به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، اولین سالروز تولد شهید مدافع حرم «حامد جوانی» پس از شهادتش بود و خانوادهاش قرار گذاشته بودند تا سر مزارش در گلزار شهدای «وادی رحمت» تبریز جمع شوند که ناگهان خبر مهمی به آنها رسید؛ دیدار خصوصی با رهبر انقلاب اسلامی.
«امیر جوانی» برادر شهید «حامد جوانی»، این دیدار خصوصی که با حضور چند خانواده شهدای مدافع حرم برگزار شد را اینگونه روایت کرده است:
«ملاقاتی به یادماندنی بود، همراه ما چند خانواده شهید مدافع حرم از شهرهای مختلف بودند. آقا فرمودند: «خانواده شهید حامد جوانی» و منتظر پدرم شدند. پدر جلو رفت. حضرت آقا دست بر گردن او انداختند و صورتش را بوسیدند و شروع کردند به احوالپرسی، از لهجه ما فهمیدند آذری زبان هستیم و با زبان ترکی احوال پرسی گرمی کردند.
پدرم اعضای خانواده را خدمت آقا معرفی کرد و تا رسید به پسرم «علی» و گفت: «حامد خیلی این بچه را دوست داشت حتی در وصیتش اسم علی را آورده و او را سفارش کرده است». من در کنار حضرت آقا نشسته بودم. حرف علی که شد، همسرم جلوتر رفت و به آقا سلام داد و از ایشان خواست تا علی را دعا کنند. آقا رو کردند به حاج خانم و گفتند: «الله شهیدیوی پیامبرلرنن محشور ائلهسین»، پرسیدند: «غیر از حامد چند بچه دارید؟» حاج خانم گفت: «فقط یکی حاج آقا، امیر برادر بزرگ حامد که امروز خدمتتان رسیده است».
آقا سه بار گفتند: «هر حرف خصوصی دارید به من بگویید» و هر سه بار پدرم گفت: «آقا جان، الله سنی بیزه چوخ گورمهسین، سنین سلامت اولماغین بیزه هر زاتدی. شما برای عاقبت به خیری ما دعا کنید.»
مادرم از حضرت آقا انگشتر درخواست کرد. آقا میخواستند تا از کیفی که کنارشان گذاشته بودند، انگشتری بدهند، گفتم مادر همان انگشتری که دست آقاست؛ همان را درخواست کن. آقا این حرفم را شنیدند و لبخندی زدند و هر دو انگشتر خودشان را در آورده و به پدرم دادند و فرمودند: «یکی برای حاج خانم و یکی برای امیر آقا.»
انگشترها را گرفتم و از آقا خواستم دعا کنند تا من هم مثل حامد شهید شوم. آقا دستشان را بر سرم کشیدند و فرمودند: «اگر همه بخواهند شهید شوند، پس چه کسی بماند و از انقلاب و کشور دفاع کند! شهادت نعمت بزرگی است که آرزویش را میکشیم، ولی از خدا بخواهید جوانی و عمرتان را صدقه راه خود و کار مورد رضای خود کند و تا عمر دارید در خدمت انقلاب و اسلام باشید. بعد، پیرمرد که شدید، مثل سردار همدانی در هفتاد سالگی شهید شوید».
دیدار داشت تمام میشد که علی از خواب بیدار شد. او را از مادرش گرفتم و آقا را صدا زدم؛ آقا برگشت. علی را سمت آقا گرفتم و گفتم خواب بود، الان بیدار شده، میشود دستتون را روی سرش بکشید. آقا دست بر سر علی کشیدند و او را بوسیدند. آقا یک انگشتر دیگری به همسرم دادند و فرمودند «نگهش دارید، وقتی بزرگ شد، دستش کنید.»
بعد از نماز، ایشان درباره مدافعان حرم صحبت کردند و دیدار به پایان رسید».
انتهای پیام/