به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «روزهایی به رنگ آسمان» بر اساس خاطرات رزمنده آزاده «محمدعلی صمدی» توسط سیده «زهره علمدار» و «محمدعلی صمدی» به زیور طبع آراسته شده است.
این کتاب در ۲۴۶ صفحه توسط انتشارات «شاهنده» و با همکاری معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران یزد در سال ۹۵ به چاپ رسیده است.
کتاب «روزهایی به رنگ آسمان» در ۱۱ فصل مجموعهای از خاطرات ماندگار آزادهای است که خود از نزدیک شاهد رویدادها و حوادث آن دوران بوده و میتواند گنجینهای گرانبها برای فرزندان این سرزمین و نسلهای آینده باشد تا داستان افتخارات رزمندگان دلیر شکر اسلام را برای اعصار پیش رو روایت کند.
در بخشی از کتاب آمده است:
سوم راهنمایی را که خواندم همراه بیش از ۳۰ نفر از نوجوانان برای ورود به حوزه علمیه ثبت نام کردم. بعد از امتحان و مصاحبه فقط شش نفر توانستیم به مدرسه علمیه راه پیدا کنیم. اولین روزی که وارد حوزه علمیه شدم، رضا زارع خورمیزی نخستین کسی بود که با روی خوش از من استقبال کرد، در حالی که خودش هم ۶ ماه قبل از من وارد حوزه شده بود و ما هم بحث و هم حجره شدیم.
دو سال در مدرسه علمیه «امام خمینی» یزد درس خواندم و سال سوم به مدرسه شفیعیه رفتم، زمستان سال ۶۵ سال چهارم تحصیلات حوزوی را گذراندم، تحصیل علوم و معارف دینی زانوی تلمذ در مقابل اساتیدی، چون حجتالاسلام «علاقهبند»، «خوش بیان» و «سالاری» زدم.
روزهای خوش طلبگی که با سنین نوجوانی گره میخورد و دل را تا عرش همراهی میکرد، مقارن بود با روزهایی که کشور عزیزمان ایران متحمل جنگ نابرابر شده بود و هرکس وظیفه میدانست. بر اساس تکلیف در این راه گام برداشته مسئولیتش را به نحو احسن ایفا کند.
من نیز لیاقت یافتم دوبار طعم حضور در کنار عاشوراییان را تجربه کنم و به جبهههای نور اعزام شوم، بار اول زمستان سال ۶۴ بود در منطقه پدافندی خرمشهر از اول دیماه تا بیستم بهمن و قبل از عملیات بزرگ «والفجر هشت» به مدت دو ماه من در گردان «قمر بنی هاشم» به فرماندهی «حسین حسن علی» فرزند ارشد امام جمعه فقید تفت و با معاونت شهید «حمیدرضا دانشجو» حضور یافتم.
این خط ابتدا در دست نیروهای ارتش بود، منطقه آرام که به اصطلاح غرق پدافند در این منطقه دستشان آمده بود. در مجموع بدون اینکه با فرمانده خط عراقیها حرفی زده باشند به یک تفاهم دو طرف درباره آتشبس رسیده بودند، آتش بسی که زمان آن به مرور مشخص شده بود، هر وقت آتشی ریخته میشد جوابی از طرف مقابل داده میشد و بعد از آن دیگر تیری شلیک نمیشد و حرکتی صورت نمیگرفت انگار که به یک سلسله بدون قرارداد رسیده بودند.
به مدت ۲۰ روز این خط از ارتش تحویل گرفته شد و با تحویل گرفتن خط توسط نیروهای بسیجی منطقه از حالت یکنواختی بیرون آمد و دوباره چهره جنگ را تجربه کرد چند روز بعد نیروها برای عملیات والفجر ۸ عازم جزایر ام الرصاص شدند و ما به مقر تیپ رفتیم و چند روز بعد هم به یزد برگشتیم، بار دوم از پانزدهم اردیبهشت تا نوزدهم تیر ماه سال ۶۵ بود در منطقه پدافندی فکه و در گردان فاطمه الزهرا به فرماندهی برادر زارع از نیروهای مهریز انجام وظیفه کردم.
ابتدا ما را به منطقه شوشتر بردند و در پادگانهای آن منطقه آموزش عملیات آبی خاکی دیدیم، سپس به منطقه فکه اعزام شدیم و پس از آن به جزیره مجنون رفتیم و یک هفته در آن منطقه ماندیم به قول بچهها اگر کسی قلق زندگی در مجنون را نمیدانست مجنون میشد!
روزهای پدافند در مجنون روزهای سختی بود، با توجه به شرایط ویژهای که محیط آنجا داشت از صبح تا شب تبادل آتش بود این را بگذارید، در کنار موشهایی که از گربه هم بزرگتر بودند و لشکر خاموش صدام به حساب میآمدند به گونهای بود که تعدادی گربه را از یزد به منطقه آوردند، اما این منطقه تمامی قوانین طبیعت را به هم ریخته بود و عوض آن که گربهها به دنبال موشها بروند موشها دنبال گربهها میدویدند تا آنها را شکار کنند قبل از رفتن ما به منطقه یکی از لشکرهای سپاه سوم عراق تک وسیعی را در منطقه انجام داده بود که با مقاومت دلیرانه رزمندگان و تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شده بود.
جنازه یکی از آنها باقی بود که به علت در تیررس بودن امکان دفن او نبود و به شدت به او میداد، البته تنها کسی که بارها از روی این جنازه عبور کرد شهید سلیمان زارعی بود، داستان اسیر آبی و آمدنش به مواضع ما هم از قضایای آن روزها بود، البته کسی که تمام این توفیقات را مرهون دوستانی میدانم که چگونه زیستن طیبه را به من آموختند ،دوستان عزیزی که برای دفاع از اسلام و انقلاب دست از جان شسته و به فرمان نایب امام زمان شان لبیک گفتند در میان آنها طلبه شهید «رضا زارع خورمیزی» بیش از دیگران بر روحیات و افکار حالات و زندگی من تاثیر گذاشت .
رضا تنها فرزند ذکور مرحوم حجت الاسلام حاج «حسین زارع» معروف به حاج «حسین ملاهادی» بود که تمام چهار سال مدت تحصیلم با وی در یک حجر سپری شد چند بار از رضا پرسیدم جبهه نمیروی؟ گفت حالا نه! باید اولاد ذکوری بماند تا نسل حاج حسین حفظ شود. به همین دلیل تصور میکردم راهی مناطق عملیاتی نمیشود.
رضا حالات غریب و معنویت عجیبی داشت، اهل تهجد و نماز شب بود و به نیازمندان بسیار انفاق میکرد در حالیکه شهریه اندک حوزه علمیه کفاف زندگی اش را نمیداد، از شکم خود میگرفت و پس انداز اندکش را برای کمک به خانواده میفرستاد.
از ۴۵۰ تومان شهریه همیشه ۳۰۰ تومانش را به خانه میفرستاد، به خوردن نان و پنیر و سیب زمینی سرخ شده بسنده میکرد، تا بتواند کمکی برای پدر و مادر پیرش باشد و گاهی اوقات که مثلاً خیلی به خودش میرسید ماکارونی بدون گوشت میخورد.
زندگی ساده زاهدانه و به دور از ظواهر از او نوجوانی خود ساخته و مومن ساخته بود و اگر چه تازه به سن تکلیف رسیده بود برای حساب شرعی سال خمسی داشت، تا مبادا ذرهای مال مخلوط به حرام در زندگی اش راه یابد. صبور بود و اگر کسی با او تندی میکرد و یا به او جسارتی میشد با روی خوش جواب میداد، گاهی با صفت سیاه چرده و با اسم و صفت رضا سیاه رو را خطاب میکردند با وجود آنکه از نظر تیپی خوب بود، ولی به آرامی میگفت خدا کند آدم در آن دنیا سفیدرو باشد همین و بس.
انتهای پیام/