بریده کتاب/

بابا ترس نداره

«رجب لابه‌لای صدای خنده‌ها وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد. غیر از بچه‌ها، چند نفر از بزرگترها هم از ترس داد زدند. نگاهم روی صورت رجب که جلوی در ایستاده بود ثابت ماند. فقط اطرافش را نگاه می‌کرد. صدای حمید را شنیدم که با همان لحن کودکان گفت: به خدا بابام ترس نداره!»
کد خبر: ۵۴۵۲۹۱
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۶ - 26September 2022

ویژه هفته دفاع مقدس///بابا ترس ندارهبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، کتاب «بابا رجب» روایت زندگی «طوبی زرندی» همسر جانباز شهید «رجب محمدزاده» (بابا رجب) که توسط «نسربن رجب‌پور» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «ستاره‌ها» این کتاب را در ۲۴۰ صفحه منتشر کرده است.

به مناسبت فرارسیدن چهل و دومین سالگرد دفاع مقدس بخشی از کتاب «بابا رجب» را در ادامه می‌خوانید:

مهمانی بابا رجب

«چند روزی از برگشت رجب به مشهد می‌گذشت. بچه‌ها صورت جدید پدرشان را قبول کرده بودند و به اتاقش رفت‌و‌آمد می‌کردند. صبح جمعه بود و برای ناهار مهمان داشتیم. بعد از نماز صبح بیدار بودم تا بتوانم به همه کارها برسم. خیلی زود از همیشه، صبحانه بچه‌ها را دادم و سفره را جمع کردم. توی آشپزخانه ظرف می‌شستم که صدای مریم را از حیاط شنیدم.

- مامان... مامان، حمید نیست.

سرم را از پنجره بیرون بردم. در خانه‌مان باز بود و مریم وسط حیاط ایستاده بود. با دیدن من دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: «یعنی چه نیست؟ مگر قرار تو کوچه باشه؟!»

- مامان، ما همه جا رو گشتیم. توی خونه نیست. الانم محمدرضا رفته بیرون رو بگرده.

خیلی نگران شدم و از آشپزخانه بیرون دویدم. گوشه‌به‌گوشه خانه و حیاط را گشتم. حتی توی دستشویی را هم نگاه کردم. هر لحظه اضطرابم بیشتر می‌شد. داشتم چادرم را سر می‌کردم که چشمم به در نیمه‌باز اتاق رجب افتاد. با عجله به اتاقش رفتم. آنجا وسیله زیادی نبود و با یک نگاه همه چیز دیده می‌شد. رجب توی رختخوابش نشسته و به دیوار تکیه زده بود. داشت رادیو گوش می‌کرد. نفسم گرفته بود. وقتی حرف می‌زدم صدایم می‌لرزید.

- رجب، حمید گم شده.

با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چی می‌گی؟!

با گریه گفتم: حمید گم شده، هرچی دنبالش می‌گردیم پیداش نمی‌کنیم.

گوشه پتویش را کنار زد و حمید را نشانم داد. حمید کنار رجب خوابیده بود. نمی‌دانم چطور تا آن لحظه متوجه حمید نشده بودم. وسط گریه‌هایم خندیدم و گفتم: کی اومد اینجا؟ اون که از شما... لبم را گزیدم حرفم را ادامه ندادم. حمید تا آن روز هر وقت رجب را می‌دید خودش را توی بغلم می‌انداخت و گریه می‌کرد. نمی‌دانستم چطور حرف را عوض کنم. چشمم به دستمال افتاد که زیر چانه‌اش گرفته بود. گفتم: می‌خوای یه دستمال دیگه برات بیاورم؟

- نه هنوز، ولی یه پیراهن برام بیار تا این یکی رو عوض کنم.

- کثیف شده؟

- مگه امروز مهمون نداریم؟ با این وضعیت، حموم که نمی‌تونم برم. حداقل لباس عوض کنم.

یکی دو ساعت بعد، زنگ خانه‌مان را زدند. من و بچه‌ها برای استقبال از مهمان‌ها به حیاط رفتیم. از همسایه‌های قدیمی بودند و خیلی وقت می‌شد به خانه ما نیامده بودند. ده دوازده نفری می‌شدند. بوی غذا در خانه پیچیده بود. مهمان‌ها که وارد اتاق پذیرایی شدند، مریم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. صدای به هم خوردن استکان‌ها توی سینی شنیده می‌شد. مهمان‌ها جایی نشسته بودند که هنوز مریم را نمی‌دیدند. جلو رفتم و گفتم: «سینی رو بده به من، بزرگه نمی‌تونی نگهش داری. یه موقع می‌ریزی رو دست و پای مهمونا».

دو طرف چادرم را با دندان گرفتم تا بتوانم راحت‌تر سینی را از مریم بگیرم. تازه وارد پذیرایی شده بودم که در اتاق رجب باز شد و در حالی که دست حمید را گرفته بود، وارد هال شد. قلبم تند می‌زد. با اینکه سعی می‌کردم خودم را عادی بگیرم، همه حواسم به او بود. لباسش را عوض کرده بود و دستمالش توی دستش بود. با لرزش دستم، استکان لرزید و مقداری از چای توی سینی ریخت. یکی از خانم‌ها خندید و گفت: طوبی خانم، فکر کنم به یاد لحظه‌های خواستگاریت افتادی!

صدای خنده همه بلند شد. رجب لابه‌لای صدای خنده‌ها وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد. یک لحظه همه ساکت شدند. دورتادورم را نگاه می‌کردم. هر لحظه منتظر شنیدن جیغ بچه‌ها بودم. به حدی قلبم تند می‌زد که فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است از جا کنده شود.

کم‌کم صدای جیغ و گریه مهمان‌ها بلند شد. غیر از بچه‌ها، چند نفر از بزرگترها هم از ترس داد زدند. حتی یکی دو نفر از جا بلند شدند و به گوشه اتاق پناه بردند. دست و پایم می‌لرزید. نمی‌دانستم چه حرفی بزنم که آرامشان کنم. نگاهم روی صورت رجب که جلوی در ایستاده بود ثابت ماند. مثل اینکه نمی‌توانست حرکت کند. فقط اطرافش را نگاه می‌کرد. صدای حمید را شنیدم که با همان لحن کودکان گفت: به خدا بابام ترس نداره!»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها