روایت آزاده "حسین کرمی" از روز آزادی؛

وقتی پرچم سه رنگ ایران به ما سلام داد

از دور روی تپه‌ای پرچم عراق بود اما آنچه که توجه مرا به خود جلب کرد دویست سیصد متر آن طرف تر پرچم ایران دیده می‌شد. گویا با سه رنگ زیبای سرخ و سفید و سبز با حرکات باد برای ما دست تکان می‌داد و منتظر ما بود. باور کردنی نبود که اینجا مرز ایران و عراق است.
کد خبر: ۵۱۴۰۷
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۲۴ - 17August 2015

وقتی پرچم سه رنگ ایران به ما سلام داد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حسین کرمی از آزادگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس است که در سالهای اسارت در اردوگاه عنبر استان الانبار عراق بوده است. در ادامه خاطرهای از روزهای اسارت که خود او نگاشته است را میخوانید:

اتوبوس از اردوگاه عنبر خارج شد. بیابانها پدیدار شد بیابانهای کویری و خشک منطقه رمادی(الانبار). در قسمتی از جاده پیرزنی قد خمیده را از دور مشاهده کردم که پشتهای هیزم بر پشت خود داشت و با قد خمیده به طرف روستایشان میرفت. با خودم گفتم اینست عراق عظیم و عراق مدرن و پیشرفته که صدام دائم دم از آن میزند؟ این پیرزن مانند دهههای گذشته باید برای سوخت منزلشان هیزم حمل کند در حالی که عراق منبع عظیم نفت و گاز است.

اتوبوسها مسیر خود را ادامه دادند. در هر اتوبوس فقط یک راننده بود و دو سرباز مسلح که ما را همراهی میکردند.

چهار ساعت گذشت، به بغداد رسیدیم. حرکت اتوبوسها خیلی کند بود ضمن اینکه هر یک ساعت یک بار حدود ده دقیقه توقف داشت. برای همین راه دو ساعته، چهار ساعت طول کشید. از داخل شهر عبور نکرد. هر چه منتظر شدیم خبری از ناهار نشد، صبحانه هم که نداده بودند حتی یک قطره آب هم داخل اتوبوس نگذاشته بودند البته ما بیشتر از این انتظاری از آنها نداشتیم ضمن اینکه اشتیاق و هیجان ویژه امروز باعث فراموشی تشنگی و گرسنگی شده بود.

به فکر رفته بودم. وقتی نزد خانواده رفتم با پدرم با برادران و خواهرانم چگونه برخورد کنم؟ اصلاً پدر زنده است؟ نکند افراد دیگری هم از خانواده از دنیا رفته باشند و به من نگفته باشند؟ اگر چنین بود چکار کنم؟ به بچههای برادر شهیدم چه بگویم؟ و دهها سوال و تصور و تجسم در زمان دیدار با خانواده.

اتوبوس همچنان به کندی راه خود را ادامه میداد ساعت سه بعد از ظهر اتوبوس توقف کرد ولی این بار توقفش از ده دقیقه بیشتر شد دوباره حدود صد متر جلوتر رفت. از دور روی تپهای پرچم عراق بود اما آنچه که توجه مرا به خود جلب کرد دویست سیصد متر آن طرف تر پرچم ایران دیده میشد. گویا با سه رنگ زیبای سرخ و سفید و سبز با حرکات باد برای ما دست تکان میداد و منتظر ما بود. باور کردنی نبود که اینجا مرز ایران و عراق است.

من که باورم نمیشد که این بعثیها به این راحتی ما را آزاد کنند. در اتوبوس باز شد یک مرد نسبتا جوان وارد اتوبوس شد لباسش سبز بود مانند لباس سپاه ولی آرم سپاه روی سینهاش نبود دارای محاسنی سیاه بود وسط اتوبوس ایستاد و گفت من از طرف جمهوری اسلامی به شما خوش آمد میگویم. یکی از بچهها پرسید: شما ایرانی هستید؟ گفت بله من آمدهام به شما خوش آمد بگویم. یکی از او پرسید: بچه کجایی؟ گفت: مشهد.

او گفت: تا دقایقی دیگر با اسرای عراقی مبادله میشوید. سعی کنید زمان تبادل با آرامش پیاده شوید و سوار اتوبوسهای خودمان شوید. سپس از اتوبوس ما پیاده شد و داخل اتوبوس بعدی شد.


نفر نخست از سمت چپ: آزاده حسین کرمی

بیش از نیم ساعت طول کشید. اتوبوس حرکت کرد، نگاه به ساعت مچی دوست بغل دستیام کردم. ساعت پنج دقیقه مانده بود به چهار بعد از ظهر. اتوبوس چند صد متر بیشتر نرفت و توقف کرد. در باز شد پیاده شدیم، نظامیهای عراقی در یک صف ما را بدرقه میکردند. نیروهای صلیب سرخ هم آنجا حضور داشتند یکی از نظامیهای عراقی به هر اسیری یک قرآن تحویل میداد و میگفت هدیه از سیدالرئیس صدام حسین است وقتی قرآن را گرفتم نزدیک بود بلند بگویم قرآن به کمر سید الرئیس بزند اما خودم را کنترل کردم.

همان طور که ما در حال مبادله بودیم اسیران عراقی نیز در یک صف به طرف همان اتوبوسهایی که ما را آورده بودند میرفتند. ظاهر آنها بسیار شیک بود کت و شلوار زیبایی به تن داشتند و دارای موها و ریشهای بلند بودند هر کدام یک چمدان نیز در دست داشتند در حالی که ما با بلوز و شلوار نظامی و بدنی لاغر بدون هیچ ساک یا کیفی بودیم و تنها چیزی که همراه داشتیم کیسه یا کیفی بود که با پارچههای کهنه دوخته بودیم و البته چند تکه پارچه تبرکی کربلاء در آن بود. به آنها دست بلند میکردیم و آنها نیز دست بلند میکردند.

به طرف جمعیتی رفتیم که آن طرفتر ایستاده بودند. همه ایرانی بودند خیلی به سرعت ما را از داخل صفشان، که برای استقبال ایستاده بودند به طرف اتوبوسها راهنمایی میکردند وقتی خواستم وارد اتوبوس شوم چشمم به تصویر حضرت امام و مقام معظم رهبری افتاد که پشت شیشه اتوبوس نصب شده بود با دیدن این تصاویر روحی تازه در وجودم دمیده شد و با حالی که از شب گذشته تاکنون حتی یک قطره آب هم نخورده بودم نیرویی عجیب گرفتم. دیگر باورم شد در ایرانم. خدا را شکر کردم، خواستم به سجده بروم موقعیت نبود به سرعت از پشت سرم اسرا در حال سوار شدن بودند.

وقتی اتوبوس پر شد خیلی سریع حرکت کرد و دقایقی بعد در مکانی ایستاد و همه پیاده شدیم به خاک افتادم و سجده شکر بجا آوردم این خاک وطن بود که بعد از چندین سال آن را در آغوش میگرفتم به لحظهای رسیده بودم که هشت سال منتظرش بودم، آزادی، آن هم آزادی با سرافرازی. به وطن اسلامی رسیده بودم کشوری که بخاطرش و برای حفظ آن مادران زیادی داغدار شدند و فرزندان بسیاری یتیم شدند. چه مادرانی که در انتظار فرزندان خود آرزو به دل رفتند در این لحظه همه بچهها در سجده شکر بودند و خدا را شاکر و اشک شوق میریختند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها