دلنوشته ای از سرزمین شاهچراغ به امام رضا(ع)

آقا جان! کمکمان کن در این پیچ تاریخی بگردیم هرطرف که تو می‌خواهی

هموطنی از شیراز برای دهمین جشنواره بین المللی نامه ای به امام رضا(ع)در مازندران نوشت: آقا جان! این دنیا کمی شلوغ شده،سوریه،بحرین، عراق هرکدام به نوعی؛ کمکمان کن در این پیچ تاریخی بگردیم هرطرف که تو می خواهی…
کد خبر: ۵۱۶۲۶
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۹ - 26August 2015

آقا جان! کمکمان کن در این پیچ تاریخی بگردیم هرطرف که تو می‌خواهی

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری به نقل از روابط عمومی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مازندران محمدعلی افضلی از شیراز استان فارس سرزمین احمدبن موسی (شاهچراغ) پسر ارشد امام موسی کاظم و برادر امام رضا(علیه السلام) دومین منتخب گروه سنی 16-30سال دهمین جشنواره بین المللی نامه ای به امام رضا(علیه السلام) با آوردن دلگویه هایش با امام مهربانی ها برکاغذ، مهمان ویژه مراسم تجلیل از برگزیدگان این جشنواره  ساعت 9 صبح روز دوم شهریورماه در سالن سلمان هراتی مجتمع فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مازندران با حضور خدام رضوی شد.

متن نامه دومین برگزیده گروه سنی 16-30سال دهمین جشنواره بین المللی نامه ای به امام رضا(علیه السلام) به این شرح است:

از «دل» به صاحب «دل»

آقا! چندوقت بود دلم پا می­کوبید بر زمین که میخواهد بنویسد؛ میگفتم: آخر تورا چه به نوشتن؟! به فکر نان و آبت باش به فکر قبض و قرض و درس و مشقت باش که پس فردا ... دیدم گریههایش بیشتر شد. حق هم داشت خیلی وقت بود آقا که با صاحبش حرف نزده بود. تقصیر خودش هم بود چقدر به او گفتم اینقدر ذکر «یاپول» و «یا خرجی» نگیر، عاقبت فراموشش می­کنی ها.. او هم گوشش بدهکار این حرف­ها نبود ... زنی گرفته بودیم و بچه­داری هم شده بودیم و شغل نیم­بندی هم گیرمان آمده بود و خلاصه او هم سرش را گرم کرده بود به این نیمچه بخاری­های دنیا ... عاقبت خسته شد و از نان دل کند و به قلم رسید و پایش را کرد در یک کفش.

این چند خط را نوشتم که بگویم فقط دلم نیست که دوستتان دارد؛نه ... من هم با تمام وجود دوستتان دارم ... دیگر قلم را به دست دلم می­دهم که نزدیکی­های خودکشان است:

سلام آقا!

نمی­دانم چطور شروع کنم؟! بعد از این همه سال ... ببخشید یادم نمیآید آخرین بار که با شما حرف زدهام کی بوده است. ببخشید انگار فراموشم شده بود که ... آخر می­دانید دلها هم آلزایمر می­گیرند، آقا خودت تمام قلب­هایی را که دوستتان داشتند و الان به آلزایمر دلی گرفتارند شفا بده!

بی­تابم آقا! در این کوره راههای دنیا با این پیچ و خم اگر دستم رها شود چه؟ اگر شبی خفتم و صبح بیدار شدم و دیدم که قافله نیست چه ... ؟ اگر توشه محبتم تمام شد چه؟ می­دانید که ما دل­ها بدون محبت چند ساعتی بیشتر دوام نمی­آوریم. می­خشکیم، می­پوسیم و می­شویم خاک صحرا که بادی می­آورد ما را و میبرد...

آقا! من میدانم که سخت است دست ولدچموشی چو مرا بگیری و از خیابانهای شلوغ و بی­چراغ قرمز این عالم رد کنی ولی دستم را بگیر و ردّم نکن.

آقا! میدانم تا چیزی از حلبی­ها و قوطی فلزی­های دنیا از دور برق می­زند من از کبوتری­ات استعفا می­دهم و به کلاغی تنزّل می­کنم و به سمتش حریصانه بال بال می­زنم ... میدانم ولی ... ولی تو ببخش. تو ببخش و مرا به کفتری­ات بپذیر و برسان مرا به سقاخانه اسماعیل طلایت که تشنه­ام ... برسان مرا به صحن و سرایت... همانجا که فرشتگان خادمت برای کبوترهای تازه به دوران عاشقی رسیده دان می­ریزند و با لبخندی خوش آمدی می­گویند و دستی به بال­های خسته­شان می­رسند...

آقا! به خدا خسته­ام! نه از زندگی که زندگی­ام از توست! خسته­ام از این در و آن در زدنهایی که انگار پایانی ندارد! آقا! دیگر می­خواهم فقط یک در را بزنم! فقط در تو را ... چه می­گویم؟! در تو که همیشه باز است زدن نمی­خواهد ... قفل در اتاق تنگ، نمور و تاریک خود را که باز کنم تمام است... آقا کلید اتاق دل را گم کرده­ام تو آن را دیده­ای؟! خودت به من بازش گردان تا ببینم صبح و شب گنبدت را تا کنم طلایی چشمان بی فروغ و سیاهم را...

آقا! می­دانی که چند وقت است تن در آب نشستم؟ شما میدانی که ما دل­ها در آب اشکمان تن می­شوییم، آقا می­دانی که چند وقت است که چشمانم بیابانی است؟! پس بخوان آقا برای ما دل­ها نماز بارانی!

آقا! می­دانی چند وقت است به طواف کعبه طلایت نیامدم! می­دانی چرا ... لباس احرامم آلوده است کاش میشد بیایم و بشویمش در میدان آب و وصل شوم به منبع ازل و لبیکی بگویم ابدی.

آقا! میدانم که چرا لایق گذاردن حَجَّت نیستم! حجّ؛ رمی جمرات می­خواهد و من هنوز سنگش را هم برنداشتم چه برسد به رمی­اش... می­دانی؛ آخر رمی الجمر به خود کمی سخت است. بگذاریم و بگذریم...

آقا جان! این دنیا کمی شلوغ شده است. سوریه از یک طرف، یمن از یک طرف، عراق هم از طرفی دیگر. عراقی­ها را که می­شناسی چقدر امام رضایی­اند! اربعین که می­شود ما گنبد جدّت را می­بینیم و می­گوییم «حسین»، آن­ها قیافه­های خاک آلود ما را می­بینند و می­گویند «رضا».  خلاصه اوضاعی است در آن خلوت بیست میلیونی شیعیان...

آقا! خودت سوریها، عراقیها، یمنیها را کمک کن.

گفتم بحرین یاد فرزند مکتبت افتادم. شیخ نمر را می­گویم ... خواستند همچون نوادگانت در زندان از میان بردارنش. اگر بدانی چه قیامتی به پا کردیم ... قدرش را دانستیم ... کاش به فرزندت می­گفتی اگر بیاید به خدا قدرش را می­دانیم ... آقا کاش زودتر آقایمان بیاید...

آقا! کمکمان کن در این پیچ تاریخی بگردیم هرطرف که تو می­خواهی...

آقا! حرف یکی مانده به آخرم این است که تو را به جوادت دست من و دیگر قلب­ها را در این آشوبکده دنیانام رها نکن...

و در آخر...

خدایا! کمکمان کن راضی باشیم به رضایت...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها