پدر شهیدان عبادی در گفت‌و‌گو با دفاع پرس؛

شهادت دو برادر با یک "شناسنامه"/ قبر خالی شهیدی که سهم مادرش شد

پدر شهیدان عبادی می‌گوید: علی سومین فرزند شهیدم چون سنش کم بود، نمی‌گذاشتند به جبهه اعزام شود. وقتی حسن مفقود شد، شناسنامه حسن را برداشت و به جبهه رفت. بعد از شهادت وقتی پیکرش را آوردند، روی تابوتش نوشته بود «حسن علی»!
کد خبر: ۴۶۰۸۷
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۸ - 11May 2015

شهادت دو برادر با یک

اشاره: پدر هر روز مسیر خانهی کوچکش در محله قدیمی شوش تا مغازهاش را پیاده طی میکند. او در همان محلهی خودشان یک جگرفروشی دارد. کنار همان جگرکی، عکس چند شهید، سالهاست که روی دیواری نقش بسته است.

در شوش، نام هرکوچهای مزین به نام شهیدی است. کوچه شهید تقیزاده، کوچه شهید افشار، کوچه شهید الهی و ما در میان این کوچهها به دنبال کوچه شهیدان عابدی میگردیم.

پدر شهیدان عابدی حدود 90 سال سن دارد. خوش مشرب و آرام و مهربان است. سالهای زیادی را در این محل زندگی کرده است. همه او را به واسطه جگر فروشی سر خیابان و سه شهیدی که در روزگار جنگ و دفاع مقدس تقدیم کشور کرده است، میشناسند. هر صبح و عصر نمازهای حاج اسدالله عابدی در مسجدی که فاصله زیادی از خانه ندارد، اقامه میشود. جگرکی کوچک هم محل دیدار و احوالپرسی با اهل محل است. به دیدار حاج اسدالله عابدی پدر سه شهید میرویم. دختر و پسر کوچکی و عروس خانواده در منزل هستند. مادر سالها پیش قبل از اینکه پیکر یکی از پسرهایش به شهر بازگردد از دنیا رفت و اینک حاج اسدالله مانده و یاد و خاطره عزیزان از دست رفتهاش.

متن زیر حاصل گفتوگوی خبرنگاران حماسه و جهاد دفاع پرس با پدر شهیدان عابدی است.

عابدی: یک روز خانمهای فامیل گفتند: "اسدالله؛ با مادرت به خواستگاری دختری رفتهایم که خانوادهدار و خوب است" من هم گفتم: "باید عروس را خودم ببینم". قرار شد به خانه عروس برویم. دستور از خانمها رسید که بروم آجیل بخرم. اهالی قدیم قم رسمشان این بود که برای رفتن به خواستگاری آجیل میبردند. آجیل را خریدم و آرام آرام پشت سر خانمها به داخل خانه رفتم. همان اول که عروس را دیدم، پیش خودم گفتم خوب است. رفتیم و در خانه نشستیم. برایمان قلیان و چای آوردند. همان شب هم بساط عقد را چیدیم و عقد کردیم.

آقا اسدالله با کنایه و لبخند میگوید: "ترسیدند داماد در برود!" و ادامه میدهد: اولین بچهمان در خانه عمهی خانمم که برای مهمانی به قم رفته بودیم به دنیا آمد. یک سالش که شد مریضی گرفت. بردیم دکتر همین که دکتر معاینه کرد سر تکان داد و چند روز بعد هم بچهام مُرد.

چهار پنج تا بچه داشتیم. یک شب خوابیده بودیم، یک آن پشتمان شروع به تکان خوردن کرد. همه بچهها و ما خواب بودیم. طبقه بالا تکان میخورد و صدا میداد. گفتم الان طاق میریزد. همسرم را بیدار کردم و مانده بودیم چگونه فرزندانمان را به داخل حیاط ببریم که زلزله تمام شد.

حسین، معصومه، محسن، مجتبی، ابوالفضل، حسن، امیر و علی هشت فرزند حاج اسدالله هستند. محسن از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی بود، از آنجا که فاصله انقلاب تا شروع جنگ فاصله چندانی نبود، با شروع آغاز حمله صدام رهسپار جبهه میشود. پدر شهیدان عابدی میگوید: "روز اولی که جنگ شروع شد محسن با چند تن از دوستانش قرار گذاشت که برای دفاع از میهن به جبهه بروند، اما ماشین گیرشان نیامد. بنابراین روز دوم با 26 نفر از بچهها رفتند. 20 روز خبر زخمی شدن محسن را شنیدم."

از پدر سوال میکنیم کدام یک از پسرانتان را بیشتر از همه دوست دارید که جواب میدهد: "ابوالفضل". بعد هم تعریف میکند: "ابوالفضل با مردم ارتباط خوبی داشت و مردمی بود. به لحاظ دینداری نیز نمونه بود و نماز و روزهاش ترک نمیشد. با اینکه سن زیادی نداشت اما من ندیدم ابوالفضلم یک شب بدون وضو بخوابد. او در بحث حق الناس نیز بسیار رعایت میکرد."

امیر کوچکترین فرزند خانواده عابدی که به جمع ما اضافه شده است، میگوید: "هنوز پایگاه بسیج مسجد حاج عبدالله به نام ابوالفضل است. ابوالفضل مهندسی معدن میخواند. وقتی سپاه گفت به این رشته نیاز نداریم، رشتهاش را به زمین شناسی تغییر داد و در دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. بعد هم درس را رها کرد و به جبهه رفت. در یکی از عملیاتها که مسئولیت طراحی آن عملیات را داشت، به خاطر گرایی که ستون پنجمهای دشمن داده بودند، مورد هدف شلیک دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید."

خواهر شهیدان عابدی نیز که در کنار پدر نشسته است، آخرین دیدار با برادرش ابوالفضل را اینگونه روایت میکند: "برای عملیات رمضان که رفته بود به خاطر خوردن غذای مسموم حالش خیلی بد میشود و یک ماه در خانه میماند. پدرم میگفت نمی خواهد به جبهه بروی. من ماشینی برای تو تهیه میکنم تا اقلام پشتیبانی به جبهه برسانی. اما ابوالفضل اصرار داشت که به جبهه برود. بالاخره روز رفتن شد. منتظر ماشین بود. مسیر کوچه را چند بار رفت و برگشت. در همان اعزام نیز به شهادت رسید. بعد از شهادتش فهمیدیم که او قائم مقام تیپ ویژه پاسداران بوده است."

پدر بار دیگر سر صحبت را باز میکند و این بار از حسن میگوید: "حسن 13 ساله و دوم راهنمایی بود که از طرف بسیج به جبهه رفت. یک شب قرار بود سر پست مسجد برود. مادرش گفت تو هنوز ده سالت نیست اگر بروی، خوابت میبرد. میگفت اگر ما نرویم آمریکا میآید و مملکت ما را میگیرد.

حسن که به شهادت رسید تا 13 سال پیکرش مفقود بود. روزی که جسدش را آوردند و قرار بود بین علی و ابوالفضل دفنش کنیم، هر کاری کردیم نتوانستیم برایش قبر بکنیم. به ناچار مجبور شدیم او را کمی آن طرفتر دفن کنیم.

همسرم هر وقت به زیارت قبر فرزندانش میرفت، میگفت: "این جای خالی، محل قبر من است." چند سال بعد همسرم در سفر کربلا به رحمت خدا رفت. تصمیم گرفتیم به وصیتش عمل کنیم. بنیاد شهید ابتدا مخالف بود اما توانستیم رضایتشان را جلب کنیم. وقتی کلنگ بر آن خاک زده شد، قبر به راحتی کنده شد و بوی عطر خوبی در فضا پیچید."

حاج اسدالله ادامه میدهد: علی سومین فرزند شهیدم چون سنش کم بود، نمیگذاشتند به جبهه اعزام شود. وقتی حسن مفقود شد، شناسنامه حسن را برداشت و به جبهه رفت. علی آن روزها 14 سال بیشتر نداشت اما چثهاش چند سال بزرگتر نشان میداد. وقتی پیکرش را آوردند، چون به طور فجیعی به شهادت رسیده بود، غسل و کفن نکردند. روی تابوتش نیز نوشته بود «حسن علی!»"

پدر شهید در پایان از دیدار سرزده مقام معظم رهبری از خانواده شهید میگوید: "اول به ما نگفتند که قرار است آقا به منزل بیاید. صبح خبر دادند که از روایت فتح میخواهند با شما صحبت کنند. چند دقیقه مانده بود تا رهبر برسند گفتند که قرار است آقا بیاید. خیلی هیجان زده شدیم. دو سه کلامی رهبر صحبت کردند. حضرت آقا به شوخی پرسیدند: «چرا مغازهتان بسته است ما میخواستیم جگر بخوریم!» حتی وقت نشد چایی آماده کنیم. آقا یک ربعی نشستند و بعد هم رفتند."

گفتوگو از فاطمه سادات کیایی و فرشته حاجی زاده

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار