روایتی از خنثی‌سازی یک بمب در ۱۶ روز/ حسرت شهید همت از عملیاتی که انجام نشد

شهید همت با شنیدن اسم حاج احمد آه سردی کشید و گفت: هنوز هم معتقدم اگر بعد از گرفتاری حاج احمد اجازه یک عملیات محدود در لبنان را به ما می‌دادند می‌توانستیم او و همراهانش را از چنگ فالانژیست‌ها آزاد کنیم.
کد خبر: ۴۸۵۷۵۶
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۴۰۰ - ۱۴:۳۴ - 27October 2021

حسرت شهید همت از عملیاتی که انجام نشد/ بمبی که 16 روز طول کشید خنثی شود!به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آمدم در شاگرد را برای حاجی باز کنم که آن را بست و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. در عقب را باز کرد و با هم سوار شدیم. از دروازه دژبانی پادگان که بیرون می‌زدیم به راننده گفت: برو سمت پلدختر. بعد هم همان طور که شانه به شانه هم دیگر نشسته بودیم، حاج همت سرش را به صورتم نزدیک کرد و با صدای زیرتر از حد معمول و لحنی خودمانی گفت: خب! برادر مجتبی، اوصاف تو را از حاج احمد و چراغی و ممقانی زیاد شنیده بودم. با آنکه می‌دانستی ما در بهداری لشکر چقدر به کادرهای قبلی و با سابقه احتیاج داریم باز برای آمدن از مریوان به لشکر یک سال دست به دست کردید؟

⁦ گفتم: نه به خدا. وقتی قرار شد بچه‌ها برای تشکیل تیپ از مریوان به جنوب بروند این حاج احمد بود که ممقانی را انتخاب کرد و به من هم تکلیف شرعی کرد بالای سر تشکیلات بهداری در مریوان بمانم. نمی‌توانستم خلاف امرش رفتار کنم

حاج همت با شنیدن اسم حاج احمد آه سردی کشید و گفت: هنوز هم معتقدم اگر بعد از گرفتاری حاج احمد اجازه یک عملیات محدود در لبنان را به ما می‌دادند می‌توانستیم او و همراهانش را از چنگ فالانژیست‌ها آزاد کنیم. اما چه کنیم که نگذاشتند.(۱)

رفت ۶ ساعته بمب را خنثی کند، ۱۶ روز دیگر برگشت

آن زمان جنگ بود. شوخی نداشت. هر لحظه ما درگیر کار بودیم. من حتی مراسم عقدم هم سوم خرداد ۱۳۶۱، شب آزادسازی خرمشهر بود. وقتی برای خرید عقد رفته بودیم، اعلام کردند که خرمشهر آزاد شده؛ فردای شبی هم که عقد کردم به منطقه رفتم.

همان سال عروسی برادرزنم بود. چون پدرزنم از دنیا رفته بود، من بزرگ خاندان بودم. با خودم گفتم:«خب! هیچ کس سراغ ما نمی‌آید، این طوری می‌کنیم، اون طوری می‌کنیم، بعد عروس را فلان جا می‌بریم. ساعت ۱۰ صبح شیک و پیک آمدم توی حیاط، ماشین را تر و تمیز شسته بودم که بروم دنبال عروس خانم و آقا داماد.

یک دفعه دیدم باقرزاده دارد طرفم می‌آید. گفتم: به من نگاه نکن! طرف من نیا، من عروسی دارم. گفت: نمی‌شود باید  برای مأموریت به قم بروی. گفتم: قم؟! گفت: بمب در زندان قم رفته و عمل نکرده است، باید حتماً بروی. گفتم: سراغ حسین شکارچیان برو. گفت: شکاریان مأموریت رفته و هیچ کس نیست.دیدم حریفش نمی‌شوم.

با خودم فکر کردم: الان ساعت ۱۰ صبح است. به قم بروم، ساعت ۱۲ می‌شود. دو ساعت زمان هم برای خنثی‌سازی بمب نیاز است. بمب را هم کوشک نصرت می‌برم و خنثی می‌کنم. در نهایت ساعت چهار خانه هستم. گفتم: پس یک ماشین بفرستید خانم و بچه‌های مرا به عروسی ببرند. من هم قم می‌روم. گفت: باشد. بیا با این ماشین برو.

قم رفتم و واقعاً همان طور سر دو ساعت بمب خنثی شد. زمانی که صورتجلسه را داشتم می‌‌نوشتم، یک نفر آمد، گفت: شریفی شما هستید؟ گفتم: بله! گفت: در فرمانداری، اف ایکس با شما کار دارد. آن زمان که فکس و این جور چیزها نبود.رفتم دیدم خدابیامرز شریفی، آجودان شهید ستاری است.گفت: جواد، تیمسار گفته که بعد از قم برو شازند، کارخانه قند شازند را زدند،برو اونجا.

کارخانه قند شازند رفتم، بعد از آن اراک را زدند، بعد بروجرد را زدند، بعد تویسرکان رفتم، دوباره آمدم قم. نشان به آن نشان، من ۱۶ روز بعد برگشتم. تمام بمب‌ها را با همان لباس پلوخوری عروسی خنثی کردم.

وقیحانه پرسید: گوگوش بهتر است یا خمینی؟

برای ما فیلمی را به نمایش گذاشتند که عراقی‌های بعثی چگونه در خرمشهر، خانه‌ها و مغازه ها را تخریب می‌‌کنند. بچه‌ها توجهی به فیلم نشان نمی‌دادند. پس از آن فیلمی از شوهای قدیمی گوگوش را به نمایش گذاشتند. چند دقیقه بعد شخصی سیه چرده و هیکل‌دار با موهای فرفری، همراه چند نفر دیگر که همگی لباس شخصی بر تن داشتند وارد شد، به وسط اتاق آمد، نگاهی به همه انداخت و گفت: فیلم را دیدید؟

کسی جواب نداد. مترجم همراهش با همان ادا و حالت حرف‌ها را ترجمه کرد. گفت: ما وارد خاک شما شدیم تا نجاتتان بدهیم، وگرنه چشمداشتی به خاک ایران نداریم. به زودی تهران را هم می‌‌گیریم و شما دوباره می‌توانید سینما و کاباره داشته باشید، گوگوش داشته باشید. به نظر شما گوگوش بهتر نیست؟

هیچ کس جوابش را نداد. آهسته قدم زد و مقابل رضا احمدی ایستاد و باز همان حرف ها را تکرار کرد و بعد وقیحانه پرسید: گوگوش بهتر است یا خمینی؟

احمدی سرش را بالا آورد و نگاه عمیقی به چشمانش کرد. سؤال را دوباره تکرار کرد. همه می‌دانستیم احمدی در چه منگنه‌ای گیر افتاده. این بار رضا سرش را بالا آورد و خیلی محکم و قاطع گفت: این چه سؤالی است؟ امام رهبر شیعیان است. رهبر انقلاب است. کسی که مردم از ته دل دوستش دارند. این سؤال، توهین به همه مسلمانان است و ... .

مرد عراقی مشت محکمی توی صورت رضا زد و نگذاشت حرف هایش را ادامه دهد. رضا آهسته عقب عقب رفت و خودش را به دیوار چسباند. مرد سیاه جلو آمد و چند ضربه وحشیانه دیگر هم به او زد. بعد انگار تمام برنامه‌هایش به هم ریخته باشد با صدای بلند غرغر کرد و آنجا را ترک کرد.(۳) 

پی‌‌نوشت

۱- کتاب «کوهستان آتش»، گلعلی بابایی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس.

۲- کتاب «حرفه‌ای»، مرتضی قاضی، نشر مرز و بوم، بر اساس خاطرات جواد شریفی‌‌راد، سرتیم خنثی‌سازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران. 

۳-کتاب «سال‌های تنهایی»، رضا بنده‌‌خدا، بر اساس خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شروین.

انتهای پیام/ 361

نظر شما
پربیننده ها