به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، گروه بینالمللی هندیران همزمان با یکصدمین سالگرد شهادت یونس استادسرایی معروف به میرزا کوچک خان جنگلی نشست ادبی «میرزا کوچک بزرگ» را در بستر فضای مجازی برگزار کرد.
در این نشست که با حضور شاعران، نویسندگان و استادان دانشگاههای هند و ایران از جمله علیرضا قزوه، محمود اکرامی، رضا اسماعیلی، عبدالرحیم سعیدی راد، علی میرباذل، مجتبی حاذق، فاطمه ناظری، وحیده افضلی، نغمه مستشارنظامی، عزیز آذین فرد و ایرج قنبری برگزار شد، بر انتشار تصاویر، کلیپها و خوشنویسی استادان خط ایران و هند، تازه سرودههایی پیرامون شخصیت میرزاکوچک خان جنگلی منتشر شد که در ادامه میخوانیم:
تازه سروده علیرضا قزوه به شرح زیر است:
کنار خانقاهی سری ز تن جدا بود
شبیه بید مجنون، دو گیسویش رها بود
میان برف و بوران دلش شکست و افتاد
کسی که پشت مردم چو سنگ آسیا بود
دوباره بعد صد سال مرور کردم او را
هنوز روبرویش در بهشت وا بود
درست بعد صد سال، سری زدم به تاریخ
هنوز قسمت او دروغ و ناروا بود
درون کیسه خالو! سر بریده کیست
مده به کم بهایان سری که کیمیا بود
سر بریده دیدم میان برف و طوفان
سری بریده آری از آن میرزا بود
گرسنگان تالش سر تو را بریدند
اگرچه خان خلخال، رفیق با شما بود
نه روز فتح تهران، نه بعد جنگ منجیل
رکب نخورد از نفس کسی که با خدا بود
نه انقلاب اکتبر، نه نارفیق بابی
خود خود خودش بود، رها رها رها بود
دلی به رنگ خون داشت، سری به رنگ آتش
نه سحر موسوی داشت، نه در کفش عصا بود
دلی به رنگ داغ از شهید کربلا داشت
یکی ز شیعیان علی مرتضی بود
سر بریدهای داشت شبیه سرور عشق
عبای غرق خونش غروب کربلا بود
نگاه کردم او را شراره داشت چشمش
نگاه کردم او را چقدر آشنا بود!
به گوش بیدها باد شبانه نوحه میخواند:
که میرزای کوچک بزرگ نسل ما بود
ندیده چشم گیلان، بزرگتر ز کوچک
بزرگ هست تا هست، شهید بود تا بود!
قصیده ای از محمدحسین انصاری نژاد را در ادامه می خوانید:
برف آمدهست تا غزلی تر بیاورد
با بیتبیت اشکِ مرا در بیاورد
لایِ پَرند پشتِ سر هم قصیدهای
در این ردیف و قافیه بهتر بیاورد
قندیلی از یخست بر آن قله تا مگر
در جشن خسروانهای افسر بیاورد
یخ بسته بر درخت، کلاغ و دریغ برف
جای کلاه رفته مگر سَر بیاورد
مِه در سواحلِ خزر آشوب میکند
در چشم تا که ولوله یکسر بیاورد
از فرق کوهپایه فرا رفت تا از آن
صد سینهریز در طبقِ زر بیاورد
باران جرجر است که با کودکانِگی
برفی به بامِ خانه هاجر بیاورد
پس کو پدربزرگ که چای و حماسه را
با قلقلِ بلندِ سماور بیاورد
تا با حدیث غیرت سردار جنگلی
از سینه شاهنامه دیگر بیاورد
انگار میرزاست به جنگل، خدا کند
در برفخیزِ حادثه لشکر بیاورد
گُم میشود به جنگل کولاک تا مگر
در مِه هزار مردِ دلاور بیاورد
از جاده شمال کجا میبرد مرا
تا از کدام ناحیه سر در بیاورد
آن سوی جاده وسعتی از توسکا به برف
باید از آن هر آینه خنجر بیاورد
شعری برای جنگ، در این شامگاه برف
با لحن عاشقانه قیصر بیاورد
شعری شبیهِ خلوتِ سلمان صریح و ناب
شعری سپید، مثلِ کبوتر بیاورد
شعری شبیه جنگل گیلان صبور و ژرف
با آن شکوه زمزمه پرور بیاورد
از ببرهای گم شده در شامگاهِ برف
با نقشبند خون صنوبر بیاورد
آری! خوشست آخر این شاهنامه نیز
خوشتر که این حماسه به آخر بیاورد
مثنوی سجاد بوستانی در ذیل آمده است:
از دور به گوش تو رسیدهست صدایی
گفتند بیا «یونس استاد سرایی»
گیلان شده مستعمره قوم اجانب
بدتر شده اوضاع سیاسی به مراتب
هی زمزمه کردی به لبت: «نصر من الله...»
آخر به وطن آمدی آن روز سحرگاه
گفتی که بنا نیست که با ننگ بمیریم
ما بر سر آنیم که در جنگ بمیریم
گفتی بپذیرید کفن غرق به خون است
هرکس که چنین نیست از این حلقه برون است
یاران همگی گوش به فرمان تو بودند
یک خطه همه دست به دامان تو بودند
آن روز نترساند تو را ظلمت جنگل
برپا شده با یاری تو نهضت جنگل
رفتی به دل جنگل و آشوب به پا شد
دیدم که ستاینده ی تو «پوررضا» شد
افسرده و نالان بوشوم آی میرزا کوچک خان
ششلول وگیته، میرزا تی او غیرته قربان
در راه خدا جان به کف و غرق تمنا
با آیه «العزه لله جمیعا...»
تاریخ نشان داده که میخانه فرو ریخت
با همت تو سلطه بیگانه فرو ریخت
از روحیه و عزم تو ترسید «رضا خان»
با حمله به جنگل همه گشتند پریشان
تنها شدی و بیکس و بی دوست و همراه
گفتی به خودت باز «توکلت علی الله»
آتش نه، تو را سوز یخ از پای در آورد
یک روز کسی نزد رضا شاه «سر» آورد...
مانند حسین بن علی بوده قیامت
بی سر شده ای ماه شوی روز قیامت
آزادی خود را همه مدیون تو هستیم
«کوچک» همه مان منتقم خون تو هستیم
رفتی که از این داغ به هرحال بگرییم
تا یازده آذر هر سال بگرییم
مجتبی حاذق شاعر اهل رشت، شعر زیر را تقدیم به غربت سردارِ مظلومِ جنگل کرد:
عقابِ در قفسم، بال و پر نیاز ندارم
در این حصار به شوقِ سفر نیاز ندارم
تمام زندگی من سقوط بود و پریدن
به هیچ چیز بهغیر از خطر نیاز ندارم
منی که سلطه شب را به رسمیت نشناسم
به خوابِ راحتِ وقتِ سحر نیاز ندارم
بناست سر نتراشم مگر به صبح رهایی
که در چنین شب تاری به سر نیاز ندارم
سلاح من همه جنگل، تبار من همه جنگل
برای اینکه بجنگم تبر نیاز ندارم
به دوستان وفادار هم امید نبستم
بجز خودم به کسی بیشتر نیاز ندارم
سید علی میرباذل این گونه از میرزا کوچک خان جنگی یاد کرد:
سرسبزتر از برگهای شاخهها بود
او حرمت جنگل صدای آشنا بود
در چشم سبز خویشتن او چشمهای داشت
در هر کویر تشنه بذر آب می کاشت
او با پرنده، پرزدن آغاز میکرد
در آسمان عاشقی پرواز میکرد
آواز باران همصدای ساز او بود
دریا طنین سینه ی پر راز او بود
او در نمازش بر بهاران سجده میکرد
مردانه میجنگید با پاییز نامرد
گل زخمها با دیدهاش تیمار میشد
جنگل ز عطر عاطفه سرشار میشد
جنگل شفیع آشنای درد او بود
او ساقهها و شاخهها را آبرو بود
او با تبرها کینه دیرینهای داشت
از زخمهای تیشهها آینهای داشت
بی واهمه از لشکر پاییز خونخوار
هر روز میجنگید باخیل تبر دار
او آشنا با هر درختی بی ریا بود
با او ولی یک آشنا نا آشنا بود
نا آشنای زرد رو پاییز میخواست
اندام سبز جنگلی خونریز میخواست
پاییز را در سردی رویش خبر داد
حرمت شکن در دست زرد آگین تبر داد
پاییزیان کینه توز خشک آوا
بستند راه این بهار مهربان را
در یک غروب بی تپش این سرو آزاد
در های های جنگل آشفته سر داد
آن روزها از داغ این خورشید بی سر
جنگل شده با گریه اش دریای دیگر
آن روزها از ماتم این سرو عاشق
شد دامن گیلان پر از اشک شقایق
اینک به یادش هر درختی زنده گردد
جنگل به جنگل نام اوبالنده گردد
انتهای پیام/ 121