به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، برای بار دوم بود که بعد از ۱۰ سال وارد این خانه در خیابان دوم نیروی هوایی میشدم. شکل و شمایلش درست مثل قبل بود. خانه همانطور مرتب با چیدمانی به سلیقه یک بانوی شرقی. دیوارها و کنار گوشه خانه با گل و وسایل سنتی تزیین شده و مهمترین قسمت خانه که با ورود به آن بلافاصله نظر را جلب میکند، عکسهای جوانی است که اگرچه بیش از سه سال است که ظاهرا به این خانه پا نگذاشته، اما وجودش را کاملا از جو مثبت و آرام این منزل میشود حس کرد.
یک فرق اساسی با دفعه قبل به چشم میآید و آن هم نبود خانم کونیکو یامامورا یا همان خانم سبا بابایی تنها مادر شهید ژاپنی و صاحب این خانه است. حدود ۴۰ روز است که خانم بابایی از دنیا رفته و در بهشت با پسر شهید و همسرش دیدار تازه میکند. این بار با بلقیس بابایی، دختر خانه نشستیم به حرف زدن که با بغض پذیرای ما شده و هر چند لحظه اشکهایش از فراق مادر جاری است.
شاید دوست داشته باشید تصویری از خواهر شهید محمد بابایی را هم ببینید، اما او راضی به این کار نمیشود و نهایتا، ما شما را به خواندن یک روایت بیدستانداز و سرراست دعوت میکنیم و حوصلهتان را با سوالها و پرسشهای معمول، سر نمیبریم!
تنها مادر شهید ژاپنی به روایت دختر
من سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شدم. برادرم سلمان چند سال پیش از من به دنیا آمده بود و اکنون به اجبار شرایط زندگی در کشور مالزی ساکن است. محمد، برادر شهیدم چهار سال بعد از من به دنیا آمد. در واقع تنها دختر خانواده محسوب میشوم. نام من و نام ایرانی مادرم را پدرم برایمان انتخاب کرد. همانطور که میدانید بلقیس زنی است که در سرزمین سبا حکومت میکند.
من با محمد ارتباط نزدیکتری داشتم. البته برادرهایم شیطنتهای پسرانه خودشان را داشتند و به همین علت خیلی نمیتوانستم وارد بازیشان شوم. آنها بسیار پر انرژی و فعال بودند و خیلی هم اهل شوخی کردن بودند. از شیطنتهایشان هم نگویم بهتر است.
شیطنت از نوع نوجوانان انقلابی!
محمد، قرآن را خیلی قشنگ میخواند و حتی در مدرسه و مجالس دیگر هم قرائت قرآن میکرد. محمد و سلمان خیلی با هم بازی میکردند و روابط نزدیکی داشتند. مثلا با هم مواد منفجره درست میکردند. مخصوصاً در روزهای انقلاب که فضای مبارزه علیه رژیم شاه، حسابی داغ بود. الان هم حتی همرزمانش وقتی از او میخواهند تعریف کنند، میگویند محمد در گروه تخریب بوده و در جبهه از اطلاعاتش استفاده میکردند.
آنها دوران نوجوانی در خانه بمب دستی درست میکردند و پدرم با اینکه میدانست، اما به روی خودش نمیآورد. برادرهایم در زیر زمین خانه مواد را مخلوط میکردند و تا پدرم از خانه بیرون میرفت، آن را آزمایش میکردند. حتی یک بار پدرم هنوز از خانه بیرون نرفته بود که پسرها به خیال نبود بابا در خانه، دست سازه خود را آزمایش کردند و انفجار کوچکی رخ داد!
وقتی هم پدرم در خانه بود، باز به رویشان نمیآورد که میداند آنها چه میکنند. البته معمولاً این انفجارها فقط صدا داشت و تخریبی نداشت. مدتی بعد در طبقه بالای خانهمان آزمایشگاه کوچکی داشتند و گاهی از شدت گرما بعضی از موادشان آتش میگرفت و آتش سوزی کوچکی رخ میداد.
شبها در این خانه چه میگذشت؟
محمد و سلمان به جز ساخت این وسایل همزمان در تظاهراتها هم شرکت میکردند و شبها ساعت ۹ با مقوا بلندگو درست میکردند و همه باهم پشت بام میرفتیم و الله اکبر میگفتیم. منزل ما آن زمان در خیابان پنجم نیروی هوایی بود و کلانتری نزدیکمان. فردای یکی از شبها که روی پشت بام رفته بودیم، سربازها به خانه ما ریختند، اما خدا را شکر نتوانستند چیزی پیدا کنند. خدا خواست وقتی یکی از سربازها به راه پله رفت، رئیسش او را صدا کرد و برگشتند. خدا خواست وسایل بچهها را نبیند و نفهمند شبها در این خانه چه کارهایی انجام میشود.
روش بابا برای نگه داشتن بچهها در منزل
دوران بچگی، برادرهایم بسیار باانرژی بودند و محمد به لباس پلیس، خیلی علاقه داشت. همیشه جزو وسایل بازیاش لباس پلیس و هفتتیر بود. پدرم وقتی برای اولین بار بعد از سالها به ایران میآید، آن خانه را میخرد و در حیاطش زمین چمن سبز بزرگی درست میکند تا روی آن بازی کنیم. بیشتر هم برای زمانی که مادرم نبود. زیرا زمانی که مادرم به ژاپن میرفت مدت زیادی میماند و برای اینکه ما از خانه در این مدت بیرون نرویم، پدرم این فضا را درست کرده بود.
خاطراتش هنوز هم در ذهنم مانده. شیطنت و بازیگوشی محمد از سلمان خیلی بیشتر بود، اما سلمان سیاست داشت و زیرکتر بود.
فضای خانه وقتی پدر نبود
مادرم زن آرام و صبوری بود. طوری برخورد نمیکرد که پسرها از او حساب ببرند و دست از شیطنت بردارند، اما پدرم ابهت داشت و بچهها از او حساب میبردند. محل کار پدرم در خانه بود و از صبح تا شب در اتاق کارش سرگرم کارهای تجاریاش بود. بیشتر هم با تجار ژاپنی کار میکرد؛ برای همین سالی دو هفته به آنجا سفر میکرد و در آن مدت بچهها شیطنتهایشان چند برابر میشد.
پدرم بسیار مذهبی بود و دوست داشت همیشه خانهاش نزدیک مسجد باشد. همینطور هم بود. او هر سه نوبت نماز را در مسجد به جماعت میخواند. چون اغلب پدر در خانه بود، اجازه نمیداد پسرها خیلی سروصدا کنند.
بیشتر وقت پسرها در بسیج و مسجد میگذشت
وقتی سلمان و محمد وارد دبیرستان شدند، اغلب اوقات را در مسجد و بسیج کنار دوستانشان میگذراندند و آنجا انرژی خود را تخلیه میکردند. برای همین در خانه آرامتر شده بودند، اما خب در کل محمد بچه شلوغی بود. با این حال مادرم اصلاً اهل تنبیه کردن نبود و حتی وقتی پدرم عصبانی میشد، مادرم در مقابلش سکوت میکرد و آرام بود تا زمانی که خشم پدر بخوابد. میدانست هرچه در مقابل عصبانیت پدر او هم عصبانی شود، این تشنج چند برابر میشود. این اخلاق مادرم شبیه مادرش بود. پدربزرگم در ژاپن مردی مقتدر بوده و وقتی عصبانی میشد، مادرش سکوت میکرد. در ژاپن اکثر خانهها مردسالار بودند.
از کارهایی که پدرم میکرد خبر نداشتیم
وضع مالی پدرم خیلی خوب بود؛ تا حدی که حدود ۱۳-۱۴ سال پیش، خمس یک سال مالش ۲۰ میلیون تومان شد، اما اهل تجملات و خرج اضافه نبود. در مخارج خانه هم مراعات میکرد. مادرم، چون ابتدا که آمده بود زبان فارسی بلد نبود، پدرم اجازه نمیداد برای خرید بیرون از خانه برود. برای همین خریدها را خودش انجام میداد. پدرم متعادل بود بود. نه اسراف میکرد و نه ولخرجی. بسیار مقید بود که اسراف نکند و تجملاتی زندگی نکند. در حد نیاز تلاش میکرد مایحتاج را فراهم کند.
من بعد از فوت ایشان شنیدم که از مالش بسیار برای مستمندان خرج میکرده، خصوصاً در زابل. ما تا زمان زنده بودنش از این موضوع بیاطلاع بودیم. حتی آنجا مدرسه هم ساخته بود. پدرم دستبخیر بود.
شرط پدرم برای ساختن مسجد و مدرسه
یکی از عموهایم در محله بچگیهایشان به نام «اهرستان» یزد زمینی داشت که دلش میخواست مدرسه بسازد، اما نمیتوانست مخارجش را تأمین کند، برای همین از پدرم خواست این کار را انجام دهد. ایشان هم به شرطی قبول کرده بود که نام مدرسه به اسم محمد بابایی برادر شهیدم باشد. آنها هم گفته بودند: ما از خدا میخواهیم نام مدرسه به نام یک شهید باشد.
یک مسجد هم به اصرار دختر عموهایم ساخته شد. چون پدرم گفته بود در این اطراف چند مسجد هست، من این مسجد را میسازم؛ به شرط اینکه اجازه ندهید از نمازگزار خالی باشد. اسمش را هم گذاشتند «مسجد اولیاء». اقوام پدری ما در یزد زندگی میکنند و به این مسجد میروند.
خانمهای بیحجاب اجازه آمدن به خانه ما را نداشتند
تربیت ما متأثر از رفتار پدر و مادرم بود. نمیتوانم بگویم بیشتر تحت تربیت پدرم بودیم یا مادرم؟ در واقع نمیشود گفت کسی در خانهای زندگی کند و بگوید تنها تربیت یک نفر روی او اثر داشته. پدرم از لحاظ اعتقادی خیلی روی ما موثر بود. بسیار مقید به نماز اول وقت و واجبات بود و حجاب ما بسیار برایش اهمیت داشت.
ما هم واجباتمان، از جمله نماز خواندن را از او یاد گرفتیم. یاد گرفتنی که واقعا میپذیرفتیم نه اینکه صرفا تقلید کنیم. چون مادر را میدیدیم که پدر هیچ فشاری روی او نیاورد برای تغییراتی که پس از مسلمان شدنش باید رخ میداد. از ۶-۷ سالگی که درکمان بیشتر شد، متوجه شدیم پدرم هیچ فشاری در مورد حجاب به مادرم نمیآورد و وقتی به ایران آمدند، کم کم روی حجاب او کار کرد. مادرم ابتدا که به ایران آمد، تنها با یک روسری و بلوز و دامن حجاب داشت، اما آرام آرام خودش چادر را برگزید. خب من هم از مادر الگو گرفتم و چادری شدم.
وقتی مادرم حجاب چادر را پذیرفت، فهمیدم موضوع برای پدرم خیلی مهم است و هیچ گاه دوست نداشته ما بدون چادر بیرون برویم. حتی اجازه نمیداد خانمها بدون چادر به منزل ما بیایند. همه اقوام ما چادری هستند و مثل حالا نبود که حتی چادریها هم حجابشان کم شده باشد. اقوام ما سنتی بودند و مقید. در این دوره و زمانه میبینیم که پدر و مادر بسیار مومن و مقید هستند، اما دخترشان پوشش ندارد.
پدرم وقتی مسأله حجاب کمرنگ شد، گفت دیگر اجازه نمیدهم هیچ بیحجابی به خانه ما بیاید. بعد از فوتشان یکی از اقوام دور ما که حجاب محکمی نداشت به من گفت خیلی دوست داشتم در ایام بیماری پدرتان به ملاقاتش بیایم، اما، چون نمیگذاشتند بدون چادر بیاییم، نیامدم. در این چند سال مریضی او تنها یکی از اقوام بدون چادر به خانه ما آمد که البته پدرم دیگر به او چیزی نگفت. اما دلم میخواست به آن فامیلمان هم بگویم اگر شما واقعاً دوست داشتی پدرم را ببینی چادر سر میکردی. ما با اقوامی که حجاب خوبی نداشتند، رفت و آمد نمیکردیم.
خانواده مادرم رفتار خوبی با او به خاطر ازدواجش نداشتند
تا پیش از ۶ سالگی و رفتن ما به مدرسه، مکالمات روزمره در خانه ما به زبان انگلیسی بود. چون ما که ژاپنی بلد نبودیم، مادرم هم فارسی نمیدانست. او با خاطره بد و ناراحتی به خاطر ازدواج با پدرم به عنوان یک مسلمان، خانواده و ژاپن را ترک کرده بود و فکر میکنم به این دلیل دوست نداشت ما ژاپنی یاد بگیریم و ارتباطی با آنجا داشته باشیم. هرچند هیچ وقت علت درستش را از مادر نپرسیدم.
به خاطر دارم یک بار من کوچک بودم و با مادرم رفتیم ژاپن. خاله بزرگم خیلی بروز نمیداد، اما خاله کوچکم گفت به منزل ما نیایید؛ چون جلوی همسایهها خجالت میکشم. ما حجاب داشتیم و به خاطر جنگ، تبلیغات هم علیه ایران خیلی منفی بود. میگفتند ایران کشوری است که آدمهایش خشن و عقبمانده هستند. پدر و برادر مادرم هم موقع ازدواج به مادرم گفته بودند که مسلمانها خوب نیستند. همه این تفکرات ناشی از اطلاعات غلطی بود که به مردم میدادند.
به مادرم آموزش زبان فارسی میدادیم
تا وقتی ما به مدرسه برویم، مادرم هم فارسی بلد نبود. زمانی که به کلاس اول رفتیم مادرم هم با ما الفبا را یاد گرفت و تمرین میکرد. برای آن که زبان مادرم تقویت شود، برایش کتاب قصه ایرانی میخواندم تا زبانش تقویت شود، اما گاهی برخی کلمات را اشتباه بیان میکرد و باهم میخندیدم. در واقع ما بچهها به مادرمان آموزش فارسی دادیم.
من دوران ابتدایی را در مدرسه اسلامی علوی گذراندم و دوره راهنمایی را در مدرسه رفاه خواندم. البته یک دوره به خاطر مواضع سیاسی این مدرسه قبل از پیروزی انقلاب تعطیل شده بود که به همین دلیل سال اول دبیرستان را در مدرسه امامیه تحصیل کردم.
دوره ابتدایی همیشه دیکتهام در مدرسه ضعیف بود؛ چون کسی نبود با من کار کند. آقای نیرزاده معلم کلاس اولمان علاقه زیادی به پدرم داشت و یادم هست نظافت ما را خیلی دوست داشت. حتی گاهی مرا برای همکلاسیها مثال میزد که ببینید بلقیس چقدر مرتب است! خلاصه اینکه دوران مدرسه ما یک جورهایی زبان آموزی برای مادرم هم بود. البته من هم یک شعر ژاپنی میخواندم که مادرم خیلی میخندید و میگفت: این چیه؟ چرا غلط غلوط میخونی؟
نصیحتی از مادرم که فراموش نمیکنم
یادم نمیآید مادرم از موضوعی عصبانی شده باشد و وقتی از چیزی ناراحت میشد، مدت زیادی سکوت میکرد. هرگاه ما هم از مسألهای ناراحت میشدیم یا میگفتیم کاش در مورد فلان کار فلان تصمیم را گرفته بودیم، میگفت: هیچ وقت در مورد کاری که گذشته صحبت نکنید. ببیند میخواهید در آینده چه کنید. تأسف خوردن فایده ندارد، غصه نخورید. این نصیحت بیشتر از هر چیزی در ذهنم مانده است.
شوخی پدرم با کسانی که به منزل ما زنگ میزدند
مادرم هیچ گاه در زندگی ما دخالت نمیکرد و اهل رفت و آمد با آدمهای زیادی نبود. حتی بعد از شهادت محمد هم با فعالیتهای بیرون از خانه، مثل رفتن به موزه صلح سعی میکرد سر خودش را گرم کند. پدرم هم برای اینکه مادرم از شهادت پسرش افسرده نشود، خیلی به او ایراد نمیگرفت که چرا بیرون از خانه کار میکنید. وگرنه پدرم موافق کار بیرون نبود.
اما ایشان تنها شده بود؛ زیرا برادر بزرگم دانشگاه اصفهان بود، محمد هم شهید شده بود و من سر زندگی خودم بودم. هر کسی به خانه زنگ میزد، پدرم به شوخی میگفت: از بعد انقلاب من خانهدار شدهام و حاج خانم بیرون کار میکند! گاهی اینقدر کارش طول میکشید که پدرم گله میکرد چرا دیر میآیی. مادرم خیلی مسئولیتپذیر بود و اگر کاری به او محول میشد، باید درست انجام میداد.
اتفاقهای عجیبی که در زندگی پدرم افتاده بود
پدرم با اینکه علاقه زیادی به من داشت، اما میخواست متکی به مادرم نباشم. یک بار فرزندم کوچک بود و خودم هم حالم خوب نبود، اما پدرم اجازه نداد مادرم بیاید کمکم. میگفت بگذار خودش یاد بگیرد زندگی را چطور بچرخاند. چون پدرم خودش زندگی سختی را گذرانده بود و در بچگی به هند مهاجرت کرده و ۳۰ سال آنجا زندگی کرد. در این سالها اتفاقهای عجیب و غریبی برایش رخ داده بود که گاهی برایم تعریف میکرد.
خاطرهای که بعد از ۴۰ سال برای اولین بار بازگو میشود
عشق مادرم کار کردن بود. گاهی ترجمه میکرد، گاهی مشکلات خانوادگی دوستانش را که ژاپنی بودند، حل میکرد و کسانی را که مسلمان میشدند و به ایران میآمدند یاری میرساند. انگار مادر همه آنها بود. جای مادرم خیلی خالی است و الان دوستانش میگویند تازه میفهمیم چه کسی را از دست دادهایم.
به اصطلاح واقعا از هر انگشت مادرم یک هنر میریخت. او مدتی هم معلم نقاشی مدرسه رفاه بود. خیلی نقاشی را خوب انجام میداد و استعداد ذاتی داشت. اتفاقا خاطره خوبی از او دارم. بعد انقلاب جهاد هم میرفتیم. یادم هست من در مدرسه طراحی کرده بودم و به واسطه یکی از دوستان دبیرستانم به جهاد سازندگی معرفی شدم. پدرم مخالف بود تنها بروم. برای همین مادرم با من آمد و کم کم خودش هم شروع کرد طراحی تصویر امام و وقتی شهید مطهری به شهادت رسید، اولین عکسی که کشیدند مادرم بود و تا کنون کسی این خاطره را بازگو نکرده است.
هرگاه آقای گلریز سرودای مجاهد شهید مطهر را میخواند طراحی چهره شهید که کار مادرم بود را نشان میدادند. این اواخر با اینکه دستهایش توان نداشت، اما باز هم خوب نقاشی میکرد.
ازدواج من با رسوم ایرانی خیلی متفاوت بود
پدرم با برادرش صحبت کرده بود و قرار گذاشته بودند من با پسر عمویم ازدواج کنم. البته الان فامیلی ما با هم فرق دارد. پدرم و برادرانش ۹ پسر بودند که بعد از مهاجرت به هند، فامیلیهای خود را عوض میکنند، چون از طرف دولت اجازه نمیدادند این تعداد از اعضای یک خانواده آنجا اقامت بگیرند.
ازدواج من با رسوم ایرانی خیلی متفاوت بود. من جهاز نداشتم؛ فقط دو تکه به عنوان یادگاری از مادرم برده بودم که یکی پیش بند آشپزی بود و مادرم خودش دوخته بود. ایشان خیاط ماهری هم بودند. پدرم برای ما خانه خرید. ایشان مقید به رسوم نبود و میگفت هر کسی هر کاری از دستش بر میآید باید برای ازدواج جوانها انجام دهد. مراسم ازدواج ما در خانه برگزار شد و تعداد کمی از اقوام و دوستان در مراسم ما شرکت کردند.
مادرم هرگز روی حرف پدرم حرف نمیزد
گفتم که پدرم نمیخواست من به واسطه اینکه تک دختر هستم، لوس بار بیایم. برای همین روزهای جمعه مجبورم میکرد کف خانه را دستمال بکشم. یک بار مادرم گفت: چرا مجبورش میکنی؟ گفت: برای اینکه فکر نکند تک دختر است و نازنازی بار بیاید، بعدا در زندگی به مشکل بخورد. با اینکه خیلی به من علاقه داشت و این سختگیریها ناشی از زندگی سخت خودش بود. مادرم هرگز روی حرف پدرم حرف نمیزد.
غذاهای ژاپنی و دستپخت مادرم
مادرم گاهی غذای ژاپنی درست میکرد، اما پدرم غذاهایی که ماهی داشت، دوست نداشت. غذایی بود که ژاپنیها شب عید درست میکردند، به اسم سوکی یاکی و سوشی. ما هم خیلی دوست داشتیم.
مادرم آرام نمیگرفت
ما نماز خواندن را از پدرم یاد گرفته بودیم؛ چون مادرم ابتدا بلد نبود نماز بخواند. در خانه نماز جماعت برگزار میکردیم. پدرم یواش یواش میخواند تا هم ما و هم مادرم یاد بگیریم. بعد از اینکه مادرم الفبا یاد گرفت در خانه کلاس قرآن میگذاشت و به بچهها یا خانمهایی که سواد نداشتند، قرآن خواندن یاد میداد. کلا آرام نمیگرفت.
بعضی وقتها هم تلویزیون «ان اچ کی» ژاپن که در ایران نمایندگی دارد خیلی در برنامه سازی از مادرم کمک میگرفت.
مادرم بعد از شهادت محمد، خیلی بیتاب بود
مادرم برای محمد خیلی گریه میکرد تا اینکه خوابش را دید و او در خواب به مادرم از کنار حوض کوثر گفته بود: اینقدر بیتابی نکن، من جایم خوب است. مادرم بعد از دیدن این خواب، قلبش آرام شد و کمتر گریه میکرد.
اتفاق عجیبی که در پارالمپیک ژاپن افتاد
در مسابقات پارالمپیک ژاپن از مادرم خواسته شد به عنوان سرپرست معنوی همراه کاروان ورزشی ایران همراهشان برود، اما این موضوع اصلا در ژاپن مطرح نشد که مثلا یک زن هموطن ما حامی تیم ملی ایران است. آقای خسروی وفا مسئول این کاروان، خودش از افراد انقلابی و جانباز هستند و هر دوره یک نفر از خانواده شهدا را همراه کاروان ایران میبرند تا روحیه بچهها بالا برود.
اتفاقا، چون بحث کرونا هم مطرح بود و تازه بیماری مادرم عود کرده بود، دوست داشت مسابقات کنسل شود، زیرا نمیتوانست نه بگوید و خودش را مسئول میدانست. اما به هر تقدیر مراسم برگزار شد و من هم به عنوان همراه با مادرم رفتم. آقای خسروی وفا به مادرم گفت: اگر دوست دارید برای دیدار با اقوام یا تجدید خاطره در کشور خودتان بروید دور بزنید، اما مادرم قبول نکرد و میگفت نمیخواهم این شائبه مطرح شود که سوء استفاده کردهام. ایشان مقید بود برای دیدن بازیها به خصوص والیبال برود و بچهها را تشویق کند.
بعد از برد تیم ملی والیبال او خواست از جایگاه تماشاچی به پایین برود و از بچهها تشکر کند، اما مسئولان ژاپنی که این را نوعی تبلیغ میدیدند، اجازه ندادند. هر چه مادرم اصرار کرد، نگذاشتند. تا اینکه اعضای تیم تصمیم گرفتند بیایند سمت مادرم و دسته گلی به ایشان بدهند. فاصله آنها تا مادرم حدود سه متر بود. آنها ابتدا سلام نظامی دادند و جالب است بلندقدترین بازیکن آمد و خودش را بلندتر کرد تا به مادرم برسد. صحنه زیبایی بود، اما هیچ کدام از خبرنگاران این سمت را نگاه نکردند.
۴۰ روز طعم تلخ بیمادری
حدود ۴۰ روز از فوت مادرم میگذرد و اکنون که خاطراتش را مرور میکنم واقعا بیشتر میفهمم چقدر جایش خالی است. پیکر ایشان در قطعه ۴۵ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱