صبحانه‌مان یك استكان چای مشت‌ نشان و نان بود. هنوز صبحانه تمام نشده بود، كه سربازی به نام حسنی آمد و گفت: «جناب سروان! جناب سروان! جیب اُواز مرا بردند! جیپ نیست!»

من در یگان چند سرباز داشتم كه چندان ایده‌آل نبودند. سرباز حسنی هم، جزءشان بود. گویا این‌ها در شب عملیات، فكر كردند که چون تمام یگان مشغول هستند، كسی كاری به كار این چند نفر ندارد! لذا، رفتند سنگری در گوشه‌ای اختیار كردند و تا صبح، به حال خودشان بودند؛ البته این حسنی هم، چون راننده بود، طبیعی بود كه در خلال انجام آتش تهیه به وجودش نیازی نباشد. صبح روز بعد كه عملیات به پایان رسیده بود، برادران سپاه مشغول جمع‌آوری غنائم و سلاح‌هایی شدند كه در منطقه باقی مانده بود. اولین چیزی كه سر راهشان بود، همین جیپ اُواز ما بود و فكر كردند جزء اموال عراقی‌هاست. برای همین، سوارش شدند و رفتند.

دفاع‌پرس: همین میزان آتش از طرف آتش‌بار شما كافی بود؟ یا برای تقویت، از یگان‌های دیگر هم كمك درخواست كردید؟

یك هم‌دوره، به اسم عباس اسماعیلی داشتم، که با توپ 130 خودش، در جاده ماهشهر ـ آبادان مستقر بود. قبل از عملیات،  به آتش‌بار من آمد و بعد از گفت‌وگو، با هم هماهنگ كردیم كه اگر من آتش می‌خواهم، از او و همینطور از توپخانه 155 و 203 كه پشت سرم بود، درخواست كنم.

نقطه‌‍ای در شط العرب بود كه به چند شاخه تبدیل می‌شد. در این‌جا عراق پل شناوری نصب كرده بود و از این طریق، به منطقه شلمچه می‌آمد و از یگان‌هایش پشتیبانی می‌كرد. این پل به‌وسیله هواپیما بمباران شد و از كار افتاد؛ اما به خاطر اینكه عراق نتواند دوباره از آن استفاده كند، از یگان 203 میلی‌متری درخواست كردم كه آن طرف ساحل را داشته باشد و مرتب آنجا را بزند، تا اگر دشمن قصد هر نیت شومی را دارد، از آن‌ها سلب شود.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار