به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» خاطرات شفاهی آزاده خراسانی «محمود رعیتنژاد» یکی از ٢٣ رزمنده نوجوانی است که ماجرای دیدار او با «صدام» در سالهای اخیر زبانزد شده است که مصاحبه و تدوین این کتاب را «سعیده زراعتکار» بر عهده داشته و انتشارات ستارهها آن را در ۳۲۰ صفحه منتشر کرده است.
به مناسبت تقارن سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی با دهه اول محرم، در ادامه برشی از کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» که روایتگر حال و هوای اسرای ایرانی در عزای سید و سالار شهیدان در اردوگاههای ارتش بعث عراق است را میخوانید:
«یکی از افسران به سمتم آمد و گفت: «دستت را بیاور!» دستم را جلو آوردم. بیآنکه به اتاق دیگری برویم، همانجا و جلو چشم کسانی که نشسته و ایستاده بودند، کتککاری شروع شد. کابل را بالا برد و با شدت بر روی دستم زد. سعی داشت جلوی فرماندهانش خودی نشان دهد. هر ضربه میزد، ضربه بعدی شدتش بیشتروبیشتر میشد. کمی بعد اشاره کرد: «حالا دستت را بچرخان.» آنقدر که از شلاق خوردن به پشت دست واهمه داشتم، از اصابت آن به کف دستم نمیترسیدم. تجربهاش را قبلأ داشتم. کابل به استخوانها برخورد میکرد و دردش خیلی زیاد بود.
قسمتهایی از رو و پشت دستم زخمی شده بود، اما آنقدر ضربهها بیوقفه فرود میآمد که خون دیده نمیشد. غیر از دستها، سر و صورت و قفسه سینهام نیز در امان نبودند. هرچه سعی کردم خودم را دورتر کنم، او نزدیکتر میشد. بالاتنه تمام شده بود و حالا نوبت ضربات پایینتنه رسیده بود. چند ضربهای را به رو و پشت پاهایم زد و بعد چوب آوردند تا فلکم کنند. گفتم: «پام ترکش داره. اگه فلکم کنید به اعصاب میخوره و بیهوش میشم. به هر جای دیگه که میخواین بزنید اما تو رو خدا پام رو فلک نکنید.» افسر عراقی بیرحمتر از آن بود که بخواهد به حرف من اسیر گوش کند و فکر میکرد میخواهم از زیر بار شکنجه فرار کنم، مرا فلک کرد و با اولین چرخاندن چوب از هوش رفتم و با این جمله افسر که اسمت چیست و ضرباتی که مدام به سر و صورتم میزد به هوش آمدم. نمیدانستم کجا هستم و چند ساعت است که اینجا هستم. زمان و مکان از دستم خارج شده بود مکررا از من سوال میشد: «اسمت چیست؟» و من میگفتم: «نمیدونم. والله نمیدونم.»
پزشک به افسری که از همان اول شکنجه شاهد کتککاری ما بود، گفت: «زدنش فایده ندارد. فعلا حافظهاش را از دست داده!» اما فرمانده اردوگاه که از قبل مرا میشناخت، گفت: «نه او خیلی حقه باز است. دروغ میگوید. ادامه بدهید.» پزشک که کمی رحم و مروتش از بقیه بیشتر بود میگفت: «فعلأ نمیتواند چیزی را به خاطر بیاورد و تا چند روز دیگر همین طور است.» اما فرمانده و بقیه افسران نمیپذیرفتند. پزشک، آرام و در حالی که فکر میکرد من نمیفهمم، کنار گوش یکی از افسران گفت: «بگذارید امتحانش کنیم.» فقط همین جمله را شنیدم و بعد از آن چند افسر که مرا با کابل میزدند، بلند کردند و یکی از آنها گفت: «شکنجه کافی است بلند شو و به آسایشگاهت برو» من که آن جمله «بگذار امتحانش کنیم» را شنیده بودم، بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. دوباره گفت: «به تو گفتم برو آسایشگاهت!» اما این بار هم به سمت درب خروجی رفتم و چیزی نمانده بود وارد سیمخاردارهای شوم که چند متر مانده به درب اصلی، که مرا برگرداندند و یقین پیدا کردند من چیزی را به یاد نمی آورم.
فرمانده اردوگاه گفت: «ببریدش!» انتظار نداشتم مرا به آسایشگاه ببرند، چون معمولاً بعد از کتککاری سلول انفرادی انتظارمان را میکشید. مرا به قسمت پشت اردوگاه بردند و نیم ساعتی بیرون نگه داشتند. سپس به داخل اطاقی هدایت شدم که از اتاق قبل کوچکتر بود. خبری از شکنجهکنندههای بغدادی نبود، اما همان افسران آشنای گذشته، رحیم، سامر و... به جان من افتادند و تا جایی که توانستند مرا زدند. باز هم رحیم شده بود همان رحیم قبلی. سر کابل را چند گره زده بود و با همان قسمت که سنگینتر شده بود محکم به من میزد.
هیچ جای بدنم نبود که از ضربات او در امان باشند. دستهایم ناتوان بود و پاهایم بیرمق و بیتوجه فقط میزد. تمام سعیاش این بود که از تمام توانش برای زدن استفاده کند. علاوه بر کابل، با پوتینهایش نیز مدام به من میزد. من خود را گوشهای جمع کرده و دستانم را بالای سرم قرار داده بودم. در یکی از لگدها بیاختیار پایش را با دستم گرفتم و با صدای بلند گفتم: «یا ابوالفضل!» لحظاتی چشمانم بسته بود و منتظر ضربه بعدی بودم اما دیدم خبری نیست و صدایی نمیآید. چشمانم را به سختی باز و اطرافم را نگاه کردم. هیچ کس داخل اتاق نبود جز من.
با خودم گفتم حتماً رفتهاند استراحت کنند و برگردند یا میخواهند جای خود را به نیروهای تازه نفس بدهند. چند دقیقه در همین حال و هوا بودم که کجا رفتند و چه شدند که در کمی باز شد. فقط سر کلاهی دیده میشد که از آمدن به داخل اتاق واهمه داشت و بیآنکه چیزی بگوید رفت. نمیدانستم دلیل این آمد و رفتها چیست؟ دوباره کمی در باز شد. نیمرخ رحیم را میتوانستم ببینم. با یک چرخش ۱۸۰ درجه، کل اتاق را نگاه کرد و با صدایی که بهسختی شنیده میشد گفت: «محمود کسی پیشت نیست؟ محمود تنهایی؟» باز هم نمیدانستم منظورش چیست.
قبل از این که جوابش را بدهم، دوباره پرسید: «محمود تنهایی؟» گفتم: «کسی نیست. تنها هستم.» وقتی تا حدودی اطمینان حاصل کرد، در اتاق را باز نمود و داخل اتاق را با چشمانش مرور کرد و گفت: «محمود ابوالفضل پیشت نیست؟ ابوالفضل رفت؟»
تازه متوجه شدم که آنها نه برای استراحت و جابجایی، بلکه از یا ابوالفضل گفتن من ترسیده و رفته بودند. این بار هم حضرت ابوالفضل (ع) به دادم رسید و مرا از زیر لگد و قابل و کتک نجات داد. بعد از آن دیگر مرا شکنجه نکردند و از اتاق بیرون آوردند. هوش و حواسم جای خود نبود و علیرغم آن که صبح وانمود به فراموشی میکردم، حالا واقعأ احساس میکردم خیلی چیزها را فراموش کردهام. حتی یادم نبود که جزو کدام آسایشگاه بودم.»
انتهای پیام/