معرفی کتاب؛

«سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد» اثر فاخر برای امام خمینی (ره) است

رمان «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد» یک اثر فاخر و با اهمیت برای امام خمینی (ره) است.
کد خبر: ۵۲۷۰۲۲
تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۷:۴۴ - 05June 2022

«سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد» فاخر برای امام خمینی (ره) استیه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، رمان «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد» یک اثر فاخر و با اهمیت برای امام خمینی (ره) است که طی سال‌های ۷۵ تا ۷۷ توسط نادر ابراهیمی نوشته شده است.

کتاب اگرچه سه جلدی است و نویسنده نیز بار‌ها گفته که آن را در سه جلد نوشته، اما تنها دو جلد از آن در دست است و جلد سوم هرگز منتشر نشده و پس از درگذشت نادر ابراهیمی، کسی از سرنوشت جلد سوم خبر ندارد.

جلد نخست با عنوان «رجعت به ریشه‌ها» داستان بلندی دربارهٔ زندگی سید روح‌الله خمینی است، که نویسنده در آن کوشیده ابعاد مختلف شخصیتی ایشان را در قالب داستان بررسی کند. این مجلد شرح وقایع دوران کودکی حضرت امام و شکل‌گیری شخصیت ایشان است.

جلد دوم «در میانه میدان» به دوران نوجوانی و آغاز مبارزات ایشان می‌پردازد.

نادر ابراهیمی در پایان جلد اول کتاب می‌نویسد:

«ابتدا قصد آن داشتم که همه حرف‌هایم را، درباره این داستان بلند خرد کننده، در مقدمه بیاورم؛ اما جلد نخستین که به پایان رسید، از نهادن مقدمه‌یی برای آن پشیمان شدم و تصمیم گرفتم که آن‌چه برای گفتن، خارج از داستان دارم، به انتهای جلد آخر بفرستم. همین‌قدر می‌گویم که در عمر خویش، کاری چنین کمرشکن، درهم کوبنده و خوف‌انگیز انجام نداده‌ام، و نه، دیگر، خواهم داد.»

در بخشی از این کتاب آمده است.

یک روز، در راه مکتب به خانه، عبدالله، که باغ پدرش هم پرچینِ باغ خاندان سیدمصطفی بود، که پدرش هم البته خان‌ِخان نبود، گرچه رسم زور گفتن را می‌دانست، و درگیری این عبدالله را، در همین تابستان پیش، با روح‌الله، بر سر جوادِ کتک‌خورده از خاطرمان نبرده‌ییم، به روح‌الله گفت: روحی، تو واقعا نمی‌دانی که پدر خان بوده؟ هم خان و هم ملاّ؟ و نمی‌دانی که تفنگ هم می‌کشیده، درگیر هم می‌شده و آدم‌های خان‌های دیگر را می‌انداخته؟

روح‌الله می‌گفت: می‌دانم، همه چیز را می‌دانم. اما عبدالله، تو می‌دانی که پدرم از قماش خانه‌های خمین نبود؟ به داد و دردِ رعیت می‌رسیده؟ بچّه‌های رعیت را نزد طبیب می‌برده؟ آن‌ها را عروس و داماد می‌کرده؟ حتّی یک رعیت گرسنه نداشته؟ شلّاق نمی‌زده؟ بیگاری نمی‌کشیده؟ و هرگز هیچ رعیتی را به جرم دزدی به دار نمی‌آویخته؟ تو این‌ها را هم می‌دانی؟

عبدالله گفت: در خانه‌ی ما کسی درباره‌ی پدرت از این حرف‌ها را نمی‌زند. آن روز هم که با تو جنگیدم و قول دادم که دیگر هیچ وقت جواد را کتک نزنم، مادرم داستان را برای پدرم گفت و پدرم با شلاق به جان من افتاد و حسابی خرد و خمیرم کرد.

من، هرگز به تو نگفتم که پدرم چه بالایی برسرم آورد. گفتم؟
_ آقای عبدالله! تو خیلی آقایی. یک روز، به یاری خدا، در کنار هم با همه‌ی خان‌ها و نوکران آن‌ها می‌جنگیم و نابودشان می‌کنیم.

_ نه همه‌ی خان‌ها؛ خان‌هایی که کار‌های بد می‌کنند.
_ خان خوب وجود ندارد. پدرم، گفتم که، از قماش خان‌ها نبود. فقط زمین داشت و، به کمک رعیت، زارعت می‌کرد. تازه اگر زنده می‌ماند و من بزرگ می‌شدم، از او خواهش می‌کردم زمین‌هایش را ببخشد به رعیت و خودش با پول میوه‌های باغ زندگی کند.

_نمی‌شود؛ نمی‌شود با خان‌ها جنگید. نظامی‌ها همه مال خان‌ها هستند. حکومت مال خان‌هاست. پدرم می‌گوید تا هزار سال دیگر خان‌خان می‌ماند رعیت‌رعیت. این خواست خداوند است.

_ از پدرت بپرس که خداوند این خواستش را چه وقت به پدرت گفته؟!

_هه! باید تنم را برای یک شلاق خوردن حسابی چرب کنم.

_ پس با او کاری نداشته باش. خودت عهد کن و قسم بخور که اگر زورت رسید، اوضاع را عوض کنی...

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها