به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، دفاع مقدس گنجینهای ماندگار از حضور عارفانه انسانهای برگزیده خداست که شهادتطلبی، ایثارگری، گذشت، شجاعت، رشادت، مردانگی و جوانمردی را میتوان از جمله خصوصیات بارز شخصیتی و اخلاقیشان نام برد.
همانان که جان برکف برای دفاع از دین و ناموس، ارزشها و آرمانهای این نظام دل به جاده زدند و در کربلای ایران حماسههای بیبدیل خلق کردند و بر دشمن بعثی پیروز شدند. شهیدانی که هر کدامشان نمونه و الگوی ایستادگی و مقاومت هستند.
«علی اصغر بصیر» یکی از ۱۰ هزار و ۴۰۰ شهید استان مازندران و اهل شهرستان «فریدونکنار» است که در ادامه زندگینامه و یادداشتهای این شهید را از نظر میگذرانیم.
سردار شهید «علی اصغر بصیر» چهارمین فرزند خانواده بصیر، در دوازدهم فروردین سال ۱۳۳۷ در شهرستان فریدونکنار دیده به جهان گشود و در مرحله دوّم عملیات کربلای یک، آزادسازی شهر مهران هنگام توجیه منطقه قلاویزان به همراه فرماندهان لشکر ۱۰ سید الشهدا (ع)، در داخل سنگر فرماندهی، بر اثر اصابت خمپاره ۶۰ به سنگر، به شهادت رسید.
یادداشتهای شهید
با نام خدا به یاری دین خدا برخاستهام و آمدم و هجرت کردم. با نام هجرتی خونین جهاد علیه ظلم، جهاد علیه تجاوز و خودکامگی.
۲۲ فروردین بود که از بابلسر با حضور در سر قبر شهدای عزیز و سینه زنی در جمع مشتاقان و عبور از خیابانهای بابلسر، روانه فریدونکنار شدیم. اوّل فریدونکنار پیاده شدیم و بعد از عبور از خیابان امام خمینی، وارد قبرستان شهدا واقع در امام زاده سید محمد شدیم که در آنجا مراسمی تحت عنوان همت دو شهید که جنازه شان در فتح المبین در رقابیه مانده بود و نیاورده بودند، شرکت کرده و بعد از صرف ناهار با اتوبوس وارد اردوگاه رامسر شدیم.
روز ۲۳ فروردین با اتوبوس وارد تهران شدیم و روز ۲۴ فروردین با قطار از تهران به سوی اهواز به راه افتادیم تا رسیدیم به پایگاه نمونه. یک شب در نمونه بودیم و از آن به بعد رفتیم ستاد عملیات سپاه در حمیدیه. چند روزی در حمیدیه بودیم و برای شناسایی منطقه چند بار به کرخه نور آمدیم. روز پنجشنبه بود، آمدیم جبهه کرخه نور که آن قدر شهید داده بود تا نامش عوض شد و از کرخه کور به کرخه نور تبدیل شد.
شب که شد دیدیم که چهرهها همه نورانی شده، مثل این که دارد نور از صورت جوانها سرازیر میشود. خدا میداند که این بچه و این برادران ما چه شوقی داشتند. همگی دعای کمیل خواندیم. سرتاسر جبهه صدای ناله بلند بود. صدای یا مهدی، یا مهدی بلند بود. هی میگفتند: آقا! کی میشود که بیایی، کی میشود که دین جدت را یاری کنی و امام زمان را به مادرش، زهرا قسم میدادند که هر چه زودتر ظهورش را نزدیک کند.
صدای العفو، العفو برادران از هر سنگری بلند میشد. میگفتند: خدایا! ما را ببخش و ما را بیامرز. خدایا! از تو طلب مغفرت میکنیم. خدایا! بسه دیگه، ما که خسته شدیم. هر چه جوان داشتیم همه رفتند و شهید شدند. خدا! خیلی عاشق تو هستیم. چندین بار میآییم، ولی بدون مزد بر میگردیم. دیگه رومان نمیشد که برگردیم خونه. با همه خداحافظی کردیم. از همه شان حتی از پدر و مادر خودمان، زن و فرزندمان همه را وداع گفتیم. خدایا بسه دیگه. دیدیم نالهها شدیدتر میشود، سینه میزنند و اشک میریزند و فریاد میزنند: خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی (عج)، خمینی را نگهدار. از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا.
با قلبی آکنده از عشق به امام حسین و کربلایش همه فریاد میزنند که «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا؛ کربلاای کربلا». هر چه وقت میگذشت موقع موعود نزدیکتر میشد. به راه افتادیم. حرکت کردیم. پشت خاکریزها ایستادیم و همگی از داخل کانال مثل شیر خزیدند تا به خاکریز دشمن رسیدند. همگی آماده پیام بودند. همگی آماده این بودند که هر چه زودتر این عملیات بیت المقدس شروع شود. همگی توی دلشان دعا میخواندند و زمزمه میکردند. دعای فرج امام زمان (عج) خواندن و دعاهای دیگر. گوشها تیز شد. شب جمعه بود؛ دهم اردیبهشت ماه سال شصت و یک. دلها میتپید. ضربان قلب زیاد شد تا آن که از بیسیم کلمه رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله قاصم الجبّارین، یا علی ابن ابوطالب» گفته شد.
دیدیم که همگی فریاد زدند «یا علی (ع)» و به طرف خاکریزهای دشمن زدند. کشتن، ولی کشته ندادند. دشمن در خواب بود و اسلحه شان قوی بود. با ضد هوایی به نفرات ما حمله کردند. بچهها تا خاکریز ۲ پیش رفتند؛ تا جادهای که به هویزه میخورد و چند تانک دشمن را زدند، ولی دشمن در این هنگام حیلهای به کار برد و شروع به تیراندازی کرد؛ با ضد هوایی چهار لول و دو لول. آن قدر آتش دشمن زیاد بود که بچهها نمیتوانستند سرشان را بلند کنند. از این به بعد بچهها یکی یکی شهید میشدند، ولی صدای الله اکبر برادران، دشمن را سخت به وحشت انداخت و به این کلمه خیلی حساسیت داشت. مثل خرس زخم خورده به هر طرف میکوبید. در این حمله از بچههای شهرمان سید قاسم نیست که خیلی جوان شوق طبعی بود، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و همچنین حمید (اسحق) صفری و هانی تشکری همه شهید شدند. خدایا! جواب خون اینها را کی میخواهد بدهد.
نزدیکای خاکریزهای خودمان بودیم. داشتیم میآمدیم، ناگهان خمپارهای آمد، نزدیکمان افتاد. چند تا بودیم که داشتیم حرف میزدیم. دیدم که یکی صدایش در نمیآید. دیدم که گلویش را نشان میدهد که متوجه شدم که ترکش گلویش را سوراخ کرد و چند زخم دیگه هم داشت و میخواست برود بهداری. چند ترکش دیگه به دست و پایش خورد. آن جا او را با آمبولانس بردند.
در سنگر بعدی رفتیم که ناگهان آر پی چی آمد. یکی از برادران شهید شد و چند نفر دیگر زخمی شدند. آمدیم عقب خاکریز، پدافند کردیم. آمدیم پایگاه حمیدیه. با سازماندهی مجدّد آمدیم جبهه طراح برای حمله نهایی به خاکریز دشمن. شب مهتابی بود و تاریک نشد که شروع شد و ساعت ۴ صبح باز رفتیم حمیدیه و شب بعدش که شب هفدهم بود، برای حمله مجدد [آماده شدیم] خبر رسید که دشمن ترسید و میخواهد قوایش را عقب بکشد. آن شب هم حمله نشد و صبح زود به سوی کرخه نور حرکت کردیم. جنازههای شهدای شب دهم را دیدیم، ولی زخمیهایی بودند که هنوز هم جان داشتند و زنده بودند و آنها را به بیمارستان انتقال دادند. ما هم به طرف هویزه، شهر شهیدان که جنازه هاشان هنوز هم در زیر آفتاب و باران بود، پیش رفتیم.
دو شب در آنجا بودیم. دشمن آن چنان به خشم آمده بود که حتی یک ستون یا یک چوب استوار یک متری هم آن جا دیده نمیشد. تمام ساختمانها و درختها را کوبید و هم سطح زمین درآورد که گویی زلزله آمد ویرانهای به بار آورده است و بعد از آن هم به طرف جلو حرکت کردیم؛ به مرکز فرماندهی والفجر و لیال عشر که داخل نخلستان بود. آن جایی که علی (ع) در آن میگریست و درد و دل میکرد و از بیوفایی مردمش میگفت. وقتی که شب هنگام وارد روستای صیداویه شدیم، از توابع جزیره مینو، یاد آن تنهایی مولا افتادیم. صیداویه آبادی خیلی بزرگی بود در کنار رودخانه بهنمشیر. خیلی باصفا بود، چون که همه برادران با خوشی و شادی خودشان را میرسیدند.
غواصی با طعم شهادت
روزهای خوبی داشتیم. همه شاد و خرّم بودیم. زمینه عملیات کم کم مهیّا میشد. روزها و شبها داخل رودخانه بهمنشیر برای آموزش غواصی و قایقرانی؛ تا این که به منطقه دیگری نزدیک رودخانه اروند رفتیم و آن منطقه مرزی بود و یک پاسگاه مرزی داشت. قبل از ورود ما، این منطقه توسط ستاد ژاندارمری پدافند میشدند و به همدیگر هیچ تعرّضی نمیکردند. عراق آن طرف شهر فاو و روی اسکله و کنار ساحل کل این منطقه را برای خودش منطقه امن درست کرد.
خاکریز بلند، سنگرهای بتنی، سیمهای خاردار حلقوی، هشت پرهای فلزی، مینهای منور داخل سنگرهای بتنی نیرو و هر چهار یا پنج سنگر، یک سنگر پدافند دو لول ۱۴/۵ بود و سنگرهای مهمات. روز بیستم بهمن ۱۳۶۴ ساعت ۱۱:۲۰ بود که گفته بودند برادران برای امشب آماده باشند. برای عملیات. قبل از این هم قرار بود شب بیستم بهمن عملیات شود و بعد گفتند که فردا شب است.
بعد از این که خبر آوردند که امشب عملیات است، دیدیم که برادران چند نفر، چند نفر قدم میزنند و سفارش همدیگر را میکنند و زیر درخت نخل مینشینند و صحبت میکنند و وصیت نامه مینویسند. شبهای جلوتر شب زنده داری میکردند و همدیگر را بغل میکردند و میبوسیدند و با خدای خویش راز و نیاز میکردند و به همدیگر میگفتند که اگر یکی از ماها شهید شد، در روز قیامت شفاعت ما گناهکارها را بکند. شبها، شب داغ بود. شب راز و نیاز به درگاه خداوند بزرگ و هر کسی به دوست و رفیق و همسنگر خود سفارش میکرد. آنهایی که بچه داشتند، زن داشتند و یا تازه زن نامزد کرده بودند و یا احیاناً مجرد بودند، از این که بعد از این عملیات که برگشتند برای خودشان زن اختیار کنند. صدای ضجه این عزیزان بلند میشد به عرش الهی. نالهها بلند، شیونها بلند، نزدیکای غروب بود. همه اعلام آمادگی کردند و خوشحال بودند. به خودشان عطر و گلاب زدند، غسل شهادت کردند، چون که میدانستند به دیدار مولایش حسین (ع) میروند.
غواصها با لباس غواصی حرکت کردند به سمت معبرشان. حدوداً ۴ معبر داشت. معبر یک تا چهار دست یکی از محورها بود و معبر ۵ دست شهید حمزه خسروی، معبر ۶ شهید رامین محمودپور، معبر ۷ شهید سید مهدی کاظمی، معبر ۸ شهید محمد تیموری خدایشان رحمت کند. بعد ما هم به وسیله قایق داخل رودخانه آماده حرکت. غواص ساعت هفت و نیم داخل آب افتادند. نیم ساعت کمتر یا بیشتر طول میکشید به ساحل عراق برسند. برادران نماز را خواندند، قایق را سوار شدند. آب مد کامل بود. قرار بود عملیات ساعت ۲۲ شب ۲۱ بهمن با رمز یا زهرا (س) انجام شود. بعد با پارو داخل رود مشعب اروند حرکت کردیم. زیر لب زمزمهها شنیده میشد و هر دقیقه به ساعتهامان نگاه میکردیم تا کی لحظه موعود فرا میرسد.
نفسها در سینه حبس، ساعت ۲۲ شب بود، حرکت به سوی دشمن آغاز شد. وقتی که داخل اروند رود شدیم از هر سو پدافند کار میکرد. آرپی چی کار میکرد. چند تا از قایقها را داخل آب ساقط کردند. عزیزان نتوانستند بیایند ساحل. برادران غواص کارشان را کردند. سنگر به سنگر را پاکسازی میکردند که برادران با قایق آمدند. درگیری به اوج خود رسیده بود. تمام عراقیها که در داخل و یا اطراف، داخل خانهها و روی بامهای ساختمان بودند، همه به درک واصل شدند. شروع به پاکسازی سنگرها کردیم و دو عراقی را دیدم که نارنجک به دست داشتند و در کنجی مخفی شده بودند. حرکت کردیم به طرف چپ خودمان داخل کانال. جسدهای متعفّن عراقی زیاد بود. داخل سنگرها همچنین. به راه خودمان ادامه داده بودیم تا این که زمزمهها بلند میشد که فلانی زخمی یا فلانی شهید شد.
انتهای پیام/