به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، جای خالی اش را هیچ بهاری نمی تواند پر کند. جای خالی همان شهیدی که با دستان بارانی و یک دنیا آرزو در دل و زبانی پر از دعا به دیدار معشوقی شتافت که راهی برای بازگشت به این عالم خاکی نداشت.
خدایا! دل ما هم پر از آرزوهای دست نیافتنی است؛ پس یا دلم را از این آرزو خالی کن یا دستانم را پر کن.
این روزها با دیدن شهدایت عجیب دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده. به دریای لطف و رحمت تو امیدوارم و به سخاوتمندی تو ایمان کامل دارم.
دلم گرفته است.
دلم مانند پرنده ای که آرزوی پرواز در دلش مانده، گرفته است.
چه کسی مرا به آفتاب معرفی خواهد کرد.
چه کسی مرا به میهمانی گنجشکها خواهد برد.
من پرنده باغ تو هستم. نگذار پرواز به خاطره هایم تبدیل شود.
پرنده ها پرواز نمی کردند! یکی روی بام، یکی روی شاخه درخت و دیگری بر . . . نشسته بودند.
گویی دل کندن از او، برای آنها هم مشکل بود؛ او که از کودکی به پرواز عشق می ورزید.
این را زمانی فهمیدم که انبار خانه مان پر شد از قناری، مرغ عشق، کبوتر. بیشتر وقت ها به آنها آب و دانه می داد، نوازش شان می کرد و حتی برایشان حرف می زد.
وقت اعزام، باید از همه چیز می گذشت. از خانه، از ما، از خودش و حتی از پرنده هایش. آخرین حرفش این بود:" اگر شهید شدم، پرنده ها را جلوی جنازه ام رها کنین."
جنازه اش را آوردند، نوبت اجرای وصیتش شد، اما گویی پرنده ها حاضر به پرواز نبودند. یکی روی بام، یکی روی شاخه درخت و دیگری بر تابوت شهید نشسته بودند. همه با دیدن این منظره بهت زده شدیم.
و اما شهید را دفن کردند، انگار پرنده ها نیز می دانستند دیگر خبری از حسن نیست. شهید را که دفن کردند، پرنده ها برای همیشه به پرواز درآمدند و هیچ گاه باز نگشتند.
راوی: بتول روشندل