به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربرمیگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطره زیبایی از رزمنده لشکر ویژه 25 کربلا، از نظرتان میگذرد.
امیر خانلو بیان میکند: اوایل سال 61 بود، یکی از جاهایی که در مازندران به بچههای بسیجی، آموزش قبل از اعزام به جبهه میدادند، پادگان «شصتکلا» گرگان بود، مازندران و گلستان هنوز از هم جدا نشده بودند، آن وقتها منافقها و چریکهای فدایی بهصورت پراکنده توی دل جنگلهای شمال بودند و گاهی اوقات دست به کارهای خرابکاری میزدند.
وی میافزاید: اوایل جنگ، بیشتر اعزام مازندرانیها و خلاصه شمالیها هم به کردستان بود، مربی آموزش تاکتیک بودم، تاکتیک هم که معلوم است، کارش یاد دادن انواع خیزها هنگام انفجار نارنجک و خمپاره، رزم انفرادی، ایست، بازرسی و ... بود.
خانلو ادامه میدهد: وسط یا پایان دوره 45 روزه آموزشی، یکییکی بچهها را به دل جنگل میفرستادیم تا هرچی تئوری یاد گرفتند، آنجا پیاده کنند، بعد هم از دور میپاییدیم که ببینیم چند مرده حلاجند.
وی اظهار میکند: نوبت نگهبانی یکی از بچههای کلاس بود، پست نگهبانی را از دوست همکلاسیاش تحویل گرفت، اسلحه بهدست، رفت به دل جنگل، شب بود، داشت نگهبانی میداد که یکهو، سر و صدای آمدن یکی از دور پیدا شد، خودش را جمع و جور کرد که به او فرمان اسم رمز و ایست بدهد، درست همان چیزی که توی کلاس تاکتیک، هنگام برخورد با افراد ناشناس، آموزش دیده بود، صدا نزدیک و نزدیکتر شد، در آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید، فقط میشد از صدا فهمید، او دارد از کدام سمت میآید، فرمانها را محکم، یکییکی داد، اما کو گوش شنوا؟ عکسالعمل که نشان نداد، به او مشکوک شد، رفت نزدیکش، با صدای بلند گفت: «اگر تکان بخوری، شلیک میکنم، بعد هم اسلحه را به سمتش گرفت، مرد، مال روستای نزدیک پادگان بود، کارش چوپانی و چوبداری بود، بیچاره چوپان، بیخبر از همه چیز، از ترس میلرزید، گوشش تا حالا، فرمان رمز شب و ایست نشنیده بود.
خانلو خاطرنشان میکند: رزمنده بسیجیِ تازهآموزشدیده، وقتی دید او حرف نمیزند و فقط تکان میخورد، گمان کرد که منافق است، خودش هم یک کم ترس به جانش افتاد، رو به چوپان گفت: «ببین! اینقدر تکان نخور، میزنمت، بنشینی هم میزنمت.» چوپان که دید هر کاری بخواهد بکند، او میزند، گفت: «پس چهکار کنم؟ تکان که میگویی نخورم، نباید که بنشینم، پس چیکار کنم؟»
وی میگوید: بسیجی به مغزش فشار میآورد تا هر چی را توی کلاس تاکتیک، از مربیاش یاد گرفته بهخاطر بیاورد، یادش آمد که در این موقعیت باید بگوید: «دستت را بگذار روی دیوار!» برای همین گفت: «یالّا، دستت را بگذار روی دیوار!» تازه یادش آمد، اینجا جنگل است و به جز دار و درخت از چیزی خبری نیست، وقتی متوجه گافش، شد، گفت: «دیوار نه، دستت را بگذار روی سرت و بعد هم عقبگرد!»
خانلو ادامه میدهد: چوپان که نمیدانست، عقبگرد دیگر چه صیغهای است، با زبانی که داشت از ترس بند میآمد، گفت: «نمیدانم چهکار باید بکنم؟ بهخدا متوجه منظورت نمیشوم.» بسیجی گفت: «همینطور که دستات رو سرت هست، پشتت را برگردان به من و همینطور، یواشیواش بیا عقب!»
وی بیان میکند: چوپان بیچاره، مو به مو فرمان رزمنده بسیجی را انجام میداد، حواسش به این بود که یکوقت اشتباهی نکند و بسیجیِ عصبانی، انگشتش بهطرف ماشه اسلحه نرود؛ خلاصه، حسابی مراقب کارهایش بود.
خانلو میافزاید: تو تاریکی جنگل، رو به عقب میآمد که یکهو، پایش خورد به سنگی، کلوخی یا تنه افتاده درختی، بعد هم نقش بر زمین شد، بسیجی فکر کرد چوپان خیز رفته و پشت درخت، جانپناهی برای خودش گرفته و حالا میخواهد تلافی کند، اسلحه را بهطرف جایی که چوپان آنجا خیز رفت، گرفت، بعد هم چند تیر به نزدیکیهای او شلیک کرد.
وی بیان میکند: تا صدای تیراندازی را شنیدیم، به همراه مربیهای دیگر از ساختمان پریدیم بیرون، بهطرف صدا رفتیم، به صحنه رسیدیم، بیچاره چوپان، غشکرده، ولو روی زمین بود، ماجرا از این قرار بود که بعد از این که بسیجی، به نزدیکیهای چوپان، تیر شلیک کرد، او از ترس، بیهوش روی زمین افتاد، بسیجی هم مثل اجل با تفنگش بالا سر روستاییِ بختبرگشته ایستاده بود و منتظر که ما سر برسیم.