بریده کتاب؛

بچه‌های اراک نبودند حتماً همه اسیر می‌شدند

بچه‌های صابرین زده بودند به خط. اما شهید داده بودند و روحیه شان خوب نبود. صبح که درگیری شروع شده بود، احسان خودش را رساند به بچه‌های ادوات. قبضه‌هایشان را چک می‌کرد.
کد خبر: ۴۶۳۵۳۰
تاریخ انتشار: ۰۳ تير ۱۴۰۰ - ۰۲:۳۰ - 24June 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «اینجا بالای تل، تکیری‌ها می‌رقصند» عنوان کتابی از شیرین زارع‌پور که زندگی‌نامه مدافع حرم سیداحسان میرسیار را به نگارش در آورده است و توسط انتشارات ۲۷ بعثت در ۳۰۱ صفحه منتشر شده است.

شیرین زارع‌پور در بخشی از «اینجا بالای تل، تکیری‌ها می‌رقصند» آورده است؛

بچه‌های صابرین زده بودند به خط. اما شهید داده بودند و روحیه شان خوب نبود. صبح که درگیری شروع شده بود، احسان خودش را رساند به بچه‌های ادوات. قبضه‌هایشان را چک می‌کرد. گلوله بهشان می‌رساند. آتش زیادی روی پسر بچه‌ها بود. با بعضی از موشک‌هایی که در اختیار مسلحین قرار گرفته بود، داشتند نفر می زدند. از سیم هایی که روی زمین افتاده بود می‌شد فهمید که مسلحین تاو دارند. موشکی که یک سیم به آن بسته است و به ادوات می‌خورد اما با این موشک‌ها داشتند بچه‌ها را می‌زدند.

احسان، از دور می‌دید که بچه‌ها درگیر هستند. بین یگان خودشان به یگان خودشان و یگان جلویی همه‌اش در رفت و آمد بود. بچه‌ها متعجب نگاه می‌کردند. فکر می‌کردند یگانه احتیاط باید عقب بماند. ولی احسان نمی‌توانست عقب بماند.

می‌دید هر آن ممکن است بچه‌ها محاصره کامل شوند و لازم بود با آتش کمکشان کند. کاظمی و چنگیزی، توی الحمره محاصره شده بودند. اگر بچه‌های اراک نبودند حتماً همه اسیر می‌شدند. احسان نگران چنگیزی بود. بی‌سیم را برداشت و گفت: کجای چنگیزی؟ چنگیزی مانده بود وسط آن شلوغی آدرس کجا را بدهد. در حالی که نفس نفس میزد، گفت: دود را می‌بینی؟ من اونجام!

احسان، چشم گرداند. یکی از تویوتاها را دید که آتش گرفته. نمی‌دانست توی دل چنگیزی چه گذشت تا با تویوتا رسید نزدیکش و ترمز کرد. همه‌اش می‌ترسید تویوتای محمول (رویش توپ چهارده و نیم نصب است.) را با کرنت بزنند. تا رسید، نفس راحتی کشید. از ماشین پرید پایین.

 چنگیزی! کجا را بزنیم؟

چنگیزی فریاد زد: «برو پایین! برو پایین! فقط برو پایین!»

مسلحین روی ارتفاع بودند و احسان توی تیررسشان. همانطور که چنگیزی فریاد می زد، دست احسان را گرفت و کشید پایین توی شیار. در حالی که هر دو نفس نفس می‌زدند، احسان پرسید: «چی شده؟» تویوتایی که داره می‎سوزه و تازه زدن، مال ماس! الان تو رو میزنم ما را بیچاره می کنن!

بعد با نگرانی به صورت صورتش نگاه کرد و گفت: مسلح کنید ارتفاع رو. یه مقدار ببرید بالا هفت هشت تا رگبار بزنید و بیایید پایین. هی برید بالا بیاد پایین تا ماشین نتونه بیاد بالا که کزنت بزنه!

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار