به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، مجمع ناشران انقلاب اسلامی، کتاب «دختر شینا» را به عنوان سومین اثر برای مسابقات «کتاب و زندگی» برگزید.
مجمع ناشران انقلاب اسلامی با همکاری مراکز فرهنگی و موسسات مردمی با طراحی سلسله مسابقاتی با عنوان کلی «کتاب و زندگی» در ترغیب مردم به کتابخوانی میکوشد. تاکنون برای کتابهای «من زندهام» نوشته معصومه آباد و «خانواده به سبک ساخت یک جلسه مطول مطوی در محضر مقام معظم رهبری» مسابقههای کتابخوانی برگزار و با استقبال بسیاری مواجه شده است.
«دختر شینا» روایت خاطرات قدمخیر محمدیکنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی هژیر است که به قلم بهناز ضرابیزاده نوشته شده است. این کتاب تاکنون 14 بار تجدید چاپ شده و اکنون در آستانه 10 نوبت چاپ تازه قرار دارد. سوره مهر در هر دوره 5 هزار جلد از این کتاب منتشر میکند.
ضرابیزاده در این کتاب گام به گام زندگی قدمخیر محمدی در نبود همسرش که از سرداران دفاع مقدس بود را در گفتوگو با وی و فرزندانش به صورت داستانی و جذاب روایت میکند.
نویسنده همچنین در مقدمه این اثر به دیدار خود با مقام معظم رهبری پس از انتشار «دختر شینا» اشاره کرده است: «مقام معظم رهبری در این دیدار پس از صحبت با پسر شهید حاج ستار ابراهیمی و جویا شدن از حال وی، فرمودند که کتابی هم از خاطرات مادر مرحومتان به چاپ رسیده، خدا رحمتشان کند. کتاب خوبی بود. و پرسیدند که آیا نویسنده نیز در این جلسه حاضر است؟ که در این زمان من از جا بلند شدم و خدمت ایشان عرض ادب کردم. مقام معظم رهبری درباره کتاب فرمودند: کتاب خوبی بود. هم داستان خوبی داشت و هم خوب به جزئیات توجه کردید. واقعاً همسران شهدا اجر فراوانی دارند و نصف اجر شهدا متعلق به همسر و خانواده آنها است.»
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: «... داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!»
انتهای پیام/