روایتی از سالگرد تولد شهید «رضا اسماعیلی»؛

گلبانگ «یاعلی» از حنجره ذبیح فاطمیون

باید بگویم از رشادت‌ها و اقتدار همراه با غربت و مظلومیت یاران امامین انقلاب. از شهادت غریبانه «رضا اسماعیلی» که ذبیح فاطمیون است و سرش را بریدند و او «یا علی» می‌گفت و البته از صبر و دلدادگی مادر شهید.
کد خبر: ۴۸۷۰۱۸
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۴۰۰ - ۱۲:۰۸ - 03November 2021

گروه استان‌های دفاع‌پرس - «حمید جهانگیر فیض‌آبادی» راوی و پیشکسوت دفاع مقدس؛ برای روایتگری آماده می‌شوم. صندلی را چند بار جابه‌جا می‌کنند تا راوی، پرده گروه و عکس شهید در قاب فیلم‌ قرار گیرند. البته این کارها خالصانه است و از سر تواضع والّا اگر همه این‌ها هم نباشد، کسی که بخواهد ببیند می‌بیند. به ترکیب محفل که نگاه می‌کنم، نشانی از ریا و خودنمایی نیست.

هر کسی به کاری مشغول است، فارغ از نگاه دیگران و این همان چیزی است که برای هیئت اباعبدالله (ع) و یاران شهیدش از کربلای ۶۱ هجری تا کربلای دفاع مقدس، دفاع از حرم، وطن، امنیت و سلامت به بلندای تاریخی مشحون از حماسه و ایثار امتداد دارد.

بساط چای خوشحالم می‌کند. اما نمی‌دانم چرا تا بعد از روایتگری و حواشی آن، کسی به فکر چای سخنران نیست.  بعد از چند بار جابه‌جایی صندلی نگاهی به جمعیت منتظر می‌اندازم که تصمیم گرفته‌اند لحظاتی تحمل کنند تا حرف‌های تکراری یک جامانده خسته را که سینه‌اش مملو از غم‌ها، غصه‌ها، رنج‌ها و غربت و مظلومیت مادران، همسران، پدران و فرزندان شهدایی است که بهانه فراق و هجران جگرگوشه‌هایشان، قِصه‌ی پر غصه همیشه ایام و لحظات اوست.

خدایا چه نعمتی از این بالاتر که این حقیر فقیر سراپا تقصیر هیچ‌کاره و جامانده وامانده و مغضوب برخی‌ها، لایق شنیدن آلام و غُصه‌های جگرگوشه‌های شهدا شده لذا با دعای همیشگی‌ام شروع می‌کنم که «اَللّهُمَّ اجعَلنی فی دَرعَکَ الحَصینَةَ الَّتی تَجعَل فیها مِن تُرید»

باید بگویم که بر سر یاران امامین انقلاب چه رفته‌ است. از رشادت‌ها و اقتدار همراه با غربت، مظلومیت و هجران شهدا می‌گویم. از شهادت غریبانه رضای اسماعیلی ذبیح فاطمیون که سرش را بریدند و یا علی می‌گفت و البته از تحمل و صبر و دلدادگی مادر شهید اسماعیلی.

از هر جا سخنی به زبان می‌آورم. نمی‌دانم از ابتدای سخنرانی چرا حال همیشگی‌ام را ندارم. چرا برخی خاطرات و حرف‌ها از یادم می‌رود. این آفتاب هم که با ما سر بازی دارد. با رقص شاخه‌های درخت روبرو، چشمان و صورتم هر از گاهی غرق نوازش اجباری‌اش می‌شوند. حرف‌هایم را می‌زنم. باید با صلواتی تمام کنم. مداح نگاهش را از من بر نمی‌دارد. شاید دارد کاسه صبرش از طولانی شدن روایت لبریز می‌شود.

باید پرچم شهدای دفاع مقدس را به دست مدافعین حرم و امنیت و سلامت بسپارم و با سپردن پرچم از دست مستمعین به صاحب اصلی نظام و کشور، امام‌زمان (عج) صلوات را چاشنی پایان روایت کنم که چشمم به «مبین» می‌افتد.

مبین فرزند شهید ترور شده‌ ناجا «محمدحسین دانشمندی» است. مادرش از بهانه گرفتن‌های وقت‌ و بی‌وقتش در هجران پدر چیزهایی گفته‌ است. وجودم یکپارچه غصه می‌شود. بغضم موجی می‌شود و می‌خواهد قفس گلو را پاره کند و در آسمان مزار شهیدان به پرواز آید.

مبین را صدا می‌کنم. پیشم می‌آید. باید اشاره‌ای به شهدای ناجا کنم که مظلوم‌اند و هر روز ترور می‌شوند و رزم و حماسه‌شان هیچ‌گاه پایان ندارد. دستم روی شانه مبین است. احساس می‌کنم باید فریاد بزنم. باید تمام دردها، رنج‌ها، آلام، درد دل‌ها، زخم زبان‌ها و دل‌‌گویه‌های همه منسوبین شهدا را بر سر تاریخ بکوبم و شهدای اطراف را شاهد بگیرم.

ناگهان زبانم قفل و چشمانم بسته می‌شود. دستم شل می‌شود و میکروفون رها می‌شود. دیگر جایی را نمی‌بینم. به یک طرف خم می‌شوم. می‌فهمم که دارم می‌افتم. نمی‌توانم خودم را نگه دارم. نمی‌توانم فریاد بزنم و کمک بخواهم. لحظه شیرینی است؛ شاید پایانی باشد بر ماجرای ماندن و بودن.

نفسم به شماره افتاده، همهمه‌های مبهمی از ذکر، فریاد و گریه را می‌شنوم. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنند. سرم چند بار به زمین می‌خورد. احساس می‌کنم کسی دستش را زیر سرم می‌گذارد. تشنج کرده‌ام. می‌خواهم فریاد بزنم که جرعه‌ای آب بدهید. نمی‌توانم، قدرت ندارم. به‌صورتم گلاب و آب می‌پاشند و من در حسرت جرعه‌ای آب له‌له می‌زنم. پاهایم را بالا می‌گیرند. کفش‌هایم را درمی‌آورند. نای هیچ کاری ندارم. خدایا می‌شود که ببری مرا؟ لحظاتی خوشی را تجربه می‌کنم. کسی جمعیت را به خواندن حمدی برای شفای بیماران امر می‌کند. تنفسم کم‌کم بهتر می‌شود. تشنجم کم می‌شود.

وای! ... دارم برمی‌گردم. چشمانم گشوده می‌شوند. سرم درد می‌کند. پاهایم می‌لرزند و توان ندارند. احساس ضعف می‌کنم. بلندم می‌کنند. روی نیمکتی می‌نشینم. جمعیتِ نگران، پراکنده می‌شوند.

مبین می‌ماند و آقای طیبی. برایم چای و دمنوش می‌آورند. با ولع می‌نوشم. تازه همه می‌فهمند برنامه مهم‌تری است که برای آن آمده‌اند. مداحی شروع می‌شود. آش هم برنامه را کامل می‌کند. دوباره تنها می‌شوم. تنهاتر از همیشه، دور از رفقای شهید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها