به گزارش خبرنگار دفاعپرس از هرمزگان، کتاب «خرمای تلخ» مجموع پنج روایت مستند داستانگونه از خاطرات رزمندگان از شهدای هشت سال دفاع مقدس به کوشش «اعظم پشت مشهدی» است که در 72 صفحه و با هدف ثبت تاریخ شفاهی دفاع مقدس توسط انتشارات «نشر امینان» در سال 1394 به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
خرمای تلخ
رودخانه آرام و موجهای ریز، زیر نور کمجان ستارهها در تاریکی شب، حرکت میکردند. سد دز مثل کوههای اطراف رودخانه تیره و دور از دسترس بود. عیسی، یوسف و احمد به آب زده و شنا میکردند.
آب میشکافت و موج بر میداشت. صدای نفسهای بلند و عمیق عیسی و یوسف در سرما و سکوت رودخانه شنیده میشد. عیسی عرض رودخانه را کرال شنا میکرد و از نفس نمیافتاد. یوسف و احمد هم پشت سر او شنا میکردند.
باد سردی از سمت کوههای اطراف رودخانه، روی آب میوزید. سرما از لباسهای غواصی میگذشت و نفسهایشان را به شماره میانداخت.
یوسف، به عیسی که چند متری جلوتر از آنها بود، نگاه کرد.
ـ عیسی برگردیم آب خیلی سرده، سرما میخوریم!
صدای شکافتن آب و دست و پا زدنهای عیسی شنیده میشد. یوسف دوباره به سمت عیسی فریاد زد.
ـ عیسی با توام... جلوتر نرو... .
آب آرام گرفت. عیسی دستهایش را به اطرافش میچرخاند و در آب بالا و پایین میرفت:
ـ چی شده؟!
ـ هیچی، خسته شدیم، هوا سرده بهتره برگردیم...
عیسی نفس عمیقی کشید و در آب فرو رفت. چند لحظه آب آرام شد، یوسف و احمد به نقطهای که عیسی شنا میکرد، نگاه کردند.
باد سرد وزیدن گرفته و آسمان تیرهتر شده بود. عیسی سرش را از آب بیرون آورد و به سمت ساحل شنا کرد. یوسف و احمد هم در امتداد رودخانه شنا کردند و به طرف ساحل رفتند. شنهای نیمه خیس، به پای آنها چسبیده بود.
عیسی کفشهای غواصیاش را تکاند و توی دست گرفت:
ـ خیلی گرسنمه... بچهها بریم تـو چادر تدارکات یه چیزی بخوریم...
یوسف دستش را روی موهای خیسش کشید و قطرههای آب از صورت و چانهاش به روی زمین چکید.
احمد از آب بیرون آمده بود و نزدیک یکی از چادرها و آتشی نیمه روشن نشسته و خودش را گرم میکرد.
عیسی و یوسف به طرف چادر تدارکات رفتند. سنگینی شنهایی که به پای آنها چسبیده، راه رفتن را سخت کرده و آب سرد صورت و گوش یوسف را بیحس کرده بود. عیسی با تکان و نرمش دستهایش خودش را گرم میکرد.
منطقه آرام و همه نیروها خوابیده بودند. چادرها در سکوت به سر میبردند و تنها پاس بخش در رفت و آمد بود. چادر تدارکات از هدایا و کمکهای مردم لبریز شده بود. عیسی زودتر از یوسف وارد چادر شد.
چند حلب هفده کیلویی خرما ورودی چادر بود. عیسی به داخل چادر رفت تا برای خوردن چیزی پیدا کند.
یوسف پشت سر عیسی به طرف چادر رفت، تاریکی آسمان جایی برای دیدن نگذاشته بود. یوسف چشمهایش را تنگتر و به سایههای مکعبی سیاهی که بیرون از چادر بود نگاه کرد.
درب یکی از حلبها باز بود. یوسف شنهای ریز چسبیده به دستش را با خیسی لباس غواصی اش تکاند. دستش را به داخل شکاف بالای حلب برد و یک مشت خرما برداشت و به دهان گذاشت. مزه تلخی روی زبانش نشست و ته گلویش را سوزاند. خرماها را به زور قورت داد و در تاریکی به دستش که از شیره لبریز شده بود نگاه کرد:
ـ عیسی... عیسی این چه خرماییه!؟
عیسی که تکه نانی در دست داشت از چادر بیرون آمد، یوسف صورت و لبش را جمع کرده و خرمای دهانش را مزه مزه میکرد. عیسی لبخندی زد. یوسف انگشتهای چسبناک و خرماییاش را به هم میمالید:
ـ عیسی انگار خرمايش خراب شده، تلخه...!؟
عیسی خم شد و درب باز حلبی را روی حلب فشار داد و روی خرماها را پوشاند:
ـ داری زنبوراشو میخوری...!
چشمهای یوسف گرد شد و به حلب خرمایی که از آن برداشته بود نگاه کرد:
ـ چی؟ زنبور اینجا چی کار میکنه!
ـ «شکمو... خوب نگاه میکردی بعد هر چی توی دستت بود رو میگذاشتی توی دهنت!
یوسف دوباره به انگشتهای خرماییاش نگاه کرد.
عیسی شکاف حلبی را کنار زد، زنبورهای عسل بالهای چسبناک و شیره گرفته خود را تکان میدادند و از لبه حلب بیرون میآمدند.
عیسی دستش را داخل حلب برد و چند دانه خرما برداشت و به دهان گذاشت:
ـ یه چراغ قوه باخودت بیار که ببینی چی داری میخوری!
یوسف خم شد، سرش را نزدیک حلب خرما برد و نگاهی به زنبورهایی که لبه حلب تکان میخوردند، انداخت:
ـ گرسنم بودم نمیدونستم جای خرما، زنبور می ورم!
عیسی هستههای خرما را از دهان بیرون آورد و به زیر درختی که نزدیک چادر بود، پرت کرد:
ـ منم یه بار اینجوری گرفتار شدم... بازم شانس آوردی نیشت نزدن!
یوسف نیم خیز شد و دستش را روی شنها کشید و شـیرههای خرما را پاک کرد.
شنها به دستش چسبیدند. عیسی کفشهای غواصیاش را از جلوی چادر برداشت و به طرف چادر دسته رفت:
دستاتو شستی زود بیا توی چادر، اگه امشب زنبور خوردی، حداقل سرما نخوری!
یوسف دستش را در هوا تکاند و دوباره به زنبورهایی که روی خرماها به این طرف و آن طرف میرفتند نگاه کرد. مزه تلخ هنوز ته گلویش را میزد، آب دهانش را قورت داد و به طرف رودخانه رفت.
انتهای پیام/