به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید مدافع حرم «محسن حججی» روز ۲۱ تیر ۱۳۷۰ در نجفآباد اصفهان به دنیا آمد.
وی برای نخستین بار در سال ۱۳۹۴ و چند روز مانده به محرم به سوریه اعزام شد و روز اربعین حسینی به ایران بازگشت. دومین اعزام او روز ۲۷ تیر ۱۳۹۴ بود.
شهید حججی روز دوشنبه (۱۶مرداد ۱۳۹۶) به اسارت داعش درآمد. پس از دو روز اسارت روز چهارشنبه (۱۸ مرداد ۱۳۹۶) در منطقه تنف سوریه به دست جنایتکاران داعشی به شهادت رسید و سر او از تنش جدا شد.
مطالب زیر خاطراتی چند از «زهرا عباسی» همسر شهید است از کتاب «زیر تیغ»؛ خاطرات شهید «محسن حججی» به اهتمام علیاکبر مزدآبادی که انتشارات «یا زهرا (س)» آن را منتشر کرد.
به او بگو اینقدر عجله نکند
یک شب خواب شهید موسی جمشیدیان که از دوستان محسن بود را دیدم. او با لباس احرام از داخل تابوت بلند شد و به من گفت: «چه شده است؟ چرا اینقدر ناراحتی»
گفتم: محسن خیلی برقراری میکند. میخواهد برود. میخواهد شهید شود.»
لبخندی زد و گفت: «به او بگو اینقدر عجله نکند. وقت آن خواهد رسید. میرود و خوب هم میرود.»
همان موقع از خواب پریدم. تمام بدنم میلرزید. محسن هم بیدار شد. به او گفتم: «محسن، خواب موسی را دیدم. دیگر بیقراری نکن. موسی بشارت شهادت تو را داد.»
لحظاتی مات و مبهوت فقط نگاهم کرد و بعد، اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
محسن از من خواست در مورد رفتن او به مادرم و مادر خودش چیزی نگویم
چند روز قبل از محرم ۹۴ محسن به آرزوی خود رسید و رفتن او به سوریه محقق شد. آن روز وقتی که دوست او تماس گرفت و خبر درست شدن کارش را داد، کم مانده بود بال دربیاورد؛ اما غم، تمام وجود مرا گرفت. بغض کرده بودم، اما نمیخواستم حال خوش او را خراب کنم. به او گفتم: «میخواهی بروی، برو. میدانم شاید بازنگردی، اما همین که تو آرام هستی، من هم آرام میشوم.»
داشتیم به خانه مادرم میرفتیم. محسن با خواهش و تمنا به من سپرد که درمورد رفتن او نه چیزی به مادر خودم بگویم و نه چیزی به مادر خودش. احتمال میداد مخالفت کنند.
بارداری من ذرهای تردید در رفتن محسن ایجاد نکرد
فردای آن روز متوجه شدم که باردار هستم. وقتی که به محسن گفتم، خوشحال شد و خدا را بابت آن شکر کرد. گفت: «دارم یک مرد جای خودم میگذارم و میروم.»
گفتم: «از کجا معلوم است که پسر باشد؟ شاید بچه دختر باشد.»
گفت: «خیالت راحت باشد. پسر است. اصلاً میروم و از حضرت زینب (س) میخواهم که پسر شود.»
بارداری من ذرهای باعث نشد ذرهای تردید در رفتنش به سوریه بوجود بیاید یا سفر خود را عقب بیاندازد. چون تاریخ سفرش معلوم نبود، به من گفت: «درمورد رفتن من با کسی صحبت نکن. ممکن است به خاطر بارداری تو با رفتن من مخالفت کنند.»
با اینکه دوست داشتم بارداری خود را به همه بگویم، اما به خاطر محسن به کسی حرفی نزدم.
باید اشاره کنم که محسن در دوران بارداری من خیلی حواسش بود که هر جایی نروم و هر چیزی را نخورم. دغدغه او برای تربیت علی، چه قبل از تولد و چه بعد از تولد، خیلی زیاد و عجیب بود. روی لقمهای که میخوردیم، خیلی حساس بود. خمسش را بهموقع پرداخت میکرد و رد مظالم هم میپرداخت. بسیار بر این مورد تأکید داشت.
تمام فکر و ذکر محسن این بود که دوباره به سوریه برود
بیقراریهای محسن بعد از سفر او به سوریه هر روز بیشتر میشد. میتوانم بگویم که کامل عاشق شده بود. تمام فکر و ذکر او این بود که دوباره به سوریه برود. دیگر زندگی یک آدم معمولی را نداشت. دائم بیتاب بود و سوریه سوریه میکرد.
نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه ختم برمیداشت به نیت سوریه. هر نذر و نیاز و هر کاری که از دستش بر میآمد، انجام داد.
ورد زبانش دائم این بود که: «دعا کن روسفید شوم.» شهادت هم که از زبانش نمیافتاد. هر جا میرفتیم، در هر موقعیتی، در خانه، بیرون از خانه، در گردش، شب و روز دم از شهادت میزد. هر وقت هم این حرفها را میزد، من بهم میریختم.
یادم هست روز که داشتم برای وضع حمل به بیمارستان میرفتم، محسن در گوشم گفت: «برای شهادت من دعا کن. دعا کن عاقبت بخیر شوم. دعا کن نزد حضرت زینب (س) روسفید شوم. الآن دعای تو میگیرد. فراموش نکن برای من دعا کنی.»
به هر وسیلهای متمسک میشد تا کارش جور شود. مثلا تصمیم گرفت یک چله به جمکران برود. میگفت: «در این مسیر اشکال کار خود را پیدا میکنم.»
تصمیم گرفت در مشهد رضایت مادرش را بگیرد
نظر محسن این بود که چون دفعه قبل به مادرش نگفته و به سوریه رفته بود، شهید نشده است. به همین دلیل تصمیم گرفت آنها را به مشهد ببرد و در آنجا رضایت مادرش را بگیرد.
تصورش این بود که گیر کارش همین است. بلیط قطار گرفت و من و پدر و مادرش را به مشهد برد. محسن هر روز حرم بود. دائم از سوریه و اینکه دعا کنم شهید شود. وقتی حرم بودیم، فقط از شهادت میگفت. واقعا مرا کلافه کرده بود.
یک بار که از حرم برگشت، همانطور که علی در بغلش بود، موبایل را برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. از او پرسیدم: چه آرزویی داری؟
گفت: یک آرزوی خیلی خوبی برای خودم کردهام. ان شاء الله که برآورده به خیر شود.
پرسیدم: چه آرزویی؟
گفت: حالا دیگه...
گفتم: حالا بگو!
گفت: حالا دیگه... نمیشود!
گفتم: کمی از آن را بگو.
با ادا و اصول گفت: «ش» دارد، ش...
پرسیدم: بعد از آن؟
گفت: «ش» دارد... «ه» دارد... «الف» دارد... «ت» دارد...
گفتم: شهادت؟
وقتی پای حضرت زینب (س) در میان باشد، شما را میگذارم و میروم
محسن به راحتی از من و علی دل کند چرا که عشق اصلی او خدا بود. موقع رفتن به من گفت: زهرا، در عشق من به خودت و علی شک نکن؛ اما وقتی پای حضرت زینب (س) وسط باشد، شما را هم میگذارم و میروم.
در پیام صوتی خود گفته بود: گاهی اوقات دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث میشود آدم چیز بهتری ر ا به دست بیاورد. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب (س) را به دست بیاورم.
از آنجا که من آرزوی قلبی او را میدانستم، هیچگاه کاری نمیکردم که ناراحت شود. میخواستم از طرف من و علی دغدغهای نداشته باشد و با خیال راحت برود. همیشه سعی من این بود که مشوق اصلی او در این راه باشم.
لباسهایش را اتو کردم و ساک سفرش را بستم. اتیکتی را هم که روی آن نوشته بود «جون خادمالمهدی (عج)» را خودم به لباسش زدم. این اتیکت را چند ماه پیش که با هم به اصفهان رفته بودیم، داد و برایش نوشتند. آماده که شد، با خوشحالی نشانم داد و گفت: قشنگه؟
گفتم: بله؛ اما به چه درد تو میخورد؟
گفت: روزی به کارم خواهد آمد.
روز مرد همان سال، یک انگشتر در نجف که ذکر مقدس «یا زهرا (س)» روی آن حکاکی شده بود را برای محسن هدیه گرفته بودم. موقع رفتن، محسن تمام انگشترهایش را از دستش درآورد غیر از این انگشتر.
گفتم: پس چرا این انگشتر را درنمیآوری؟
گفت: این را با خودم میبرم.
گفتم: چرا؟
گفت: من به خاطر حضرت زهرا (س) از اینها کینه دارم. باید تا لحظه آخر نشان بدهم که شیعه امیرالمؤمنین (ع) هستم. در چشمان آنها نگاه میکنم و میگویم که شیعه امام علی (ع) دلم میخواهد نشانهای همراه من باشد که اگر اسیر شدم، دیگر رهایم نکنند.
وقتی در تصاویری که بعد از شهادت محسن از پیکر بیسرش منتشر شد دقت کردم، دیدم که انگشتر در دستش نبود. مطمئنم به دلیل اینکه نام حضرت زهرا (س) روی آن حک شده بود، داعشیها آن انگشتر را از دست محسن درآوردهاند.
انتهای پیام/ 118