برگی از خاطرات سردار سید محمد حجازی؛

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی/ روایتی نو از فعالیت‌های جهادی سپاه در کردستان

سردار حجازی گفت: پیش از آنکه حضرت امام فرمان تشکیل بسیج را اعلام کنند، ما با شهید صیاد شیرازی در مساجد اصفهان بسیج راه انداختیم و این کار را به صورت خودجوش انجام دادیم.
کد خبر: ۵۱۷۰۵۷
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۷ - 18April 2022

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار جانباز سید «محمد حجازی» جانشین نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روز ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ به یاران شهیدش پیوست. وی از جمله مبارزان فعال اصفهان بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست. سردار حجازی در دوران حیات، خاطرات خود از دوران نهضت اسلامی و حوادث پس از پیروزی انقلاب و دوران دفاع مقدس را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رساند. در ادامه بخشی از خاطرات شهید حجازی پیرامون بحران‌های اوائل انقلاب از نظر می‌گذرد.

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی

سردار حجازی در بخشی از خاطرات خود درباره همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی اظهار داشت: در همان مقطع (در حقیقت پیش از آنکه حضرت امام فرمان تشکیل بسیج را اعلام کنند) ما با شهید صیاد [شیرازی] در مساجد اصفهان بسیج راه انداختیم و این کار را به صورت خودجوش انجام دادیم.

یعنی شهید صیاد شیرازی، امیر صالحی (که بعد فرمانده ارتش شد) و یکی دیگر (که نام او را یادم نیست) از ارتش آمدند و مسئول هم شهید صیاد بود. آنها آمدند و با آقای سالک نشستند [تصمیم گرفتند] که برویم در مساجد به مردم آموزش نظامی بدهیم.

عصر‌ها چهار - پنج پیکان راه می‌افتاد؛ به پادگان ارتش می‌رفت و پشت آن سلاح می‌گذاشتند. با همین شهید صیاد و چند مربی هم معرفی کرده بودند. خودم هم به مساجد زیادی رفتم. بعد از نماز مغرب و عشاء کلاس تشکیل می‌دادیم. مردم می‌آمدند، می‌نشستند و به آن‌ها آموزش نظامی می‌دادیم بعد ثبت‌نام می‌کردیم. یعنی این کار باعث شد زمانی که ما برای کردستان درخواست اعزام نیرو کردیم، اتفاقاً از همین افراد بیایند.

اگر کسی می‌خواست نقادانه نگاه کند، [می‌گفت] این کار عبث چیست که شما انجام می‌دهید؟ اما واقعاً این‌ها دستاورد داشت. وقتی نیاز شد، همین‌ها آمدند. بعد هم که جنگ آغاز شد، باز همین‌ افراد آمدند. این‌ها آغاز کار بود. یک جایی داشتند به نام باشگاه افسران که اول خیابان صُفه هست. یک سالن بزرگی بود. یک اتاق آن را به سلاح‌های بسیج اختصاص داده بودند. این سلاح‌هایی که می‌خواستیم برای آموزش ببریم. عصر به عصر همه مساجد خودشان ماشین می‌آوردند و از آنجا اسلحه و مربی می‌بردند. کار واقعاً بزرگی در سطح شهر انجام شد.

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی/ روایتی نو از فعالیت‌های جهادی سپاه در کردستان

روایت جالب از جذب و گزینش نیرو‌های مردمی

سردار حجازی درباره عشق و علاقه مردم به امام خمینی روایت جالبی دارد. وی درباره روند جذب و گزینش نیروی مردمی گفت: مردم و بسیجی‌ها را از جا‌های مختلف برای مصاحبه دعوت می‌کردیم. این کار حالت جذب داشت ولی خب با این‌ها هم مصاحبه می‌کردیم؛ اعزام می‌کردیم و به کردستان می‌رفتند. از روستا‌ها می‌آمدند. خیلی صحنه‌های قشنگی بود.

زمانی که با این‌ها مصاحبه می‌کردی، هیچ چیزی از هیچ جا نمی‌دانستند. فقط امام! می‌گفتیم برای چی می‌خواهی بروی؟

می‌گفت: امام گفته است!

از آنها می‌پرسیدیم: از کردستان چه می‌دانید؟

آنها پاسخ می‌دادند: امام گفتند به آنجا بروید. البته اطلاعات دینی آن‌ها خوب بود ولی هیچ چیز نه از کردستان می‌دانستند، نه از مأموریت. نه دانش نظامی داشتند و نه دوره‌ای دیده بودند. هیچ؛ تنها از مزرعه بلند شده بودند و به آنجا آمده بودند.

بچه‌ها نمایشی درست کرده بودند که در یک سمینار فرماندهان سپاه اجرا شد. آن موقع همه فرماندهان سپاه کشور را به پادگان غدیر اصفهان آوردند. از همین صحنه‌های اعزام که مثلاً یک روستایی است که به آنجا می‌آید و می‌گوید: من می‌خواهم اعزام شوم. بعد مصاحبه‌گر با او مصاحبه می‌کند. از سؤالاتی که از او می‌پرسد و جواب‌هایی که او می‌دهد، نمایشی برای فرماندهان اجرا کردند. نمایش آنها خیلی جذاب بود و مورد توجه همه قرار گرفت.

کار‌های جهادی بچه‌های سپاه در کردستان

بخش دیگری از یادمانده‌های سردار حجازی به حوادث کردستان اختصاص دارد؛ اما شهید حجازی از زاویه دیگر به آن دوران پرداخته است و از روز‌هایی می‌گوید که در میان فضای رعب‌آور حاکم بر کردستان، پاسداران سپاه با حرکت‌های جهادی و خدمات اجتماعی به میان مردم رفتند: ما یک گروه را از اصفهان راه انداختیم و به کردستان رفتیم. به زنجان آمدیم و در پادگان تیپ ۲ مستقر شدیم. 

پس از آن به بیجار آمدیم. از آنجا یک شاخه به سمت تکاب راه است و یک شاخه هم به سمت منطقه‌ای به نام «ایرانشاه» که بعد بچه‌ها اسم آن را عوض کردند و نام «ایرانخواه» که میان سقز و دیوان‌دره را روی آن گذاشتند. اینجا جای حساسی بود. یک سه‌راهی بود که از یک سمت به بیجار، از یک سمت به سقز و از یک سمت هم به سنندج و از آن‌ هم در عمق غرب استان که یک پاسگاه دیگری به نام خُرخُره بود می‌رفت. این چند پاسگاه و این منطقه تحویل نیرو‌های اصفهان شد که مرکز آن پاسگاه ایرانخواه بود.

این منطقه کلاً دست بچه‌های ما بود که یک تعداد از دوستان محمود امینی، شهید جلال افشار، یک برادری به نام آقای اسدی که الان روحانی هستند، آقای سهیلی، آقای دکتر کرمی‌نیا، آقای هاشم امامی و جمعی دیگر از دوستان بودند.

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی/ روایتی نو از فعالیت‌های جهادی سپاه در کردستان

حالا یکی از ویژگی‌های برادر‌های اصفهان این بود که این روحیه‌های کار سازندگی، خدمت‌رسانی مردمی و این‌ها از همان موقع بود. ما به محض آنکه در آنجا مستقر شدیم، اصلاً روز اول ما از پاسگاه نمی‌توانستیم بیرون بیاییم. حتی دوستان ژاندارمری که ما در کنار آن‌ها بودیم، به ما توصیه می‌کردند که از اینجا بیرون نروید. خطر دارد. پایتان را از پاسگاه بیرون نگذارید. دیگران هم به ما همین توصیه را می‌کردند. ولی ما شروع کردیم آرام آرام از پاسگاه بیرون رفتیم. یک خرده گشتیم.

فردی هم در آنجا، به عنوان بزرگ آن منطقه بود. حالا نمی‌دانم در کار مواد مخدر بود یا جرم دیگری داشت؛ آقای خلخالی آمد و او را اعدام کرد. منطقه خیلی ملتهب بود. تظاهراتی هم کردند. یعنی یک راهپیمایی هم در سطح همان روستا انجام دادند. بخشی از جاده را هم بستند. معترض بودند. [لذا به ما می‌گفتند] بیرون بروید این‌ها خِرخِره‌های شما را می‌جوند چون خیلی ناراحت هستند برای اینکه یکی از افراد سرشناس آن‌ها اعدام شده بود.

ولی ما بیرون آمدیم شروع به ارتباط گیری با مغازه مجاور کردیم. ماشین لندرور را برداشتیم و یک مقدار سیمان در آن می‌گذاشتیم. به آنجا می‌رفتیم. البته قبل از آن بچه‌ها می‌رفتند، نگاه می‌کردند و می‌گفتند فلان روستا دستشویی ندارد. به آنجا می‌رفتیم تا چند دستشویی بسازیم؛ یا آن قسمتی که برای برداشتن آب از سرچشمه بود مشکل داشت. شیب بود. می‌رفتند از اینجا آب بردارند، گل‌آلود می‌شد. به همین خاطر به آنجا رفتیم و جوبی درست کردیم. جوی سیمانی که مردم بروند آنجا آب بردارند تا آب آلوده و کثیف نشود.

روز‌های اول که می‌رفتیم، اهالی آنجا می‌آمدند دستشان را به کمرشان می‌زدند و به ما باتعجب نگاه می‌کردند و این سؤال برایشان پیش می‌آمد که: اینها برای چه این کارها را انجام می‌دهند. آنها باور نمی‌کردند که از جای دیگری به اینجا آمده‌اند و کار می‌کنند.

در رابطه با پاسدار‌ها خیلی تبلیغات سوء شنیده بودند که مثلا این‌ها آدم می‌کشند، سر می‌برند و .... ولی ما خیلی با عزت و احترام با مردم رفتار می‌کردیم. ارتباطات ما آرام آرام خیلی روان و راحت شد. در واقع ما را پذیرفتند. به طوری که بعداً از پیش‌مرگ‌های کرد هم که آمدند، کنار ما بودند و در آن پاسگاه خدمت می‌کردند.

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی/ روایتی نو از فعالیت‌های جهادی سپاه در کردستان

اصلاً بعضی حرکت‌ها و رفتار‌ها برای آن‌ها تعجب‌آور بود. این را یادم هست که یک شب اتاقی بود در طبقه بالای پاسگاه کنار برج دیده‌بانی و ما که تعدادمان ۱۰_ ۱۵ نفری آنجا نشستیم دعای کمیل می‌خواندیم. خدا جلال افشار را که فردی معنوی بود، رحمت کند.

این فرد صدای خوشی هم داشت. دعای کمیل می‌خواند. از اول تا آخر خودش گریه می‌کرد. خیلی حال خوشی داشت. افشار شروع به مناجات کرد. همه به شدت گریه می‌کردند. یکی از این پیش‌مرگ‌ها آمد در زد، به لهجه کردی گفت: چه اتفاقی افتاده است؟ آیا امام فوت کرده‌اند؟

گفتیم: نه. چیزی نیست.

گفت: نه. چه خبر شده است. چرا به ما نمی‌گویید. آیا برای امام اتفاقی افتاده است. بعد گفتیم نه. مناجات است، دعاست.

خدمت‌رسانی به مردم محروم

چند ماهی شاید آنجا بودیم. ما برگشتیم. یک مقر در زنجان داشتیم که عقبه ما بود. یعنی نیرو‌هایی که از اصفهان برای جابجایی و استراحت و این‌ها می‌آمدند، چند روزی در پادگان تیپ دو زنجان می‌ماندند. چند ساختمانی در تیپ به ما داده بودند که ما در آنجا مستقر بودیم.

ما سهمیه داشتیم. در هر وعده غذا یک تعدادی ۵۰ نفر، ۳۰ نفر غذا به ما می‌دادند. چون ما خودمان در آنجا آشپزخانه و این‌ها نداشتیم. ما گاهی نیروهایمان زیاد و گاهی کم بود. چون آنجا تقریباً یک حالت بارانداز بود؛ بچه‌ها می‌آمدند دو روز می‌ماندند و می‌رفتند. گاهی غذا‌ها زیاد می‌آمد. یک دیگ خیلی بزرگی هم می‌دادند. این دیگ را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم.

همکاری ارتش و سپاه در تشکیل بسیج مردمی/ روایتی نو از فعالیت‌های جهادی سپاه در کردستان

یک منطقه‌ای در زنجان بود که پله می‌خورد و پایین می‌رفت. خیلی گود بود. حالا نمی‌دانم الان هم این پلکان هست یا نیست؛ اما آن منطقه خیلی منطقه محرومی بود. همین که ماشین ما می‌آمد و سر این خیابان می‌ایستاد، مردم از داخل خانه‌ها بیرون می‌دویدند و کاسه‌ای می‌آوردند. ما هم غذا‌ها را می‌دادیم. ارتش نان بربری سبوس‌دار خیلی خوبی هم دارد که خیلی خوشمزه است. ما این‌ها را هم میان مردم توزیع می‌کردیم.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار