به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یاسوج، آرامش عجیبی در چهرهاش موج میزند، مهربانی و متانتش مرا مجذوب خود میکند؛ انگار سالهاست که او را میشناسم. وقتی از او میخواهم که از زندگی و خاطراتی که با همسر شهیدش دارد، برایم بگوید، با همان آرامش و با بیانی شیوا شروع به تعریف خاطراتش میکند.
«بدری صالحی» همسر سردار شهید «جواد هرمزپور» وقتی تنها 13 سال داشت، به عقد مردی از تبار عاشورائیان درآمد؛ مردی که با وجود همسر و دو فرزند کوچکش، به جبهههای نبرد میرفت تا آنگونه که خود میگفت «به عنوان یک سرباز کوچک خدمتگزار این انقلاب باشد.» مردی که تا قبل از شهادتش هیچکس نفهمید که او همان فرمانده رشید تیپ «فاطمهالزهرا» است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از زندگی و صبر و ایستادگی زنی است که برای فرزندانش هم مادر بود و هم پدر؛ زنی که در تمام سالهای جنگ و پس از آن، کوهی از سختیها را بهدوش کشید بدون اینکه اخمی به ابرو بیاورد و یا گلایهای کند، زنی از تبار همان زینبهایی که اسوه صبر و مقاومت نام گرفتند تا یاد حسینها تا ابد در خاطرهها باقی بماند.
دفاعپرس: از نحوه آشنایی خود با شهید هرمزپور بگویید؟ چه کسانی در این آشنایی نقش داشتند؟
با وجود اینکه 13 سال بیشتر نداشتم، خواستگارها پاشنه درمان را کنده بودند. پدرم میخواست من با کسی ازدواج کنم که خودم او را بپسندم. آقا جواد چند بار با چند تا از داییهایش که از دوستان پدرم بودند، به خانه ما رفت و آمد کرده بود. هر بار برایمان سؤال پیش میآمد که علت آمدنش چیست.
یک شب به خانه ما آمده و با پدرم صحبتهایی کرده بودند. روز بعد، زن داييام به من گفت: «آن عدهای که دیشب به خانه شما آمده بودند، آن فردی که لباس پاسداری پوشیده بود و ریشش هم بلند بود، میخواهد به خواستگاری تو بیاید، این یکی را قبول میکنی یا نه؟» موقعی که این حرف را زد، شجاعت آن آقا در دلم نشست، گفتم: «بله، اگر آن آقا باشد، قبول میکنم.» زن دایی گفت: «بله، این موضوع را از داییات خواسته بودند و چندین بار هم برای این موضوع آمدند.»
دفاعپرس: مراسم ازدواج شما و شهید چگونه برگزار شد؟
موقعی که آقا جواد به خواستگاری من آمد، مهر و محبت، شجاعت و شهامتش در دلم نشست. تابستان نامزدی کردیم. جنگ بهتازگی شروع شده بود، اما سنم به اندازهای نبود که بدانم مفهوم جنگ چیست... مرتب به جبهه میرفت و برمیگشت اما من از این موضوع اطلاعی نداشتم. خانوادهها با هم صحبت کردند و 15 مهر را برای انجام مراسم عروسی من و جواد در نظر گرفتند. ما در روستای «سروک» زندگی میکردیم. عروسیها در سروک ساده و به سبک و سیاق سنتی برگزار میشد، اما پر از مهر و محبت بودند؛ بنابراین همه سادگیهایش را قبول داشتیم.
کالوس زادگاه آقا جواد که به علت آسفالت نبودن جاده حدود دو ساعت با سروک مسافت داشت، هم از مناطق فقیر و محروم استان بود. 15 مهر که شد چند خودروی سایپا و جیپ آمدند و عروسی من و آقا جواد به همان سبک و سیاق سنتی و ساده سروکیها برگزار شد.
دفاعپرس: در مورد اولین باری که شهید بعد از ازدواج با شما به جبهه رفت، بگویید.
بعد از دو هفته که از ازدواجمان گذشته بود، زمینهسازی کرد تا ماجرای رفتنش به جبهه را برایم بگوید. گفت: «خانم! من پاسدارم... در جبهه میجنگم و اصلا اینجا نیستم، کار من در جنگ است...» و اینجا بود که من متوجه جبهه رفتن آقا جواد شدم.
خانواده جواد در کالوس وضع مالی خوبی داشتند. آن دوران مردم به دنبال بهترین ماشین و بهترین خانه نبودند. هرکس به این فکر بود که قاشش پر بوده و گلّه داشته باشد. خانواده آقا جواد، هم گَله داشتند و هم ماشین. با وجود این، همراه با خانوادۀ آقا جواد در دو اتاق زندگی میکردیم. شش برادر، دو خواهر مجرد، یک عمه فلج و پدر و مادرش در یکی از اتاقها زندگی میکردند و من و آقا جواد هم در اتاق دیگر.
با همه این سختیها وقتی با من در مورد جنگ صحبت کرد و گفت که اگر ما برای کمک نرویم و نجنگیم، جنگ از شلمچه شروع شده و تا یاسوج هم میرسد بنابراین باید به فکر هموطنانمان و زن و دختران آنها باشیم، قبول کردم و گفتم: «اگر شما صلاح بدانید ما هم با شما به جبهه میآییم و آنجا خدمت میکنیم...» آقا جواد در واکنش به این صحبتم گفت: «مثلا چه کارهایی میتوانی انجام دهی؟» گفتم: «میتوانیم لباس بشوییم، هر کاری باشد ما میتوانیم انجام دهیم.» گفت: «نه، همین که اینجا بمانی به پدر و مادرم خدمت کنی و اگر چای درست کردی، اولین استکانش را برای عمه فلجم بریزی، خودش بزرگترین خدمت است.»
دفاعپرس: آیا زمانی که در جبهه حضور داشت، برای شما نامه مینوشت؟
آقا جواد در زمان حضور در جبهه، مرتب برایم نامه مینوشت. جنگ در مرزهای ایرن شدت گرفته بود. تلفن و وسیله ارتباطی خاصی وجود نداشت. تنها راه ارتباطی ما نامه بود که گاهی از طریق برخی دوستانش برای ما ارسال میکرد. عید که شد، از جبهه برگشت. همیشه سفارش میکرد که فروتن و سادهزیست باشم و اهل تجملات نباشم؛ چون خودش خیلی سادهزیست بود و سادهزیستی را دوست داشت. اهل نماز اول وقت و نماز شب بود و خواندن نماز اول وقت را هم همیشه به من توصیه میکرد.
دفاعپرس: شهید زمانی که از جبهه برمیگشت، اوقات فراغت خود را چگونه میگذراند؟
در سالهای نخست جنگ بودیم و جنگ به حدی شدید بود که هر بار تعداد زیادی شهید به استان میآوردند؛ بنابراین آقا جواد که به مرخصی میآمد بیشتر وقتش را مشغول شرکت در مراسمات تشییع و خاکسپاری شهدا و یا دیدار با خانوادههای شهدا بود. همیشه 15 روز و حداکثر20 روز پیش ما میماند و مجددا به جبهه برمیگشت. به پدر و مادرش زیاد کمک میکرد. پدرش کشاورز و دامدار بود و آقا جواد هم به شغل پدرش علاقه داشت و به او کمک میکرد. جو و گندم کشت میکردند. کارگرها که بر روی مزرعه میآمدند، من و جواد با هم صبحانه برایشان میبردیم و حتی کمکشان یونجه میبریدیم.
دفاعپرس: چند فرزند دارید؟ هنگام تولد فرزندان، شهید در کنارتان حضور داشت؟
دو فرزند دارم، مهدی و مرضیه. آذرماه سال بعد از ازدواجمان، اولین فرزندم به دنیا آمد. آقا جواد جبهه بود و پسرم در خانه با هر سختی به دنیا آمد. هوا بسیار سرد و برف و باران بود و ماشین هم نبود که برای زایمان به شهر برویم. بچه که به دنیا آمد به وسیله نامه و تلگراف جریان را به اطلاع او رسانده بودند. جواد و شهید میثمی که قائم مقام سپاه یاسوج بود مثل دو برادر بودند. موقعی که پسرم به دنیا آمد، شهید میثمی به خانه ما آمد و گفت: «میخواهم نامش را مهدی بگذارم.» ما هم که برای شهید میثمی احترام زیادی قائل بودیم، روی حرفش حرف نزدیم.
دخترم مرضیه اسفند سال 1361به دنیا آمد. این بار هم جواد در کنارمان نبود. شهید میثمی قبل از به دنیا آمدن دخترم، هم به خودم و هم به آقا جواد گفته بود که اگر پسر بود اسمش را میثم میگذارم و اگر دختر بود اسمش را مرضیه یا فاطمه میگذارم. آقا جواد اسم فاطمه را خیلی دوست داشت، اما وقتی آمد و دید که شهید میثمی نام دخترش را مرضیه گذاشته، چیزی نگفت چون علاقه زیادی به شهید میثمی داشت.
دفاعپرس: آخرین مرتبهای که شهید به جبهه رفت، چه حالات روحی داشت؟
شهریورماه سال 1362 آخرین باری بود که جواد از جبهه نزد ما برگشت. حدود 6 ماه از تولد مرضیه میگذشت. میدانست که این بار که به جبهه برود، شهید میشود اما به روی خودش نمیآورد. بعدها برایمان نقل کردند که به یکی از پیرمردهای منطقه چالوس گفته بود که من همین سفر شهید میشوم. از آنجایی که مردم کالوس جواد را خیلی دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند، از شنیدن چنین حرفهایی ناراحت میشدند.
جواد به پیرمرد گفته بود که من دیشب خواب دیدم شهید میثمی به خانه ما آمده، دست مهدی در دست من است و روبهروی آبادی از کوهی میخواهیم بالا برویم که شهید میثمی به من میگوید جواد! مهدی را برای چه میخواهی بیاوری. مهدی را نیاور. بیا زودتر برویم لشکرمان به ما احتیاج دارد. مهدی را برای مادرش بگذار، چراغ خانه مادرش را خاموش نکن.
اهل نماز شب بود و شبها با صدای نالههایش بیدار میشدم و میدیدم که قرآن را جلویش باز کرده، در حال گریه و مناجات است و برای امام و رزمندگان اسلام دعا میکند. همیشه به من توصیه میکرد که دوست دارم شما هم مثل من پشتیبان ولایت فقیه باشید، هرکس مرا دوست دارد، امام را دوست داشته باشد، هرکس مرا دعا میکند امام را دعا کند.
هنوز چهار روز از مرخصیاش مانده بود. ساعت سه شب بیدار شده بود. با زمزمه و اشک ریختن و نالههای او من و بچهام هم بیدار شدیم. بلند شدم به مرضیه شیر بدهم. دیدم جواد زیاد اشک میریزد و ناله میزند. گفتم: «جواد چته؟» گفت که من میخواهم دوباره به جبهه بروم.»
با حالت عصبانی به او گفتم: «تو الأن دو بچه کوچک داری، دو بچه شیرخشکی...» زیاد گریه کرد، بچهها را در آغوش گرفت و آنها را بوسید. به او گفتم: «هنوز که چهار روز از مرخصیات مانده!» گفت: «نه، باید بروم.» گفتم: «تو که این همه زحمت میکشی، دست از زن و فرزند و زندگی شستهای و مرتب میگویی جنگ، جنگ... پست و مقامی هم داری؟» گفت: «نه، پست و مقام چیست؟ به عنوان یک سرباز کوچک خدمتگزار این انقلاب هستم.» چهرهاش بسیار نورانی شده و انگار آماده پذیرش شهادت بود.
همیشه یک خودروی جیب میآمد دنبالش و او را به جبهه میبرد. در آخرین سفر وقتی که همان جیب برای بردن جواد آمده بود، مادرش تا آنجایی که توانست به دنبال جیب رفت و گریه میکرد.
دفاعپرس: از نحوه شهادت همسرتان بگویید.
حدود 14 روز از آخرین سفرش به جبهه نگذشته بود که خبر آوردند جواد شهید شده است. ما را به یاسوج آوردند. اجازه نمیدادند کسی برود شهدا را ببیند. فقط پدرش را بالای سرش بردند. دوستانش برایمان تعریف کردند که هر شب 14 مین به زبیدات برده و برای مقابله با دشمن زیر خاک دفن میکردند و صبح روز بعد باید خودشان میرفتند آنها را درمیآوردند. روی یکی از مینها را ماسه و شن گرفته بود و پیدا نشد. ساعت پنج صبح روز 27 شهریورماه که به منطقه زبیدات رفتند، لاستیک ماشین روی مین رفته و منفجر شد. طرف چپ گردن و دستش به چند رگ وصل بود. همانطور که میخواست شهید شده بود، دستش مانند حضرت ابولفضل (ع) و سرش مثل امام حسین (ع).
دفاعپرس: شهید هرمزپور در جبهه چه مسئولیتی بر عهده داشت؟
خدا را گواه میگیرم تا روزی که شهید هرمزپور شهید شد من مسئولیتش را در جبهه نمیدانستم. روزی که در گلزار شهدا ایشان را خاکسپاری می کردند، دیدم روی پلاکاردهایی نوشته بود: «سردار رشید اسلام جواد هرمزپور فرمانده تیپ فاطمهالزهرا.» و آن موقع بود که من و خانواده شهید، مسئولیت ایشان در جنگ را فهمیدیم. چند بار از او پرسیده بودم که چه مسئولیتی در جنگ داری که در جواب میگفت: «مسئولیتی ندارم و نمیخواهم، من فقط به عنوان یک سرباز کوچک خدمتگزار این انقلاب هستم.»
دفاعپرس: بعد از شهید چگونه گذشت؟
بعد از جواد، سختیهای زیادی کشیدیم اما راضی هستیم به رضای خدا. مسافت طولانی روستای کالوس تا شهر و زندگی با یک دختر 6 ماهه و یک پسر خردسال در روستایی که نه برق، نه آب و نه گاز بود و حتی یک مغازه وجود نداشت برایم خیلی سخت بود. با این همه سختی چون خیلی سفارش بچهها را کرده بود، همه جوانی و زندگیام را در اختیار آنها گذاشتم. تابستان سالی که قرار بود مهدی به کلاس برود به یاسوج آمدیم تا فرزندانم راحتتر بتوانند تحصیل کرده و به آنچه پدرشان آرزو داشت برسند. الحمدلله مهدی پزشک شده و مرضیه هم مدرک کارشناسی ارشد گرفته.
دفاعپرس: به عنوان یک همسر شهید چه توصیهای به مردم دارید؟
شهدای ما دست از زن و فرزند و زندگی و مال شستند و برای رضای خدا و دفاع از کشور و ملت ایران به جبهههای نبرد حق علیه باطل رفتند. آنها به ما همسران هم سفارش کردند که بچههای ما را طوری تربیت کنید که الگو باشند و به درد جامعه بخورند نه سربار جامعه باشند. ما هم به عنوان همسر شهید الان این انتظار را داریم که مردم و مسئولان پیرو خون شهدا بوده و هیچگاه شهدا، امام و رهبرمان را فراموش نکنند، چون ما هر چه داریم به برکت خون شهدا است. خون هزاران شهید مانند شهید هرمزپور ریخته شد تا این انقلاب پیروز شد. قبل از شهدا چقدر مردم آرزو داشتند به کربلا بروند اما نمیتوانستند، همین شهدا بودند که راه کربلا را باز کردند.
گفتوگو از مرضیه جوشن
انتهای پیام/