برشی از کتاب/

ماجرای توسل خلبان شهید به حضرت زهرا (س) در بحبوحه نبرد

در کتاب «شرح آسمان» آمده است که شهید «فخرایی» در شرایط بحرانی انجام ماموریت در زمانی که هلی‌کوپترش در حال سقوط بود با بردن نام حضرت زهرا از سقوط حتمی نجات پیدا کرد.
کد خبر: ۵۰۴۶۶۵
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۱:۱۹ - 22March 2022

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، کتاب «شرح آسمان» زندگی و خاطرات خلبان شهید «ابراهیم فخرایی» است که توسط «محمد خسروی‌راد» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «ستاره‌ها» این کتاب را در ۴۰۰ صفحه به زیور طبع آراسته است.

به منظور ارج نهادن به رشادت‌های خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی در دوران دفاع مقدس که جمعی از آنها به خیل شهدا پیوستند به خاطره‌ای از خلبان شهید ابراهیم فخرایی به روایت «مریم فخرایی» خواهر شهید اشاره خواهیم داشت.

«پس از عملیات کربلای چهار چند روزی آمده بود مرخصی. آن روزها حال‌و‌هوای عجیبی داشت. نماز خواندنش با همیشه فرق داشت. کارهای دیگرش هم همینطور. خیلی آرام شده بود. چهره‌اش روشن و بشاش بود. با لبخندی که انگار نمی‌خواست هیچ وقت از صورتش محو شود.

خانواده ما تا آن زمان ۲ شهید تقدیم انقلاب و جنگ کرده بود. یکی برادرم جواد و یکی هم فرزند مهدی. ما خانواده شهید محسوب می‌شدیم و اگرچه از مدت‌ها قبل برادرها و پدرم با روند انقلاب و جنگ همراه بودند اما حالا جزئیات بیشتری درباره این مسائل همراه بودیم.

به ابراهیم گفتم: داداش! چیه؟ حالت با دفعه‌های قبل فرق داره انگار.

خندید و گفت: نه مثل همیشه‌ام.

می‌دانستم که نیست. خواهر بزرگ‌ترش بودم. مثل مادرها خیلی چیزها را از چهره و رفتار برادر کوچکم می‌توانستم بفهمم. کمی سربه‌سرش گذاشتم و با هم حرف زدیم. لابه‌لای حرف‌ها پرسیدم: هنوز هم هر جا کارت گیر می‌کند به حضرت زهرا (س) متوسل می‌شی؟

نگاهی به صورتم کرد و سرش را پایین انداخت. چشم‌هایش را اما دیدم که خیس شده است. گفتم: جوابم رو ندادی؟

همچنان ساکت بود و سر به زیر. انگار که بغض گلویش را گرفته بود. دوباره گفتم: نگفتی؟ چیزی می‌خواستی بگی انگار!

گلویش را صاف کرد و گفت: من هرچی دارم از حضرت زهرا (س) دارم. الان یاد یک لحظه عجیب توی کربلای چهار افتادم خواهرجون.

روی آسمان یک لحظه همه جا را دود فرا گرفت و من هیچ جا را نمی‌توانستم ببینم. چون خیلی پایین پرواز می‌کردم هر لحظه ممکن بود به مانع یا چیزی برخورد کنم و سقوط کنم. یا حتی اگر نیروهای دشمن به طرف من از اون پایین شلیک می‌کردند من هم نمی‌توانستم ببینم و کاری بکنم. یک لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا (س). از ته دلم یک یازهرا کنده شد که خودم هم جا خوردم! بعد انگار یک نفر با چادرش دود و گرد و غبار جلوی هلی‌کوپتر را پس زد و من تونستم جلویم رو ببینم و راه برگشت به پایگاه را پیدا کنم!

 اینجا که رسید دوباره بغض راه گلویش را گرفت و این بار بی‌اختیار شانه‌هایش شروع کردند به لرزیدن.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها