همسر شهید فرجی روایت می‌کند:

اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کن

«فرجی» گفت: به همسرم گفتم اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کن و غلامعلی رفت و شهید شد. تنها دلخوشی من همان شفاعتی است که قبل از رفتنش به من قولش را داد.
کد خبر: ۵۳۶۷۶۱
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۱:۵۸ - 21April 2023

اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کنیبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از کرمانشاه، عملیات مرصاد در روز پنجم مرداد ۱۳۶۷ در منطقه اسلام‌آباد غرب ـ کرمانشاه بین نیرو‌های ایرانی و منافقین با حمایت ارتش بعث عراق آغاز شد. در این عملیات نیرو‌های ایرانی اعم از سپاه، ارتش، هوانیروز، بسیج و نیرو‌های مردمی مانع پیشروی نیرو‌های منافقین به کرمانشاه و زمین‎گیر کردن آن‌ها در تنگه چهارزبر شدند. آنچه می‎خوانید مصاحبه با «سهیلا فرجی» همسر شهید «غلامعلی فرجی» یکی از شهدای عملیات مرصاد در کرمانشاه است.

از شهید غلامعلی برایمان بگویید؟

غلامعلی پاسدار و دانشجوی رشته ریاضی بود. ایشان با شوهر خواهرم همرزم بودند و به همین دلیل به واسطه دوستی ایشان با شوهر خواهرم کم کم رفت و آمد دو خانواده بیشتر شد و بعد هم که از من خواستگاری کردند.

چطور شد که پیشنهاد ازدواج ایشان را قبول کردید؟

با توجه به تعریف‎ هایی که دامادمان از اخلاق و رفتار ایشان می‎کرد و می‌گفت که اهل حلال و حرام و جوان بسیار مقیدی است باعث شد که من به ایشان علاقمند شوم؛ البته بیشتر به خاطر این بود که دوست داشتم با یک رزمنده ازدواج کنم، چون برادرم مجید در عملیات والفجر ۹ مفقودالاثر شده بود و برادر دیگرم سعید هم در جبهه بود؛ بنابراین با فرهنگ جبهه و جنگ بیگانه نبودم و دوست داشتم همسرم کسی باشد که به این راه معتقد باشد.

قبل از عملیات مرصاد با هم عقد کرده بودید؟

بله. تقریباً دو هفته‌ای بود که با هم عقد کرده بودیم و قرار بود سوم مرداد ماه که همزمان با عید قربان بود ازدواج کنیم. یادم است وقتی رادیو خبر حمله ارتش بعث عراق به جنوب و مرز‌های غربی کشور را داد ایشان منزل ما بود. تا این خبر را شنید خیلی بهم ریخت. اشک توی چشم‎‌هایش جمع شده بود و مرتب دستش را به پیشانی‎ اش می‎زد. می‎دانستم الان دلش می‎خواهد برود منطقه و توی عملیات شرکت کند، ولی به خاطر من چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.

شما چطور؟ دوست داشتید برود یا نه؟

راستش نه! بالاخره من هم برای خودم آرزو‌هایی داشتم. خاطره خوبی از جنگ نداشتم؛ برادر بزرگم مجید که خیلی دوستش داشتم در جنگ شهید شده بود و پیکرش توی منطقه جا مانده بود، برادر دیگرم سعید هم در جبهه بود و معلوم نبود او هم زنده برمی‌گردد یا نه! به خاطر همین واقعا دوست نداشتم عزیز دیگری را هم از دست بدهم آن هم با روحیاتی که غلامعلی سراغ داشتم مطمئن بودم اگر برود دیگر برنمی‎گردد.

چه اتفاقی افتاد که راضی به رفتنش شدید؟

نمی‎توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. من واقعاً عاشقش بودم، بی‏ انصافی بود اگر فقط به خودم و آرزو‌های خودم فکر می‌‏کردم. آرزوی او شهادت بود و آرزوی من خوشبختی در کنار او. غلامعلی هم مرا خیلی دوست داشت اگر می‎گفتم نرو نمی‎رفت، ولی تا آخر عمرش حسرت روزی را می‎خورد که باید می‎رفت و نرفت! خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره پا روی دلم گذاشتم و گفتم: غلامعلی من عروسی نمی‎خواهم! می‌دانم دلت جای دیگری است؛ برو! من راضی هستم که بروی. تا این را گفتم انگار دنیا را به او دادند. گفتم: فقط به یک شرط؟ گفت: چه شرطی؟ با بغض و گریه گفتم: اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کنی؛ و غلامعلی رفت و شهید شد. تنها دلخوشی من همان شفاعتی است که قبل از رفتنش به من قولش را داد.

حرف آخر؟

می‎خواهم به همه دختر‌ها و پسر‌های سرزمینم بگویم که ما همسران شهدا هم یک روز عاشق بودیم؛ زندگی‎مان را دوست داشتیم، ما هم برای خودمان آرزو‌های زیادی داشتیم، اما وقتی پای دفاع از وطن به میان آمد روی تمام آرزوهایمان خط کشیدیم و عشق‎مان را راهی جبهه‎ های جنگ کردیم تا  دختران و پسرانی که آن روز‌ها در گهواره بودند بتوانند روزی در آرامش و امنیت عاشق شوند و زندگی کنند.  امیدوارم یادمان باشد که به یادشان باشیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها