به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «نگاهبان» نوشته نسرین ساداتیان، شامل روایتهایی کوتاه از پنجاه درجهداران مختلف ارتشی بعثی است که در سالهای دفاع مقدس اردوگاههای مختلف شهرهای ایران بودهاند. نگاهبانانی که اسرای عراقی را نه به چشمِ اسیر، که به نگاه میهمانانی میدیدند که مدتی دور از وطنشان هستند: «نگاه این نگاهبانان گاهی مثل پدر است که لقمه نانی میدهد، گاهی مادری است که دلداریاش میدهد و این روزهای دوری از خانواده و زندگیاش را کمی آسان میکند.»
اسارت، کلمهای به ظاهر ساده که در پَس خود، گنجینهای از خاطرات را گنجانده است. اگر سری به فیلمهای مستند جنگ و به خصوص روزهای آزاد سازی خرمشهر بزنید، دسته دسته سربازان عراقی را میبینید که با در دست داشتن زیرپوشهای سفید، خود را تسلیم میکنند. سربازانی که اسارت را به کشته شدن ترجیح داده بودند.
بگذارید سخنم را با یک خاطره ادامه دهم. نمیدانم در کدام سفر اربعینِ قبل از کرونای لعنتی بود. شبی را در خانهای گذراندیم که از جاده اصلی فاصله داشت، دُرُست وسط نخلستانها. قابی روی دیوار ما را کنجکاو کرد و متوجه شدیم آقایِ خانه در جنگِ ایران و عراق سرباز بوده و البته اسیر هم شده است.
خانم خانه از خاطرات اسارت همسرش و از اخلاق انسانی، اسلامی نگاهبانان ایرانی به دوست مترجممان میگفت و من یاد خاطرات اسارت اسیرانمان در عراق میافتادم، خاطرات آن بیست و سه نفر. اربعین تمام شد، اما خاطره آن شب با من ماند.
آنچه در ذهنم ماند، خاطره اسارت آن مرد بود و یادآوری فیلمهای آزادسازی خرمشهر. برای مردمِ دوران جنگ، آنچه ارجح بود، آزاد شدن نقاط مختلف کشور و پیروزی بر دشمن متجاوز بود و کسی به دنبال آن نبود اسیران کجا نگهداری میشوند و حتی شاید بسیاری هم نمیدانستند محل نگهداری اسرای عراقی کجاست؟ گمانم بسیاری حتی به ذهنشان هم نمیآمد اسرای عراقی ممکن است در شهر و دیار خودشان باشد. گاه داخل شهر و گاه کیلومترها خارج از شهر. اما در اردوگاههای ایرانی چه میگذشته است؟
درباره خاطرات اسیران ایرانی زیاد خوانده بودم، اینبار دوست داشتم از خاطرات اردوگاههای ایرانی بخوانم و بدانم. جایی که اسرای عراقی و آن صاحبخانه اربعینمان دوران اسارتشان را گذرانده بودند. کمی قبلتر کتاب «پوتین قرمز» را خوانده بودم و بعد از مدتی نه چندان طولانی، کتابی با عنوان «نگاهبان» را در خیابان انقلاب دیدم. پوتین قرمز خاطرات یک افسر اردوگاه بود و کتاب «نگاهبان» خاطراتی از پنجاه نیروی نگهدارنده اسرای عراقی که انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب کرده است. حالا که اسرای عراقی در دسترس نبودند، میتوانستم خاطرات نگهبانانشان را بخوانم و بدانم در میان اردوگاههای ایرانی چه گذشته که آن زن عراقی به خوبی از دوران اسارت همسرش سخن میگفت.
نسرین ساداتیان، نویسنده کتاب، شهرهای مختلف ایران را به دنبال این نیروهای نگهدارنده از سمنان و اراک تا تهران و اهواز چرخیده و نه تنها با آنها، که با پزشکیارانی که با اسیران مجروح عراقی برخورد داشتهاند و آنها را مداوا کردهاند نیز، سخن گفته و خاطرات آنها را به رشته تحریر درآورده است.
اینکتاب آینهای برای انعکاس نگاه نگهبانان و اسیران عراقی در کشورمان است؛ اسیری که تا آخرین گلوله با ما در جبهه نبرد جنگید و با کولهباری از افکار بعثی به دست رزمندگان ما اسیر شد. اسیری که تشنگیاش را با کاسه آب رزمندگان ما برطرف کرد و با دستان خاکی و پینهبسته سربازان کشورمان سیراب شد.
کتاب که به توصیف خاطراتی از اردوگاههای اسرای عراقی در ایران میپردازد، نه تنها از زبان فرماندهان و درجهداران ارتشی، که گاه از زبان سربازانی نیز روایت میشود که محل سربازیشان اردوگاههای ارتش بوده است: «دوره آموزشی سربازیام امروز تمام میشود. توی محوطه پادگان مثل پایه پرچم صاف ایستادهام. با شنیدن نامم به طرف فرمانده سرم را برمیگردانم، میگوید: سرباز مرتضی آقامحمدی، بخش ترابری!»
ساداتیان حتی به بیمارستانهای ارتش نیز سر زده و از پزشک و پزشکیارانی که در آن زمان با مجروحان عراقی سروکار داشتهاند، خاطراتی آورده است: «با صدای خنده به عقب برمیگردم. پیرمردِ اسیر با دیدن من که به دستگیره پنجره آویزان شدهام به خنده میافتد. دست و پایم را گم میکنم. دستگیره را رها میکنم، داروهایشان را میدهم. میخواهم از اتاق بیرون بروم که به یاد میآورم و پستهها را از جیب روپوشم در میآورم. یک مشت پسته کف دستهای هر کدامشان میریزم. چشمان پیرمرد هنوز میخندد».
راویان کتاب که در آن زمان جوانی خود را میگذراندند، هر چند با گذشت زمانی حدود ۲۰ سال، جزئیات را از یاد بردهاند، اما این فراموشیها چیزی از جذابیت خاطرات نمیکاهد. یکی از دیدار خانوادههای عراقی در چمنهای پشت دیوارهای اردوگاه میگوید و از اشکهای بیامان مادران عراقی، دیگری از نقاش و مجسمه ساز معروف عراقی میگوید که صحنهای از بمباران شهر حلبچه را در اردوگاه به تصویر کشیده است. نفر سوم از همدلی اسرای تواب عراقی میگوید که در هنگام فوت فرزندش مانند برادر کنارش بودند و در همه این روایتها، آنچه جاری است زندگی و امید است.
آنگونه که نویسنده در کتاب آورده است: «نگاهبانان روایت زندگی را آنگونه برایم گفتند که میخواهم صدایشان را به گوش همه برسانم. صدا در گلویم مانده است، ولی قلم در دست برایتان از زندگی در اسارت، مهربانی و ایثار در اردوگاههایی مینویسم که برچسبشان اردوگاه جنگی است.»
انتهای پیام/120