روایت دلدادگی هما و محسن در یک کتاب

محسن امیدی پیش از آنکه سرانجام روی خاک داغ مجنون آرام بگیرد و آسمانی شود، به هما می‌نویسد: «راستی اگر اسلام و خدا و مسائل خدایی نبود، مگر می‌شد که انسان از همسرش جدا شود؟ ولی عمیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم در این جدایی است که انسان عاشق‌تر می‌شود؛ این خود ریشه همه عشق‌ها و دوست داشتن‌ها و محبت‌هاست».
کد خبر: ۴۸۵۴۹۸
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۴۰۰ - ۰۲:۳۱ - 26October 2021

گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، روایت کتاب «هما» با رؤیای صادقه دختر شش هفت ساله‌ای آغاز می‌شود؛ دخترک دست‌های کوچکش را می‌کشد روی پاهایش. واقعاً حس دوباره به پاهایش برگشته بود. یعنی حالا دیگر می‌توانست مثل بقیه بچه‌ها راه برود، بدود و بازی کند. مانده بود که چه اتفاقی افتاده‌است. با خودش گفت نکند بعد از آن خواب شیرین هنوز دارد کابوس می‌بیند؛ نکند همه‌اش تنها خوابی آشفته بود اما بعد راه رفتنش را همه دیدند: پدرش، مادرش، خواهرش و ... همه همسایه‌ها و فامیل و دیگران. حالا همه از ماجرا سؤال می‌کردند: «هما، تورو خدا همه را از اول بگو» جان پیدا کردن پاهایش سؤال همه‌شان بود و او این ماجرا را بارها و بارها برای همه تعریف کرد. خبر شفای پاهایش خیلی سریع میان شالباف‌ها پیچید. دایی غلام از همان راه دوری که رفته بود پیغام فرستاده بود که همان صبحی که از خانه آن‌ها از اهواز رفته بود، یکسره رفته بود دزفول حرم سبزقبا مقیم شده بود تا از آنجا شفای هما را بگیرد و شال سبزی نذر کرده‌بود.

روز اول مهر، مادر هما دست دخترش را گرفت و با او به مدرسه رفت. روز اول بود و دلش می خواست دخترش را همراهی کند. زنگ مدرسه که خورد بچه‌ها همه دویدند وسط حیاط و پشت هم قطار شدند. مادر دستی بر سرش کشید و او از میان بچه‌هایی که پشت سر هم ردیف شده بودند گذشت تا رسید به کلاس اولی‌ها. کم کم داشت حس و حال مدرسه را تجربه می‌کرد.

یکی دو روز قبل که باباعلی وسایل مدرسه‌اش را دیده بود به او گفته بود: «هماجان. خوب درس بخوان که فرد مفیدی برای کشورت باشی.» او دوست داشت هرچه زودتر بزرگتر شود تا بتواند به مردم کشورش خدمت کند. باری، هر طور که هست، عاقبت نُه ماه مدرسه تمام می‌شود. حالا دیگر می‌توانست راحت بخواند و بنویسد. وقتی کارنامه‌اش را به پدربزرگش نشان می‌دهد و شمرده می‌گوید: قبول شدم اونم با معدل بیست. بدین ترتیب سال‌های دوره ابتدایی تمام می‌شود... بعد دوره راهنمایی... و بالاخره به دبیرستان پا می‌گذارد.

در این میان، پدربزرگ واسط او با جامعه و رازهای دنیای بیرون است. اما فضای مدرسه فضای بسته و خفقان‌آوری بود. اصلاً نمی‌شد درباره مسائل مذهبی و اصول اعتقادی با کسی حرف زد. اگر کسی می‌خواست درباره این‌جور چیزها صحبت کند، طولی نمی‌کشید که به گوش مدیر مدرسه می‌رسید و طرف به شدت توبیخ و تنبیه می‌شد. هما هم که رشته‌اش علوم انسانی بود بیشتر در معرض این مسائل قرار داشت. درس‌های زیادی داشتند و هر درسی هم معلم خاص خودش را داشت. با وجود این، تغییر و تحولی بزرگ در راه بود. انگار عزم مردم برای سرنگونی شاه جدی جدی بود و هر قدر هم که فشارها بیشتر می‌شد این عزم شکل قوی‌تری پیدا می کرد.

باز مهرماه می‌آید و سال سوم دبیرستان را پیش رو دارد. دیگر هدف درس خواندنش مشخص شده است. تا دانشگاه فاصله چندانی ندارد. دلش می‌خواهد بی‌معطلی و یک‌ضرب توی کنکور قبول شود. در همین سال به اردوی عقیدتی انجمن‌های اسلامی کشور دعوت می‌شود. سال آخری که قرار است خود را آماده مدرسه رفتن کند درست آخرین روز تابستان، تانک‌های عراقی به سمت مرز ایران حرکت می‌کنند. هواپیماهایشان چند نقطه اهواز از جمله فرودگاه را بمباران می‌کنند.

وقتی می‌فهمد سپاه اهواز به خواهران داوطلب نیاز دارد با دیگران برای شرکت در کارهای پشتیبانی می‌رود. بمباران‌های شهری روز به روز قوت می‌گیرد، در اهواز و دزفول و جاهای دیگر. آژیر قرمز، صدای آژیر آمبولانس، ضدهوایی، همه و همه روز به روز بیشتر می‌شوند و هیچ‌کدامشان هم دیگر آن وحشت روزهای اول را ندارند. از آن پس به ستاد خواهران می‌رود. مسئولیت قسمت آرشیو سپاه با اوست.

اوضاع روز به روز بدتر می‌شود. عراقی‌ها همچنان در حال پیشروی هستند. تا حمیدیه رسیده‌اند. مادر هما اصرار دارد که پدر دخترها (هما و خواهرش) را به یک جای امن ببرد. اما هما می‌خواهد در اهواز بماند و جایی نرود. او خود را سربازی می‌بیند که درست پشت جبهه دارد خدمت می‌کند. با وجود این به اصرار مادر و سرازیر شدن اشک‌های پدر به رفتن رضایت می‌دهد. بالاخره همه با هم سوار قطار می‌شوند تا بروجرد می‌روند و از آنجا خود را به نهاوند می‌رسانند و در خانه یکی از آشنایان مقیم می‌شوند.

هما به کار در جهاد نهاوند می‌اندیشد. بالاخره مسئول آرشیو جهاد نهاوند می‌شود. با خود فکر می‌کند که این مدت که دلشان از آوارگی شکسته بود خدا خیلی هوایشان را داشت. همه چیز خوب پیش رفته بود. مخصوصاً حالا که راحت می‌توانست برود جهاد و مادرش نگران تنها رفتن او توی شهر غریب نبود. حالا این وضعیت جدید باعث می‌شود تا سخت‌کوشی‌اش شکوفا شود. دیگر خیالش از بابت امنیت و آرامش خانواده‌اش راحت شده و تنها نگرانی، بی‌خبری از حال پدرش است که به اهواز برگشته بود.

محیط کار جدیدش را دوست دارد. از صبح تا غروب پیش بچه‌های جهاد سرگرم است. خوشحال است که وقتش دارد صرف کمک به مردم و فعالیت‌های پشت جبهه می‌شود. بین بچه‌های نهاوند، ارتباطش با نوشین امیدی بسیار صمیمی است. نوشین بسیجی است و مسئولیتی که توی بسیج دارد باعث می‌شود از بیشتر خبرهای جنگ اطلاع داشته باشد. کار کردن با او هما را به یاد حال و هوای بچه‌های ستاد اهواز می‌اندازد. برادر نوشین هم مسئول بسیج شهرستان نهاوند هست. قبل از انقلاب از بچه‌های انقلابی بوده و بعد از انقلاب هم بسیار فعال است.

از قضا نوشین هما را برای برادرش خواستگاری می‌کند. هما نمی‌داند چرا برادر نوشین او را انتخاب کرده است. احساس می‌کند طاقت ماندن در جهاد را ندارد. به خانه می‌رود و همه چیز را به مادرش می‌گوید. برای آشنایی بیشتر قرای هماهنگ می‌شود. هما احساس می‌کند آقای محسن امیدی در عین تسلطش در حرف زدن لحنش آهنگ خاصی دارد. یک جا حرف‌هایش را آرام و جای دیگر محکم و با صلابت می‌زند. هما دختری احساساتی نیست اما صداقت را در حرف‌هایش تشخیص می‌دهد. سرش را بلند می‌کند و می‌بیند که آقای امیدی هنگام صحبت لاله گوش‌هایش و گونه‌هایش سرخ شده‌است. پیش خودش فکر می‌کند حتی مردان نجیب هم وقتی در چنین موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند، هرقدر هم که نترس و اهل مبارزه باشند باز هم دچار شرم می‌شوند. اما وقتی آقای امیدی می‌خواهد نظرش را در این باره بداند، هما با وجود اینکه خود و او را از لحاظ ذهنی خیلی به هم نزدیک می‌بیند، می‌گوید: آقای امیدی! ما الان شرایط خوبی نداریم... شما توی نهاوند خانواده سرشناسی هستین... توی شرایط جنگی و جنگ‌زدگی خونواده من نمی‌تونن جهیزیه فراهم کنن. شمام باید به این چیزا فکر کنید.

اما زمان آبستن اتفاقی غیرمنتظره است. دوره کلاس‌های آموزشی امدادگری خواهران دارد برگزار می‌شود. در مانور آخر وقتی دستور شیلک می‌دهند، تیر کمانه می‌کند و از پشت به سر نوشین می خورد و همه را عزادار خود می‌کند. با این همه، مدتی بعد آرزوی نوشین امیدی با وساطت بزرگان و اطرافیان جامه عمل می‌پوشد و هما و محسن مراسم ساده‌ای برگزار می‌کنند و به عقد و ازدواج هم درمی‌آیند. عروس و داماد مدتی را در کنار هم سپری می‌کنند و محسن از زیر قرآنی که هما روی سرش می‌گیرد راهی جبهه می‌شود. سه چهار روز پس از رفتن محسن اولین نامه‌اش از منطقه می‌رسد. از آن موقع دو عملیات مهم توی منطقه غرب اتفاق می‌افتد. عده‌ای شهید می‌آورند. اسم‌هایشان را می‌خوانند. اسم محسن بین آن‌ها نیست. محسن خودش برمی‌گردد پیش هما.

هما و محسن با هم به سفر می‌روند. سفری چهار روزه به مشهد مقدس. وقتی دوباره به نهاوند برمی‌گردند، محسن چند روزی می‌ماند. استراحت می‌کند. به کارهای سپاه می‌رسد و به خانواده‌های شهدا سر می‌زند و دوباره راهی جبهه می‌شود. اما پس از مدتی دوباره از منطقه برمی‌گردد. مأموریت دارد هماهنگی‌های شهری را انجام دهد.

بعد از یک سال و نیم خانواده هما بار دیگر به اهواز برمی‌گردند. محسن به کرمانشاه منتقل می شود. هما هم همراهش می‌رود و آنجا ساکن می‌شوند. بهار 1362 در کرمانشاه خیلی مشکوک شروع می‌شود. محسن معمولاً صبح‌ها بیرون می‌رود اما نرفته برمی‌گردد. چند باری هم تایر موتورش را پنچر می‌کنند. تا اینکه سرانجام، محسن به دلیل مسائل مربوط به تعقیب و تهدید از کرمانشاه به همدان منتقل می‌شود.

اما بار دیگر از همدان به نهاوند اسباب‌کشی می‌کنند و در خانه جدیدشان ساکن می‌شوند. هرچند این سکونت هم دیری نمی‌پاید چون باز هم وسایل خانه را جمع می‌کنند می‌آورند می‌گذارند توی خانه پدری محسن و این‌بار با هم به منطقه می‌روند: منطقه سرپل ذهاب. اما از این پس به‌تدریج منطقه حضور و فعالیت‌شان از هم دور می‌افتد و حتی تماس‌هایشان محدود می‌شود.

محسن امیدی پیش از آنکه سرانجام روی خاک داغ مجنون آرام بگیرد و آسمانی شود، در یکی از نامه‌هایش به هما می‌نویسد: «... راستی اگر اسلام و خدا و مسائل خدایی نبود مگر می‌شد که انسان از همسرش جدا شود؟ ولی عمیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم در این جدایی است که انسان عاشق‌تر می‌شود؛ چرا که در این مسیر انسان خدا را می‌شناسد و ارزش‌های خدایی را کشف می‌کند که این خود ریشه همه عشق‌ها و دوست داشتن‌ها و محبت‌هاست».

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها