به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مطلب زیر بریدهای از کتاب «حواله عاشقی» خاطرات مرد خستگیناپذیر خان طومان، شهید مدافع حرم «حسن رجاییفر» به قلم «مصیت معصومیان» است و انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این مطلب از میان صفحات ۸۵ تا ۸۷ کتاب انتخاب شده است که به شرح زیر است:
«ما در کلاسمان یک همکلاسی بهایی داشتیم. گاهی که حرف و بحثی پیش میآمد، از سر ناآگاهی به مقدسات ما توهین میکرد. یک روز همینطور که داشت بد و بیراه میگفت، من اعصابم خرد شد و با همکلاسیام دعوایم شد. معاون مدرسهمان که فهمید، از من خواست پدرم فردا به مدرسه بیاید. پدرم فردا آمد. ما دو نفر را صدا زدند و از کلاس به دفتر مدیر رفتیم. پدرم تا هم کلاسیام را دید، پرسید:
پسرم اسمت چیست؟
ماکان
چرا تو و محمد با هم دعوا کردید؟
از خودش بپرس!
قبل از اینکه پدرم از من بپرسد، گفتم:
این به اسلام و پیامبر (ص) و ناموسمان فحش داد. من هم ناراحت شدم!
پدرم از همکلاسیام با آرامش و ملایمت پرسید:
محمد را میبخشی؟
نه!
سعی کن محمد را ببخشی پسرم!
نه؛ نمیبخشم!
پدرم سر تکان داد. ابروهایش در هم بود. فکرش خیلی مشغول شد. همه افسوس و ناراحتیاش از این بود که چرا همکلاسی من حلالیت نداد. کمی بعد که تنها شدیم. با جدیت و محکم از من خواست که نشانی خانه همکلاسیام را بگیرم. از چند نفر پرسیدم و نشانی خانهشان را پیدا کردم. بابا یک کتاب زندگی ۱۴ معصوم (ع)، یک قرآن، یک مفاتیحالجنان و یک زیارت عاشورا خرید و گفت:
این هدیه را میبری و به آنها میدهی تا ناراحتیشان برطرف شود!
بابا! اینها دارند به اعتقادات ما فحش میدهند، من قرآن دم خانه آنها ببرم؟
تو ببر؛ بقیهاش با من!
من، ولی هدیهها را به مدرسه بردم تا آن را به همکلاسی خود بدهم. آن را به او دادم، اما قبول نکرد. خیلی به غرورم برخورد. احساس کردم دارم منت او را میکشم؛ در حالی که به نظر من کسی که باید عذرخواهی میکرد، او بود، نه من. با احساس سرشکستگی به خانه برگشتم. هدیههایم داخل کیفم خیلی سنگینی میکرد. وقتی پدرم را دیدم، گفتم:
بردم دادم،، ولی قبول نکرد.
آدرس خونهش رو داری؟
آره!
خودم آن را حل میکنم!
هدیهها را برداشتیم و دم خانهشان رفتیم. در زدیم. همکلاسیام دم در ما را که دید، جا خورد. پدرم گفت:
پدرت هست:
رفت پدرش را صدا زد. کمی بعد با هم دم خانه آمدند، بابا سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
برای عذرخواهی آمدهام؛ از اینکه دعوایی شد و بین بچههایمان ناراحتی پیش آمد.
این تواضع پدرم خیلی برای پدر همکلاسیام تکاندهنده بود. بابا ۲۰۰ هزار تومان هدیه هم لای قرآن گذاشته بود. همه چیز کادو شده بودند. هدیه را داد و گفت: این کتابها که هدیه دادم، برای ما خیلی مقدس و عزیز هستند. اگر آنها را نمیخوانید، نخوانید؛ اما بیاحترامی نکنید. همینکه این کتابها در منزل شما باشند، گرهها را باز میکنند. لای قرآن هم مبلغی به نیت خرج خانه گذاشتم. اما شما را قسم میدهم که اول از این پول برای منزل خرج کنید تا تمام شود؛ بعد از پول خودتان استفاده کنید!
آن روز پدرم یک پنجم حقوقش را به آنها داد. همکلاسیام چند وقت بعد به من گفت که پدرش زیارت عاشورایی را که لای کتابها بود، میخواند و اشک میریخت.
بعد هم که متحول شد و پیش روحانی مسجد محلهشان اسلام آورد. میگفت: «مادرم خیلی مخالفت نشان میدهد، اما پدرم دارد تلاش میکند که مادرم را هم مسلمان کند.»
از پدرم پرسیدم: «چرا اصرار داشتی اول از پول تو خرج کنند؟»
گفت: «این پول خرج محرم امسالم بود. گذاشته بودم کنار که برای مجالس امام حسین (علیهالسلام) خرج کنم.»
انگار لطف امام حسین (علیهالسلام) کار خودش را کرده بود. همان قطرههای اشک، راه را باز کرده بود؛ نجاتشان داده بود.
(به روایت محمد رجاییفر، فرزند شهید)
انتهای پیام/ 118