خبرگزاری دفاع مقدس: مطالبی که در ادامه می آید، دستنوشته شهید جعفر رضایی از شهدای لشکر ویژه 25 کربلا است که در تاریخ 29 فروردین ماه سال 1367 در فاو به شهادت رسید. مشروح درگیری با ضدانقلابهای دموکرات در منطقه نودشه، تقدیم می شود.
نودشه به قله شمشی وصل هست و تا شهر طویله عراق 1000 الی 2000 متر فاصله دارد.
اینجا ما با کفر و نفاق در گیری داریم. چند روز قبل رفتیم یکی از قله های اطراف نودشه برای پاکسازی دموکرات و کومله و رزگاری بنام قله (لان ایشته).
ساعت 7غروب حرکت کردیم؛ ساعت 11:30رسیدم. همش کوه، خلاصه خاطره بود.
همان شب اول در گیر شدیم و دو تا زخمی و یک شهید دادیم که هرسه، از برادران کرد بودند. از بچه های ما کسی چیزی نشد.
فردای آن روز یکی از سران گروههای 30نفری دموکرات خودش را تسلیم کرد. همراهشان دو تا اسلحه برنو و یک عدد بیسیم آمریکایی آورد که فکر نکنم ما از این بیسیم ها داشته باشیم.
پسرش هم روز قبل تسلیم شده بود با اسحله و او را زندانی کردند. چون گفتند پسرت فرار کرد.
وقتی ما خمپاره زدیم، زندان دموکرات خراب شد و او فرار کرد. بعد گفت: اونها امشب با تمام نیرو میخواهند حمله کنند.
به همین دلیل ما کاملاً آماده شدیم. اسلحه ها را تمیز کردیم. فشنگها و نارنجکها را آماده کردیم.
سنگر ها را آماده کردیم و آماده پیکار شدیم. ساعت یک شب، حمله کردند تا نزدیکهای سنگر ما رسیدند.
یکی از برادرهای کرد، متوجه شد ما بالای قله بودیم و آنها پایین قله.
برادر کرد یک نارنجک پرت کرد به طرف یکی از دموکراتها. دست و پایش قطعه قطعه شد. بعد بچه ها بستن به رگبار، سوراخ سوارخ شد.
درگیری شروع شد. نفری 300تا فشنگ داشتیم، خیلی زیاد بود. از ساعت 1تا 4 درگیری داشتیم.
فقط صدای گلوله بود. صدای آرپیچی7 و خمپاره، فضا را پر کرده بود.
نامردها داد می زدند: «آمریکایی، آمریکایی»
به ما می گفتند!
خلاصه حساب شان را رسیدیم. خیلی کشته دادند.
ساعت 4صبح فرار کردند.
وقتی صبح شد، رفتیم بازدید. دیدم چقدر خون ریخته بود و گوشت.
ما تکبیر می گفتیم و تیراندازی می کردیم. برادرهای کرد سرود کردی میخوندن؛ فحش می دادند.
یکی از زخمی های اونها، آنجا بود. نتونسته بودن ببرند، چون فرصت نمی دادیم.
پشت سر هم تیر اندازی می کردیم. وقتی رسیدیم بالای سرش، بچه ها می خواستند او را بکشند ولی بعضی ها نگذاشتند.
بیشرم می گفت: «شما مسلمان، قرآن؟!»
یکی از بچه ها گفت: «اگر شما ما را می گرفتید چه کار می کردید؟!»
خلاصه بردنش، اعدامی بود.
از لحاظ مادی، فرهنگی و معنوی صفر هستند. اصلاً هیچ چیز، حالی شان نیست.
به خدا، وضع آنها را نگاه میکنی، گریه تان میگیرد. خیلی به آنها ظلم شد.
سرکردهشان، همانی که بیسیم و اسلحه آورده بود، لباس پاره و خیلی کثیف داشت. فکر کنم یک سال رنگ آب را ندیده بود.
گفته بود: «به آنهایی که زن و بچه دارند، ماهی600 تومان و آنهایی که ندارند، 150تومان می دهند.
آن شب یک از دموکرات ها را کشتم. جیبش کمی نان بود. گریهام گرفت. آخر چرا اونها اینقدر بدبخت هستند؟
خود دموکرات ها می گفتند: «سرکرده آنها یک افسرفراری شاه هست.»
دیگر نفسهای آخر را میکشند. ما از طرف نودشه، بچه های سپاه و بومی از طرف مریوان، آنها افتادند وسط.
به امید خدا به همین زودی نابود خواهند شد. دیگر چیزی نمانده، چون مرز بسته شده، دیگر از عراق کمک نمی رسد. اونها مهمات ندارند و این برای ما پیروزی بزرگی هست.
حالا از اونجا آمدیم نودشه استراحت، بعد قراره ما را ببرند جای دیگر ولی همگی ما تقاضا کردیم ما را ببرند قله شمشی.
معلوم نیست هر جا ببرند فرقی ندارد تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. خدا با ماست.