به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «دریا دریا ستاره» روایتی داستانی از زندگی شهید «محمدحسین بصیر» فرمانده گردان «کوثر» تیپ ۲۱ امام رضا (ع)، توسط «محمد ملتجی» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «بوی شهر بهشت» آن را به زیور طبع آراسته است.
این کتاب در ۱۲ فصل تدوین شده که با ولادت «محمدحسین بصیر» آغاز و با شهادت او به پایان میرسد.
«محمدحسین بصیر» در سال ۱۳۳۷ در «شهر ری» متولد شد. هنگامی که ۱۲ سال سن داشت، همراه با خانواده به «مشهد» هجرت کرد. در سال ۱۳۵۷ در زمان حضور در تظاهرات مردمی مجروح شد. او در سال ۱۳۵۸ به سپاه پاسداران پیوست و هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، همراه با دیگر خراسانیها عازم جبهههای نبرد شد.
«محمدحسین بصیر» در ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ در حالی که فرماندهی گردان «کوثر» را در عملیات «بدر» بر عهده داشت، در «جزیره مجنون» به شهادت رسید. پیکر شهید «بصیر» تا یک روز پس از شهادت در منطقه ماند و سپس جسمش را به «مشهد» منتقل کرده و بنا به وصیّتش در «بهشت رضا» به خاک سپردند.
به مناسبت فرارسیدن چهلویکمین سالگرد دفاع مقدس به فرازی از این کتاب اشاره خواهیم داشت.
«آفتاب به آرامی در پشت نیزار پناه گرفت. محمدحسین ساکت و آرام کنار اسکله نشسته بود و چشم در آب کفآلود هور، غرق در افکار خویش بود. انگار آب هم طراوت و زلالیاش را از دست داده بود. صدای غورغور قورباغهها سکوت هور را برهم ریخته بود. صدای اردکهای هور از دور شنیده میشد. محمدحسین غرق در افکار خویش بود. افکارش به سمت بهترین یاران رفیقانش میرفت، دوستانی که در ارتفاعات گرگنی از آنان جدا شده بود. یاد آن دلشوره عجیبی افتاد که در کوپه قطار داشت. تازه میفهمید که این دلشوره برای چه بوده است.
منزل او از جانشین گردانش، مهدی خاوری، چندان دور نبود و از این بابت همیشه در مرخصیها با او بود. منزل مهدی نزدیک به معراج شهدا بود و هرگاه در مرخصی بودند در تشییع شهدا شرکت میکردند. یاد روزهای افتاد که در همین معراج شهدا با بهترین دوستانش وداع کرده بود، عبدالله عبدی، علی محمدی، منتظری. چقدر احساس تنهایی میکرد!
مهدی جثه کوچک داشت؛ اما با همین جثه کوچک چقدر بزرگ و محکم! بهترین رزمندهای بود که میشناخت. در نبرد جلودار بود و در عبادت عارفترین فرد. هر گاه با او مشورت میکرد، به بهترین راهکارها میرسید. افکارش به سمت سیدکاظم پر زد. چه غم بزرگی بود خبر شهادت او و چقدر دردناکتر بود که به همسرش خبر شهادت برادر را بدهد. محمدحسین چقدر از صدیقه همسر صبورش احساس شرمندگی میکرد. از زمان ازدواج با او، یا در راهپیماییها بود یا در نبرد با مستکبران. در تمامی این مدت همسرش صدیقه او را یاری میکرد و در همه صحنهها به او دلگرمی میداد. صدیقه برایش همه چیز بود. با خود فکر میکرد که خداوند متعال چه خوب هدیهای به او داده است. او همان بانوی بود که محمدحسین همیشه از خدا طلب میکرد. هیچگاه در این مدت زندگی از او ناراحتی ندیده بود.
از دور صدای سوت خمپاره شنیده شد و همزمان با انفجار آن در آب، پرواز کردن و سر و صدای پرندگان در هور. صدای انفجار خمپاره او را به یاد آن روز انداخت، آن واقعه تلخ ماه گذشته: به مقر گردان او در سایت پنج حمله موشکی شد درست در زمان اذان ظهر. آن زمان که دو هواپیما از راه رسیدند، با آن غرش اهریمنیشان، در یک لحظه دنیا جلوی چشمش تیرهوتار شد. موشکها پیدرپی در مقر گردان او بر زمین مینشست و با هر اصابت، تعدادی از نیروهایش غرق در خون میشدند. محمدحسین در حال رفتن به سمت نمازخانه بود که یکباره بمباران شروع شد. در یک لحظه بر زمین دراز کشید. با اولین انفجار، دود سیاهی به هوا برخاست. محمدحسین نگران از جای برخاست. مشاهده چادرهای سوخته، ظهر عاشورا را برای او تداعی میکرد. غرش هواپیماها و انفجار موشکها پیدرپی ادامه داشت. محمدحسین دواندوان به سمت چادرها رفت. یکی دستش قطع شده بود، یکی پا. آن دیگری سر در بدن نداشت. با رفتن هواپیماها و آمارگیری از شهدا و مجروحان، متوجه شد که ۱۱۴ یار او مجروح یا شهید شدهاند. محمدحسین بعد از تخلیه نیروها از مقر سایت پنج، سه روز پشت سر هم به اتفاق چند نیروی دیگرش، در مقر سایت اشیای سوخته و اعضای جدا شده از بدن را جمع میکرد.
محمدحسین آهی کشید و به غروب جزیره نگاهی انداخت؛ انگار که جزیره هم از جنگ خسته شده بود. محمدحسین با خود فکر میکرد چقدر پیکر این جزیره صدمه دیده و زخمی شده است. کاش جزیره هم با او صحبت میشد. غروب آفتاب جزیره به دلتنگیهایش دامن میزد. ناگهان صدای اذان نگهبان اسکله او را به خود آورد. صدای خوش اذان او با حال و هوایش همخوانی داشت. محمدحسین بلند شد و خود را آماده نماز کرد. بعد از اقامه نماز، به سمت مقر گردان رفت.»
انتهای پیام/