به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کردستان، جهادگر «محمد اسد نجات» در سال 1324 در خانوادهای متدین در روستای «برقلعه» از توابع شهرستان مریوان به دنیا آمد و در دامان پر مهر پدر و مادری مؤمن و فداكار به رشد و بالندگی رسید.
شرایط سخت حاكم بر منطقه از یک طرف و کمبود امکانات از طرف دیگر دست به دست هم دادند و بین محمد و مدرسه جدایی افكندند و این نوجوان مستعد را از حضور در سنگر علم و دانش محروم كردند.
محمد با رسیدن به سن جوانی، وارد بازار كار شد و در كنار پدر و دیگر اعضا، برای امرار معاش خانواده به کار و فعالیت پرداخت.
عطش آموختن او را وادار كرد در دوران جوانی در كلاسهای شبانه حضور پیدا كند و مقطع ابتدایی را به پایان برساند و در كنار آن نیز قرآن را به خوبی فراگیرد و آن را چراغی فرا راه خود در جدال با زندگی قرار دهد.
وی با رسیدن به سن 12 سالگی زادگاهش را ترک کرد و برای كار عازم مریوان شود، این اولین تجربه او در نبرد با مشقات زندگی بود و این هجرت عاملی شد برای پختگی هرچه بیشتر محمد و آبدیده شدن او در كوران حوادث زندگی.
محمد از نبوغ سرشاری برخوردار بود و در همان سنین جوانی توانست، مورد وثوق و اطمینان مردم روستا قرار گیرد و بتدریج وارد فعالیتهای اجتماعی شود.
محمد پس از آشنا شدن با افكار و اندیشههای حضرت امام (ره) از سال 56 كه در اوج دوران جوانی بود، شیفته این طریقت شد و در دوران حوادث سالهای 56 و 57 صادقانه وارد میدان شد و به ادای تكلیف پرداخت.
با پیروزی انقلاب اسلامی، به خیل شیفتگان امام خمینی پیوست و علیرغم حضور عناصر ضد انقلاب در منطقه، همكاری وسیع خود را با نهادهای انقلابی آغاز كرد و در این راه زحمات فراوانی را متحمل شد.
در سال 1363 همكاری خود را به صورت رسمی با اداره منابع طبیعی شهرستان مریوان آغاز كرد و به عنوان جنگلبانی متعهد، صادقانه كمر خدمت به حفظ و حراست از ثروتهای ملی بست و در دوران هشت سال دفاع مقدس و در زمانی كه جنگلهای منطقه طعمه حریق گلولههای توپ و بمبهای رژیم بعثی میشد، زحمات غیر قابل وصفی را برای جلوگیری از انهدام آنها تقبل کرد.
در این زمان، خود در مناطق عملیاتی حضور مییافت و در نهایت فداكاری به ایفای نقش و انجام وظیفه میپرداخت.
زمانی كه پس از عملیات والفجر 10 رژیم صدام اقدام به بمباران شیمیایی شهر حلبچه کرد، محمد در مناطق عملیاتی حضور داشت و وظیفهاش انتقال مجروحین و مصدومین شیمیایی به پشت جبهه بود.
محمد آن چنان با اخلاص و صداقت كار میكرد كه خود را كاملا به فراموشی سپرده بود و شبانه روز خود را وقف خدمت به مردم مظلوم و بیدفاع شهر حلبچه کرده بود.
وی پس از سالها خدمت، روز اول آبان سال 1372 درحین برگشت از ماموریت همراه دو تن از همكارانش در كمین عناصر ضدخلق افتادند و خون پاكشان نقشبند خاطرههای سبز شد و روح پاكشان به عالم افلاک پركشید.
همسر شهید محمد اسد نجات درباره وی میگوید: محمد علاقه شدیدی به اسلام و انقلاب اسلامی داشت و یكی از آرزوهایش این بود كه در راه خدا به شهادت برسد. در زمان جنگ، مردمی كه آواره شدند، بسیار در مشقت بودند، خود ما هم در همین شرایط زندگی میكردیم، محمد میگفت: «جنگ خانمان برانداز و سخت است، اما ما طالب جنگ نبوده و نیستیم، فقط دفاع میكنیم، این یک واجب الهی است و تمام این رنج ها هم به خاطر اسلام است، چون مسیر حركت، باید به بقای اسلام ختم شود و اصل حفظ اسلام است و بقا و ماندگاری اسلام هم نیاز به تحمل سختی و دادن خون و ایثار و گذشت و فداكاری دارد.»
وی ادامه میدهد: محمد در زمان جنگ، اكثراً در مأموریت بود و هر وقت كه عازم میشد وصیت میكرد و بعد میرفت، از جمله مسائلی كه همیشه تذكر میداد، این بود كه من جانم را بر کف دست گرفتهام و هر لحظه ممكن است به شهادت برسم، شما نباید هیچ وقت منتظر برگشتن من باشید، اصلا تصور كنید من به شهادت رسیدهام، لذا باید طوری زندگی كنید كه حرمتهای انسانی و اسلامی را حفظ كنید. نباید عملی از شما سربزند كه موجب خوشحالی دشمن شود، ما سرباز این كشور هستیم و با تمام وجود از موجودیت آن دفاع میكنیم، لذا شما هم باید به شكلی در رسیدن به این هدف ما را كمك كنید. كار شما صبر و بردباری و مقاومت در مقابل مشكلات است.
فرزند شهید نجات نیز بیان میکند: پدرم به دلیل اعتقادات عمیق دینی، تمام حركات و اعمالش در چهارچوب مسایل دینی و شرعی بود، در آن زمان كه ما هنوز كودكی بیش نبودیم، ما را با خود به مسجد میبرد، نماز را به ما یاد میداد، ما را راهی كلاس قرآن میكرد و میگفت: اسلام در آینده به وجود شماها نیاز پیدا میكند، لذا شما باید در این راه آموزش های لازم را ببینید.
ایشان برای ما جایگاه و حرمت ویژهای قایل بود ودر خیلی از كارها با ما مشورت میكرد و بیشتر سعی میكرد نقش خود را در مقابل ما به عنوان یك دوست نشان دهد تا یک پدر، لذا بسیار به هم نزدیک بودیم.
او با تمام مشغله هایی كه در دوران دفاع مقدس داشت، هیچ گاه از خانواده غافل نمیشد و سعی می كرد علیرغم شرایط جنگی منطقه ما كمبودی نداشته باشیم و هر وقت از مأموریت بر می گشت، با تمام توان به رفع مشكلات موجود در منزل میپرداخت تا در وقت بازگشت، ما مشكلی نداشته باشیم.
در زمان جنگ ما در روستا زندگی میكردیم، روستا هم مرتب توسط هواپیماهای دشمن بمباران میشد و مردم برای در امان ماندن از بمباران در اطراف روستا سنگرهایی را ساخته بودند و در طول روز در آنجا زندگی میكردند، پدرم یک روز به منزل آمد، ابتدا ما را برد در داخل سنگر قرار داد و بعد برگشت خواهرم را كه در روستا بود و هنوز در گهواره بود، برداشت و با گهوارهاش به داخل سنگر آورد و بلا فاصله به محل مأموریتش برگشت، ما از او خواستیم پیش ما بماند، اما پدر گفت: عزیزانم در جای دیگر، كسانی هستند كه بیشتر از شما به وجود ما احتیاج دارند، لذا علیرغم اینكه دوست دارم پیش شما بمانم اما نمی توانم و رفت.
انتهای پیام/