به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اراک، حفظ و حراست از آثار شهدا، موضوعی است که سالهاست مورد توجه مسئولان کشور قرار گرفته و در این راستا، موزههای مختلفی در سراسر کشور ایجاد شده است؛ اما بعد از مدتی ساخت مراکز فرهنگی و موزههای دفاع مقدس در سراسر کشور در دستور کار بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس قرار گرفت که تاکنون ۲۳ مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس در سراسر کشور افتتاح شده و تا سال ۱۴۰۴ تمامی مراکز استانها دارای موزه دفاع مقدس میشوند.
مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس استان مرکزی که فاز اول آن به بهرهبرداری رسیده است، این روزها در حال تکمیل بوده و تالارها و گالریهای آن، میزبان آثار بهجای مانده از شهدا هستند؛ در این رستا، دختر شهید «محمدحسن رضاییپور» با حضور در این موزه، آثار پدر شهید خود را برای قرار دادن در دید عموم مردم، در اختیار مسئولان آن قرار داد.
مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس استان مرکزی
«املیلا رضاییپور» ۱۲ ساله بود که پدرش در عملیات پیروزمندانه و غرورآفرین «والفجر هشت» جام شهادت را نوشید و آسمانی شد. وی پس از اهدای وسایل پدر شهید خود به مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس استان مرکزی، به خبرنگار دفاعپرس گفت: «این وسایل اگر در منازل ما باشند، کسی آنها را نمیبیند و فقط در معرض دید خانوادههای خود شهدا خواهند بود؛ اما با اهدای این وسایل به موزههای دفاع مقدس سراسر کشور، نهتنها عموم مردم میتوانند از آنها بازدید کنند، بلکه به اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت نیز کمک شایانی خواهد کرد. من باور دارم که خیلی از مردم و بهخصوص نسل جوان با دیدن این آثار متحول خواهند شد».
آنچه در ادامه میخوانید، ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس در اراک، با دختر شهید «محمدحسن رضاییپور» است؛
دفاعپرس: پدر شهید خود را بهصورت کوتاه معرفی کنید.
پدرم پنجم تیر سال ۱۳۱۶ در روستای «سقرجوق» از توابع شهرستان «آشتیان» و در خانوادهای ساده و بیریا و کشاورز، دیده به جهان گشود و از نوجوانی کشاورزی را در کنار پدر خود آموخت. زمستانها هم که کار کشاورزی کم بود، به شهر میرفت و کارگری میکرد. سواد خواندن و نوشتن داشت؛ اما استاد قرآن روستای «سقرجوق» بود.
پدرم پس از ازدواج، صاحب هشت فرزند شده و با آغاز جنگ تحمیلی، بهصورت «بسیجی» رهسپار جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و بعد از فراگیری آموزشهای نظامی به گردان ولی عصر (عج) از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) پیوست و حدود سه ماه در جبهه بود تا اینکه سرانجام در حین عملیات پیروزمندانه «والفجر ۸» آسمانی شد.
دفاعپرس: چه شد که تصمیم گرفتید یادگاریهای پدرتان را به مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس استان مرکزی تقدیم کنید؟
با این کار خواستم که وسایل پدرم برای نسلهای مختلف و بهویژه کسانی که جنگ را ندیدهاند و فقط از زبان دیگران روایتهای آن را شنیدهاند، به یادگار بماند تا آنها بتوانند با استفاده از این آثار و بازدید از آنها، بفهمند که شهدا از همهچیز خود که مهمترین آن جان شیرینشان بود، گذشتند تا ما امروز در آسایش و آرامش زندگی کنیم.
دفاعپرس: فکر میکنید با اهدای آثار شهدا به موزههای دفاع مقدس در سراسر کشور، تا چه اندازه به ماندگاری آنها کمک میشود؟
این وسایل اگر در منازل ما باشند، کسی آنها را نمیبیند و فقط در معرض دید خانوادههای خود شهدا خواهند بود؛ اما با اهدای این وسایل به موزههای دفاع مقدس سراسر کشور، نهتنها عموم مردم میتوانند از آنها بازدید کنند، بلکه به اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت نیز کمک شایانی خواهد کرد. من باور دارم که خیلی از مردم و بهخصوص نسل جوان با دیدن این آثار متحول خواهند شد.
دفاع پرس: مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس استان مرکزی را چطور ارزیابی کردید؟
این مرکز فرهنگی یاد و خاطره شهدا و ایام دفاع مقدس را برای من که از نسل آن دوران هستم زنده کرد. من مطمئنم این حس را همه کسانی که از این موزه بازدید کرده یا خواهند داشت، تجربه میکنند. در تمام فضای این مرکز فرهنگی حال و هوای دوران دفاع مقدس جاری بود.
دفاعپرس: خاطرهای از پدر شهیدتان در ذهن خود دارید؟
زمانی که پدرم در جبهه بود، من ۱۲ سال داشتم و همزمان با پدرم، ۲ برادر بزرگترم هم در مناطق جنوب بودند که در زمستان سال ۱۳۶۴ هردو مجروح شده و در بیمارستانهای تهران و اصفهان بستری بودند. روزی مادرم از من خواست تا نامهای برای پدرم بنویسم و از وی بخواهم که به خانه برگردد. من این نامه را نوشتم و به پدرم عرض کردم: «مادرم در اذیت هستند و برادر و خواهرهای کوچکترم هم بیمار شدهاند و مادرم توان برایش نمانده است»؛ پدرم در جواب این نامه برای ما نوشت: «مگر خون من از خون امام حسین (ع) و مگر خون شما از خون فرزندان و اهل بیت امام حسین (ع) رنگینتر است؟ این سعادتی است که نصیب من شده است و این را از من نگیرید. من شما را به خدا سپردهام و خداحافظ شما خواهد بود». این آخرین نامهای بود که پدرم برای من ارسال کرد تا این که در عملیات «والفجر ۸» در منطقه عملیاتی «فاو» به شهادت رسید.
دفاعپرس: چگونه از خبر شهادت پدر خود مطلع شدید؟
زمانی که پدرم به شهادت رسید، بنا بود برای مرخصی به خانه بیاید و نوروز را در کنار هم سپری کنیم، بههمین دلیل ما آماده نوروز میشدیم و برای حضور پدرم، از مادرم خواستم که خمیر تهیه کند تا نان بپزیم. صبح همانروز یکی از همشهریهای ما در خانه ما آمد و برادر سومم را صدا زد و به وی گفت که پدرم زخمی شده است و ما باید برای دیدن او به «آشتیان» برویم، با شنیدن این خبر مادرم از من خواست تا به سراغ خالهمان که در همسایگی ما بود، بروم و از وی بخواهم که به خانهمان بیاید و بهجای ما نان را بپزد تا ما به «آشتیان» برویم و از حال پدرمان اطلاع کسب کنیم.
من وقتی به داخل کوچه رفتم، دیدم که پسر داییام درحال چسباندن عکس یک شهید روی دیوار است، در نگاه اول نتوانستم تشخیص دهم این عکس مربوط به کدام شهید روستاست، بههمین دلیل رفتم جلو، ولی با خواندن نام شهید که زیر عکس بود، خشکم زد، در پایین عکس نوشته بود شهید «محمدحسن رضاییپور»؛ نام پدرم بود و من نمیخواستم باور کنم؛ بههمین دلیل فقط جیغ میزدم و میگفتم: «دروغه، دروغه؛ بابای من زنده است...» و بعد تمام عکسها را از دیوار کندم.
از آن روز بهمدت یک هفته آب و غذا نمیخوردم و گویی با عکس پدرم زندگی میکردم، تا روزی که وصیتنامه پدرم را خواندم، تصمیم گرفتم آخرین خواستههای پدرم را که در وصیتنامه خود از من خواسته بود را انجام دهم. وی از من خواسته بود که اول راهش در تدریس قرآن و اشاعه فرهنگ دینی را رواج دهم و دوم گفته بود که «سرخی خونم را به سیاهی چادرت میسپارم»؛ و خدا را شکر تا به امروز تلاش کردهام که این خواستهها را انجام دهم.
انتهای پیام/