گروه استانهای دفاعپرس - «نسرین پرک» نویسنده دفاع مقدس؛ نادر روی عرشه ایستاده بود. ناوچه، چون پرندهای بر سطح آبهای آرامِ خلیج، پرواز میکرد و بهسوی ماسههای خاکستریرنگ ساحل جزیرۀ فارس پیش میرفت.
نادر با مرکز فرماندهی تماسگرفت. مجید با فلاسک چای از کابین بیرون آمد. بیژن سکان را رها کرد. دوربین را برداشت. هیچ نقطۀ سیاه یا متحرکی ندید. گفت: «فرمانده، منطقه کاملاً آرام است.» خورشید تا نیمه در آب فرو رفته بود. آسمان به رنگ دریا بود و دریا به رنگ آسمان. نادر لبخند زد: «نکنه آرامش قبل از طوفان است؟ راستی خبر داری؟ هواشناسی اعلام کرده، هوای همدیگر رو داشته باشین!» بیژن گفت: «برای اینکه کوتاه است یا واقعاً امشب، طوفانیست؟» نادر دوربین را از بیژن گرفت: «بهخاطر هردوش». در افق، جز تعدادی مرغماهیخوار، چند ستونِ دود و ابرهای سرگردانِ پاییزی، چیزی ندید. بیژن ناوچه را بهسوی اسکله هدایت کرد. نادر، سریع از روی پل چوبی گذشت و خودش را به لنجی رساند که در اسکله پهلو گرفته بود. نگاهی به وسایل و تجهیزات داخل لنج انداخت. بچهها به کمکش آمدند و وسایل موردِنیازشان را به داخل قایقها و ناوچه بردند. خورشید دقایقی قبل، آخرین اشعههای قرمزش را از روی لنج و خلیج ربوده بود. همگی قبل از حرکت به نماز ایستادند که ناگاه صدای انفجاری مهیب نگاهها را بهسمت پایگاه فرماندهی کشاند. در میان مه سفیدی که فضا را احاطه کرده بود، دود غلیظی از پایگاه بالا رفت. بیژن به نادر گفت: «فرمانده، رادار را زدن!» مجید بیسیم را پرت کرد: «ارتباطمون با مرکز قطع شد.»
نادر از دودی که بهتدریج در ابرها حل میشد، چشم برداشت. بهطرف ناوچه دوید: «سریع سوار شوید.»
از روی عرشه نگاه کرد به نقطۀ خاکستریرنگی که آسمان و دریا را به هم ملحق ساخته بود. جز هیاهوی امواج و صدای موتور قایقها، هیچ صدایی نمیشنید؛ درحالیکه میدانست، بالگردهای بیصدای آمریکایی جایی در دل آسمانِ تاریک بهدنبال آنها هستند. هنوز از اسکله، خیلی فاصله نگرفته بودند که یکی از قایقها منفجر شد. تکههای قایق؛ چون مشعلهایی فروزان، محل آنها را به دشمن نشان میداد. حالا، آن سنجاقکهای خاموش، درست بالای سرشان حرکت میکردند و موشکها سخت و بیرحم یکی پس از دیگری، سینۀ آب را میشکافتند. نادر، بیژن و مجید، بیهوده سیاهی شب را سوراخسوراخ میکردند که ناگهان یکی از بالگردها منفجر شد. صدای «الله اکبر» یازده مرد جوان به گوشِ سرنشینان بالگردی که در فضا معلق بودند، رسید. نادر پرسید: «کی گل زد؟» بیژن گفت: «بهگمانم آقای کریمی بود.» نادر بلندتر پرسید: «کی بود؟» بیژن فریاد زد: «کریمی.» باد سردی میوزید و دریا متلاطم بود. صدای انفجار دومین قایق، به گردش خون در رگهای بیژن و نادر سرعت بخشید. نادر طناب را دور سرش چرخاند و پرت کرد طرف آقای کریمی. گفت: «دیگه شلیک نمیکنن.» بیژن نور چراغقوّه را به اطراف چرخاند: «زندهمون رو میخوان.» مجید، زخم مجروحی را بست: «دارند انتقام کِشتیِ بریجتون رو میگیرن.» نادر، نواری از فشنگ در دوشکا گذاشت: «میدونم؛ اما این کجا و آن کجا!» بیژن جسم بیحرکتی را روی آب دید و سکان را به آنطرف چرخاند. گفت: «حق دارن بسوزن؛ وقتی شبکۀ CNN هفتاد و دو ساعت از اسکورت نفتکشهاشون رو توسط شش ناو، بهطور مستقیم پخش کنه...» جملات، ناشنیده و ناتمام در سیاهی شب و غرش انفجارها گم میشد؛ اما آنها دوست داشتند خاطرۀ انهدام کشتی بریجتون را بهیاد بیاورند. نادر دست کریمی را گرفت و او را به داخل ناوچه کشید. گفت: «کشتی با اونهمه پرچم، خبرنگار و خدم و حشم، مثل بوقلمونِ باد کردهای که توی قلمروی خودش مانور میده، حسابی توی آبهای خلیج ما جولان میداد... .» ادامۀ حرفش در سروصدای شلیکها شنیده نشد. کریمی که از همهجای بدنش آب میچکید، کف ناوچه افتاد. خندۀ بلندی سر داد: «الان قیافۀ ما شده شبیه همون خبرنگارهایی که از روی عرشه، شیرجه میرفتند توی آب.» بیژن پیکر بیجان رزمندهای را ازآب بیرون کشید. مجید گفت: «ولی فرقش اینه که ما روی آنتن نیستیم. کسی هم حمایتمون نمیکنه.» نادر گفت: «همهاش هم کار ما نبود. اینکه در دریای به این عظمت، یک کشتی راست بره روی مینی که ما کاشته بودیم...!»
صدایی از بلندگو گفت: «تسلیم شوید.» نوری قوی از نورافکن ناوچۀ دشمن بر روی آنها افتاد. بالگردی بالای سرشان پرواز میکرد. چارهای جز تسلیم نداشتند. کریمی گفت: «شما که میتونستین خودتون رو نجات بدین، باید میرفتین.» نادر از بطری، روی تن سوختۀ مجروحی آب ریخت. گفت: «نه برادر. ما رفیقِ نیمهراه نیستیم.» از بیژن پرسید: «اسم دخترت رو چی گذاشتی؟» بیژن گفت: «فاطمه.» مجید نگاه کرد به ناوچۀ دشمن که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد: «مبارک باشه. مگه دوباره بابا شدی؟» بیژن خندید: «آره. دیروز بهدنیا اومد. به خانمم گفتم فرمانده آمده دنبالم. مأموریتم 24ساعته است. برمیگردم.» نادر گفت: «من به خانمم گفتم، اگه بچهمون دختر بود، اسمش رو بذار زهرا.» و با افسوس به صدایی که مرتب میگفت: «تسلیم شوید»، گوش داد و دستهایش را بالا برد. دقایقی بعد، همگیشان داخل ناوچۀ دشمن بودند. بازجویی از لحظۀ اول آغاز شد. چهار سربازِ مسلح دستها، پاها و چشمهای نادر را بستند. او را با مشت و لگد زدند؛ سپس به ناو یو.اس.اس منتقلش کردند. چشمی را از چشمانش برداشتند. به پشت، بر کف دک خواباندند. تشنه بود و بدن لختش از سرما، کوفتگی، بریدگی و سوختگی میسوخت. مردی قدبلند، بور و تنومند پرسید: «what is your name?» نادر، محکم و بلند پاسخ داد: «نادر مهدوی.»
طنین قهقهۀ مستانۀ مرد تنومند تا دوردستها رفت. مرد دیگری با صورت تراشیده، عینکِ دستهطلایی، چهرهای گِرد و سبیلهای نازک پیش آمد. لگدی به پهلوی نادر کوبید: «نادر تو هستی؟» مرد قدبلند و تنومند پرسید: «how old are you?» نادر سرش را از روی دک برداشت. سعی کرد روی زانوهایش قرار گیرد. تاولهای تنش ترکید و سوزشی عمیق در بدنش دوید. گفت: «بیست و چهار سال.» مرد عینکی با لگدی دیگر نادر را بر زمین غلتاند. از خشم یا حسادت، غرش بلندی سر داد: «چرا نفتکش بریجتون را منهدم کردی؟» نادر با بازوی راستش خون دور دهانش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. مردِ عینکی منتظر پاسخ نماند. ادامه داد: «و نفتکشهای دیگر را؟» نادر با لبهای فشرده و صورتِ خونین گفت: «بهخاطر دفاع از وطنم.» چند سرباز با میخهای بلند آهنین بهطرف نادر هجوم بردند. مردان دیگری دورش حلقه زدند. مرد عینکی پرسید: «ناو گروه کجاست؟ مینها را کجا مونتاژ میکنید؟»
از لای دندانهای کلیدشدۀ نادر، صدایی خارج نشد. سربازی که چهرهاش را پوشانده بود، میخ بلندی را روی سینه نادر گذاشت. مرد عینکی پرسید: «پادگانهای نظامیِ بوشهر کجاست؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟» تبسمی کرد. به نادر نزدیکتر شد: «اگر با ما همکاری کنی، اگر به سؤالات ما پاسخ بدهی، به تو پناهندگی میدهیم و در امان خواهی بود.» نادر با چشمهای سیاهِ ازهمگشوده و لبهای نیمهباز به او نگاه کرد. مرد عینکی از پشتسر، موهای خیسِ نادر را چنگ زد: «از کی دستور میگیری؟» نادر نفس عمیقی کشید: «رهبرم.» مرد عینکی زل زد توی چشمهای نادر: «بگو که پشیمانی.»
نادر همۀ خشم و نفرتش را توی نگاهش ریخت. مرد عینکی از نگاه سخت و سرد نادر، وحشتزده موهای او را رها کرد. عقبعقب رفت. نادر گفت: «اگر هزار بارِ دیگر هم بهدنیا بیایم، بازهم همین راه را ادامه میدهم.» مردِ قدبلند به سرباز اشاره کرد. سرباز میخ بلند آهنین را به سینۀ نادر کوبید. نادر فریاد زد: «یا زهرا!» چهرۀ مقتدر و مصمم رهبرش را با امیدهای بزرگ مجسم کرد. میخ دیگری سینهاش را شکافت. مرد قدبلند خندید: «NO SMOKING» مرد عینکی گفت: «موجود خطرناکی است. اگر زنده بماند، بازهم مخزن گاز کشتیها را به آتش میکشد.» میخ دیگری قلب نادر را سوراخ کرد. نادر موشکها را میدید که بهطرف نقطۀ NO SMOKIKG کشتیها رها میشوند. کشتیها در آتش میسوزند. لبخند زد: «اگر من بودم، میزدم.» سربازی که کنار مرد تنومند ایستاده بود، شلیک کرد. خونِ نادر به اطراف پاشید. ناگاه احساس کرد صاحب بالهایی شده است؛ بالهایی که او را دور از آنجا، دور از خانواده بهسوی ابدیت میکشاند. تیر دیگری قلبش را درید؛ در آن حال، نوری دید و همۀ نارحتیها و رنجهایش از میان رفت. تیر سوم پیشانیاش را شکافت. در آن هنگامه که دشمن از جسم بیجان او میهراسید، او نادرها و بیژنهایی را میدید که پرچم ایران را بر بلندای قایقهای کوچکِ تندرویشان افراشتهاند و به مأموریت میروند.
انتهای پیام/