در کتاب خاطرات یک امدادگر مطرح شد؛

اشک‌ها و لبخندهای یک امدادگر در بحبوحه جنگ/ دوی ماراتن برای فرار از اسارت!

امدادگران جنگ شاید مصداق بارز خطبه معرف امام علی (ع) در نهج‌البلاغه «مجهولون فی‌الارض و معروفون فی السماء» باشند که صدایشان در هیاهو‌های رسانه‌ای امروز کمتر شنیده می‌شود.
کد خبر: ۴۷۳۱۳۷
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۷ - 24August 2021

امدادگران هم خاطرات جذابی دارندبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، وقتی که از جنگ می‌گوییم، ذهن‌ها ناخودآگاه به سمت جنگاوران، تجهیزات، حمله‌ها، استراتژی‌ها و تاکتیک‌ها خیز برمی‌دارند و کمتر خبری از سربازانی با بازوبند‌ها و اتیکت‌های قرمز و سفید است. افرادی که در تمامی روز‌های جنگ به جهاد و فداکاری پرداختند اما اکنون جایی در تقویم‌های روزمره ما ندارند و ناگزیریم در روز بزرگداشت مقام پزشک از امدادگران جنگ نیز یاد کنیم. جایگاهی که با سختی‌ها و فداکاری‌های ذاتی‌اش، نه یک شغل بلکه یک احساس و اعتقاد درونی افراد بر اساس شخصیت‌ها و باورهایشان است.

امدادگران جنگ شاید مصداق بارز خطبه معرف امام علی (ع) در نهج‌البلاغه «مجهولون فی‌الارض و معروفون فی السماء» باشند که صدایشان در هیاهو‌های رسانه‌ای امروز کمتر شنیده می‌شود.

البته روایت جذاب خاطرات علی عِچرِش در کتاب «امدادگر کجایی» از سرخوشی‌های کودکانه شنا در شط کنار گاومیش‌ها به همراه ترس فراموش‌شده حمله کوسه تا وقایع تلخ سینما رکس آبادان و از دست دادن عزیزان و وقایعی ازجمله حمله به انبار آبجو و پخش شدن ناخواسته آن در بین مردم و مست شدن کوچه‌ها و جوی‌ها مقدمه‌ای زیبا از آغاز روز‌های بالندگی یک امدادگر جبهه و جنگ است.

«بوی آبجو همه محل را گرفته بود. در تمام جوب‌های کوچک و بزرگ به‌ جای آب و لجن، آبجو بود. من و بچه‌ها خسته بودیم و با لو رفتن انبار، خستگی به تنمان ماند. صبح باقر فریاد می‌زد: «اگه کسی بخواد آبجو با خودش ببره، شکمش رو پاره می‌کنم» اما بعدازظهر دست ما به هیچ جا بند نبود. نمی‌دانم ما خسته بودیم و بوی آبجو گیجمان کرده بود یا واقعاً خیابان‌ها مست کرده بودند. همه‌ چیز دور سرم می‌چرخید. انگار کوچه و خیابان بالا و پایین می‌شد. هوای محله و جوب‌های آب آلوده شده بود و بوی آبجو از همه‌جا به مشام می‌رسید. انگار خیابان مست کرده بود و تلوتلو می‌خورد.» [۱]

البته اگر کمی از فضای آبجو دور شویم، امدادگر قصه ما در اقدامات فرهنگی متعددی از جمله حضور در انجمن اسلامی، مقابله با جریانات چپی و کمونیستی در آبادان و فعالیت‌های انتخاباتی نیز مشارکت گسترده‌ای داشته است. ورود او به بحث امدادگری به همین فعالیت‌ها و آشنایی او با شخصی به اسم حسین آتشکده برمی‌گردد تا اینکه در دوره‌های امدادگری هلال‌احمر شرکت می‌کند و اولین تجربه کاری او نیز داستان جالبی دارد:

«در یکی از روز‌های دوره آموزشی، مصدومان یک دعوای خیابانی را از محله احمدآباد به بیمارستان آوردند. یکی از لات‎های محله، گوش پاسبانی را با چاقو بریده بود. پاسبان را با لاله گوش آویزان به بیمارستان رساندند. آقای نرگس‌زا به من گفت: «گوش پاسبان رو بخیه کن.» قد من ۱۹۰ سانتی‌متر بود. هر روز روپوش سفید اتو کرده تنم می‎کردم. خیلی باد به غبغب می‎دادم که مثلاً کسی شدم و کار یاد گرفتم. با شنیدن صدای آقای نرگس‌زا جا خوردم و گفتم: «من؟!» او هم جواب داد: «بله، تو.» تکنسین اورژانس منتظر بود من گوش مجروح را بخیه کنم. نگاهی به گوش پاسبان انداختم، وضع بدی داشت. مانده بودم که چه‎کار کنم.

در دوره امدادگری به ما یاد دادند مقابل بیمار به‌ هیچ‌ عنوان بحث‌ و جدل نکنیم و از انجام هر کاری که باعث نگرانی مجروح یا بیمار می‎شود پرهیز کنیم. نفسی کشیدم و به خودم مسلط شدم. مجروح را دَمَر خواباندم طوری که من را نبیند، بعد با ایما و اشاره از تکنسین اورژانس خواستم خودش گوش پاسبان را بخیه کند و او هم با اشاره به من فهماند که کار خودت است.

وقتی متوجه شدم چاره‌ای ندارم، با دقت لاله گوش را بخیه زدم. با زدن آن بخیه در کار امدادگری اعتمادبه‌نفس پیدا کردم و باورم شد می‎توانم یک امدادگر ماهر بشوم.» [۲]

این باور و اعتمادبه‌نفس، کمک بزرگی برای او بود تا در حوادث آینده خوزستان که آرام‌ آرام مشغول طی کردن مسیری بود که می‌رفت تا به مرکز تحولات جنگ ایران عراق تبدیل شود. خاطرات وی، دو ویژگی ناب و گس بودن را توأمان دارد و نجات پیدا کردنش از دوراهی شهادت یا اسارت هم چیزی نیست که بتوانم راحت از آن بگذرم:

«یک روز همراه با نیرو‌های سپاه در پل ‎نو بودم. به عراقی‌ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب‌ و کتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقی‌ها بچه‌ها تیر می‌خوردند. دست تیرخورده یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیرو‌ها جلو رفتم. ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ‎ کدام از نیرو‌ها اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقی‌ها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کِز کردم. اسلحه نداشتم. نمی‌دانستم چه‎کار کنم. عراقی‌ها نزدیک بودند.

بعد از چند روز، صدای تیر کلاشینکف را تشخیص می‌دادم. نیرو‌های خودمان، ژ ۳ داشتند و عراقی‌ها کلاش. به عراقی‎ها نزدیک‎تر بودم. اگر در همان نهر می‌ماندم به‌ احتمال‌ زیاد اسیر می‌شدم. اگر هم از نهر بیرون می‌رفتم وسیله‌ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمی‌خواست اسیر بشوم؛ برای من مرگ بهتر از اسارت بود.

خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می‌شد. فقط می‌دویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی دویدم. صدای یکی از نیرو‌های ایرانی را شنیدم: «بپر.» به‌طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق بودم. بعد از پریدن در سنگر، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نامردها کجا رفتید؟ اگر می‌خواهید عقب بکشید خبر بدهید. شما به امدادگر احتیاج ندارید که من را جا گذاشتید.» [۳]

علی عِچرِش یا قهرمان کتاب «امدادگر کجایی؟» سیر دوران رشد معنوی و کاری خود را مانند خیلی‌های دیگر با تحولات سیاسی ایران، انقلاب و جنگ سپری کرد و به بالندگی رسید. در واقع انقلاب ایران پدیده‌ای بود که هم خود روزبه‌روز مقتدرتر می‌شد و هم هزاران نفر از نسلی را به همراه خود تربیت می‌کرد تا باعث مباهات دیگران باشند.

منابع

[۱]- امدادگر کجایی، ص ۶۳.

[۲]- امدادگر کجایی، ص ۸۷.

[۳]- امدادگر کجایی، ص ۱۱۵.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار