خبرگزاری دفاع مقدس: دلت منتظر است، منتظر خبری هستی انگار! این را از چشمانت می خوانم. خوب می دانم هنوز چشم به راه پسر رشیدت هستی. مادر جان! آرام باش. روزی می رسد که قاصدک ها خبر از آمدنش می دهند.
دق الباب کردن در، خانه دلت را می لرزاند. دلم می خواهد با همه درد و دل کنی و از خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و جوانی اش بگویی. حاجیه بیگم حشمت تنها مادر شهید نیست؛ بلکه مادر مفقودالاثر مهدی قلی غفوری هم هست. به مادر بودنش افتخار می کند و کلام امام (ره)را می گوید که این انقلاب را پابرهنه ها به سرانجام رساندند.
مملکت ما شهید گمنام می خواهد
وارد خانه شدیم بعد از حال و احوال کردن کنار عکس کبوترهایش که پرواز کرده اند می نشیند. به عکسشان خیره می شود نگاهش به عکس مهدی پر از حرف است. آلبوم عکس شهیدانش را می آورد انگار عکس ها را تازه از عکاسی آورده اند. آنقدر تمیز و مرتب بود که گذشت زمان را نشان نمی داد. مادر باب سخن را باز کرد اما این بار از مهدی قلی گفت. همان عزیزی که جاوید الاثر شد. سلاح نادر 4 سال بر روی زمین ماند و مهدی سال 65 آن را بر دوش گرفت. شور و هیجان وصف نشدنی داشت. دو سال با افتخار جنگید و پس از آن به آخرین مرخصی آمد. وقت رفتن رو به مادر گفت: می روم لباس ارتش را تحویل دهم، اما قول برگشت نمی دهم. اگر دشمن دوباره حمله کند برای کمک رسانی می مانم. به هر نحوی بود رضایت مادر را گرفت. جیب ها را خالی از هر نشانی کرد. مادر متحیر شد. از مهدی خواست نشانی به همراه داشته باشد تا اگربه شهادت رسید راحت تر شناسایی شود. رو به مادر با گفتن یک جمله اتمام حجت کرد. مملکت ما شهید گمنام می خواهد.
همه چیز برای مادر روشن شد؛ نمی توانست از کوچکترین فرزندش دل بکند. او را بدرقه کرد هیچ کدام از هم دل نمی کندند. مادر به مهدی می گفت برو و مهدی به مادر می گفت اول شما به خانه برگرد تا من بتوانم راحت بروم. مهدی هرگز نگاه آخر مادر و اشک چشمانش را ندید. مادر در پس کوچه آنقدر پنهان ماند تا مهدی از نظرش دور شد.
حاجیه بیگم اشک در چشمانش حلقه زد و با بغض شکسته شده گفت: هنوز هم در این کوچه منتظر آمدنش هستم. من می دانم که او می آید.
مهدی رفت و از او خبری نشد مادر به دنبال فرزند همه جا را پشت سر گذاشت. اما هرچه بیشتر گشت کمتر عایدش شد. حالا برایش یک قبر خالی مانده و فرزندی مفقودالاثر که می گویند شهید شده است.
هدیه ای نورانی
حالا دیگر حاجیه بیگم مانده بود و 4 پسر و 2 دختر. دلش به زندگی گرم نمی شد. آرام نمی گرفت. به کلام خدا پناه برد اما سواد خواندن نداشت. هر چه تلاش کرد روخوانی قرآن بیاموزد، نشد. روزی قرآن را کنار گذاشت و با خدای خود چنین گفت: امانت هایت که به سوی تو آمدند، آیه های نور را هم که نمی توانم بخوانم. حالا چگونه خود را آرام کنم. لحظه ای به رویا رفت. خانمی چادر به سر به نزدش آمد. کتاب خدا را به دستش داد و گفت: بخوان حاجیه بیگم گفت: نمی توانم. ناگهان نوری درخشان بر صفحه قرآن نقش بست. خانم سیاه پوش به او گفت ورق بزن. قرآن را ورق زد و آهسته گفت: دیدید من نمی توانم قرآن بخوانم. باز هم هاله نورانی بر صفحه قرآن نقش بست و از آن روز تا به حال حاجیه بیگم قرآن می خواند.
مادر جان با من کاری داشتی؟
پس از مفقودالاثر شدن مهدی مادر بی تاب و بی قرار بر سر مزار نادر رفت. گریه کنان از او خواست تا فرجی شود و از فرزندش خبری بیاید. حاجیه بیگم آنقدر ناراحت بود که فاتحه ای هم برای نادر نخواند و به حالت قهر از سر مزار بلند شد. رو به نادر گفت: چه کسی می گوید تو شهید شده ای؟ تو شهید نیستی؟ اگر بودی ندای مادرت را لبیک می گفتی. از برادرت مهدی برایم خبر می آرودی. با همان حال به خانه آمد و در عالم رویا مهدی را دید که خطاب به مادر می گفت: با من کاری داشتی؟ مادر در پاسخ گفت: نه. گفت پس چرا برادرم را به دنبال من فرستادی؟ مادر جان من نمی توانم بمانم این جمله را گفت و به پشت درخت بزرگی رفت دوباره خطاب به مادر گفت امام حسین (ع) تنهاست. ما نباید اماممان را در کربلا تنها بگذاریم. ما اهل کوفه نیستیم مادر جان.
مهدی برای آخرین بار خداحافظی کرد و رفت. اما شاید از دل مادر خبر ندارد که بی تاب دیدن اوست.
مرا در یابید
روزی مادر به زیارت خانه خدا مشرف شد. در هنگام انجام اعمال بین سعی صفا و مروه درد پا امانش را برید. دلش می خواست خودش کارها را انجام دهد چون به نیابت از جانب فرزندان شهیدش محرم شده بود. در این حال خطاب به شهیدانش گفت: مرا دریابید. مگر نمی بینید که به نیابت از جانب شما به این سفر آمده ام. در این هنگام انجام اعمال برایش آسان شد. دیگر خبری از درد کمر و پا نبود و این وضعیت تا پایان سفر ادامه داشت. حاجیه بیگم به زیارت نجف اشرف و کربلای معلی پس از سرنگونی صدام مشرف شد. چون معتقد بود تا زمانی که این ملعون بر سر کار است زیارت ائمه را باید از راه دور انجام داد. دلش رضا نمی شد تا به خاکی برود که قاتل فرزندش در آن حکومت می کرد. می گفت سرم را در زیر پرچم او خم نمی کنم. نمی روم تا در چشمان کسی نگاه کنم که جگر گوشه هایم را از من گرفته است.
پروانه در انتظار روشن شدن شمع
پای صحبت مادر که بنشینی، از حسرت مانده بر دل می گوید. آن شبی که مهدی به خوابش آمد، مادر او را نبوسید و همچنان منتظر بوسیدن روی فرزندش است.
از او می پرسیم اگر مهدی بیاید چه می کنی؟ با لهجه شیرین اصفهانی و با آرامش گفت: در آغوش می کشمش، تعارف می کنم بنشیند و پروانه وار به دورش می چرخم.
گریه امانش را می برد و می گوید کاش فرزندانم بودند. ما در آن زمان به دلیل بیماری همسرم وضع مالی خوبی نداشتیم. حسرت خوراک و پوشاک به دل عزیزانم ماند و رفتند کاش الان بودند و من جبران می کردم. این درد عذابم می دهد.
سوز دل حاجیه بیگم از وضعیت حجاب دختران قصه پر غصه است. نصیحت مادرانه از جان دلش بر می آید. ای دختر و پسر جوانم با پوشش کاملت پاسدار خون شهدا باش.
فراق مهدی قلی
این آخر ی ها پدر سراغ از مهدی می گرفت. حاجیه بگم گفته بود مهدی به صورت افتخاری خدمت می کند. پدر مهدی از فراق فرزندانش حال خوبی نداشت. پدر شروع به گریه کرد. مادر خبر از مفقود الاثر بودن مهدی می دهد و پدر بی تاب تر می شود. و هیچ وقت نیامدن مهدی را باور نکرد.
آخر به احساس غریب لحظه دیدار با تو پی بردم. به کنار در نشستن عادت داری. چشمت به راه است. دلت منتظر است منتظر خبری هستی انگار.
گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی